eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
812 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_چهاردهم تا وارد شدم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ یک روز بعد...... تمام تنم درد میکرد و استخوان هام در هال ترکیدن بودن نامردا بهم هروئن تزریق کرده بودن از خودم بد میومد که نتونستم مقاومت کنم ولی اگه جون هم بدم بهشون به خاطر مواد التماس نمیکنم یهو تو استخون هام یه درد وحشتناک پیچید که دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم و با تمام توان فریاد زدم من: خداااااااااااااااااااا [زینب] یه قصر روبه روم بود خیلی بزرگ و قشنگ بود با صدای سهند به خودم اومدم و دنبالش رفتم وقتی وارد شدیم چنتا خدمتکار که داشتن رد میشدن وایستادن و به سهند احترام گذاشتن و با ترس رفتن ابروهام پرید بالا نه بابا از این شلغم میترسن 😐 سهند اینا رفتن سمت یه سالن بزرگ منم پا تند کردم و وقتی رسیدم بهشون دیدم تو سالن یه دست مبل خوشگل خاکستری و سفید چیده شده بود که روی مبلا دوتا دختر و یه یه پسر نشسته بودن جاااای جالبش اینجا بود که اونا هم نقاب داشتن یکی از دخترا نقابش پروانہ بود اون یکی آهو پسره هم عقاب بود چشمام از این گرد تر نمی شد 😳 سهند و اون پسره ساسان هم رفتن و نشستن تازه تونستم درست ساسان و ببینم اونم نقاب داشت اونم جغد😐 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهاردهم #خانومہ_شیطونہ_من گفتم:نمیگی؟ باران:‌میگ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ باران:آره خوبم ... اگه یکم دیرتر میومدی جوری میزدمشون که با ملاقه هم نشه جمعشون کرد خندیدم و گفتم:‌ میدونم باران: واالا زنگ زدم پلیس و اومدن اون دوتا رو بردن پاسگاه یه چند دقیقه که گذشت با جدیت گفتم:‌ میشناختیشون؟ باران نفس عمیقی کشید و گفت: اووم فکر کنم از طرف یکی از باند ها باشن مطمئن نیستم من:‌ باش بیا اینور وایسا تا من زنگ بزنم بچه ها بیان اینا و از پاسگاه اینجا تحویل بگیرن باران: باش چقدر این حرف گوش کن شده 😳 بیخیال شدم و زنگ زدم مهدی و گفتم بیان و اینا و ببرن [باران] بعد اینکه نمازم و خوندم اومدم بیرون و به محمدرضا پیام دادم که من نمازم تموم شد و اونم گفت الان میاد همینجوری مگس و پشه و خلاصه از اینا میپروندم که صدای یه پسر اومد که با تمسخر گفت: به به ببین کی اینجاست بی توجه رومو کردم اون ور که دورم کردن و شروع کردن به مسخره کردن فکر کنم با این طرز لباس پوشیدن بدونم مال کدوم باندن .... دارم براتون گور خودتون و کندین از عصبانیت روبه انفجار بودم که یهو یکیشون افتاد با تعجب و خشم سرمو بلند کردم که دیدم محمدرضا هر دوتاشون و بیهوش کرده ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16488059897414 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️