eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
726 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
57 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM جهت‌تبادل:‌ @ftm_at تولد: ۵/۱۱/۹۹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بی خیال الناز شدم و رفتم پیش مامان جون تا منو دید گریش بیشتر شد بغض تو گلوی خودم هم بزرگ تر از قبل شد از وقتی اومدیم حتی یک قطره اشک هم نریختم ... خیلی سخت بود کنترل کردن بغضی که هر لحظه بزرگ تر میشه روی صندلی نشستم و زل زدم به قلب عکس محمدرضا که روی میز بود نمیدونم چقدر خیره بودم به عکس محمدرضا که با صدای بابک به خودم اومدم بابک: عزیز دلم نمیخوای بری اماده شی ... گیج نگاهش کردم و گفتم : چرا؟ یه لبخند تلخ زد و گفت: وقتشه ... سرمو انداختم پایین تا اشک حلقه زده تو چشام و نبینه بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسای فرمم و پوشیدم چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون نگاهم خورد به عکسی که دوتایی گرفته بودیم سریع اشکایی که نمیدونم کی ریختن و پاک کردم و رفتم تو حیاط صدای گریه مامان جون و الناز میومد .... بابک تا منو دید اومد سمتم و دستمو گرفت تو دستش و تو گوشم زمزمه کرد: خواهر گلم ... میدونی که محمدرضا دوست نداره کـ.... نزاشتم ادامه بده و همون طور که به سمت ماشین محمدرضا میرفتم گفتم: میدونم تمامه حرفاش و حفظم سوار ماشین شدم و زودتر از همه راه افتادم عطر محمدرضا تو کل فضای ماشین پیچیده بود ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ وقتی رسیدم ماشین و پارک کردم و پیاده شدم ماشین های بقیه هم کم کم رسیدن بیخیال بقیه شدم و رفتم طرف مزار دایی عماد کنار مزارش زانو زدم و روی اسمش و بوسیم و پیشونیم و گذاشتم روی مزار و شروع کردم باهاش حرف زدن وقتی سرمو بلند کردم یه شیشه گلاب و یه دسته گل و کنارم دیدم با تعجب سرمو بلند کردم که بابک و تکیه زده به درخت روبه رو دیدم [سوم شخص] قهقهه بلندی زدم🤣 و گفتم: دیدی گفتم نابودت میکنم خانوم کوچولو ... هرکی تو کار من سرک بکشه همین بلا سرش میاد .... اولش عشقت بعدی خودتی منتظر باش بعد تو هم نوبت شاهین خان میشه که بد از دستش شکارم یه جوری بکشمش که تیکه هاش هم پیدا نشه جام و از دست رعنا گرفتم و همش و یه دفع‌ای سرکشیدم با سر به سهیل اشاره کردم بره بیرون یه لحظه برگشتم نگاهش کردم قرمز شده بود مشکوک نگاهش کردم یه لحظه حس کردم بغض کرده 🧐 این چند روز رفتارش عجیب غریب میزنه ... ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
قصه‌ما‌اینگونه‌به‌سر‌برسد:))! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡بسم‌ رب التوابیـن♡ بهترین‌وارزشمندترین‌‌کارے‌که‌بایدرو‌اون‌کارکنیم⇦نمازعه اولین‌قدم⬅️اول‌وقت‌خواندنه‌که‌برای‌این‌قدم‌باید‌اول‌ارده‌کنید دوم‌اینکه‌میدونم‌شما‌وقتی‌که‌اذان‌میگه‌به‌عنوان‌یک‌دعوت‌اون‌رو‌قبول‌نمیکنید و‌واقعا‌به‌سوی‌نما‌ز‌نمی‌شتابید! یک‌راه‌حل‌خوب‌⏰⇩ وقتی‌شما‌مشغول‌یک‌کاری‌یا‌پای‌گوشی‌همراهیت‌وهنوز‌این‌قدرت‌پید‌ا‌نکردید‌که‌وسط‌کارِتون، کارِتون‌رها‌کنید‌ونما‌ز‌بخونید‌پس‌یک‌هشدار‌تنظیم‌کنیدکه‌اعلام‌کنه‌باید‌پاشید‌وبه‌خودتون‌قول‌بدید تا‌زمانی‌که‌پانشدید‌قطعش‌نکنید.و‌هشدار‌جوری‌‌تنظیم‌کنید‌که‌‌چن‌بار‌هشدار‌بزنه‌و‌حالت‌چرت رو هم فعال بزارید‌. این‌راحل‌رو‌تا‌یک‌هفته‌الی‌یک‌ماه‌انجام‌بدید‌دیگه‌عادت‌میکنید‌که‌سر‌اذان‌باید‌پاشید‌و‌نما‌‌زبخونید البته‌این‌راهکار‌شما‌رو‌به‌نماز‌از‌روی‌وظیفه‌وادار‌میکنه‌‌ولی‌بازهم‌خیلی‌تاثیر‌داره! در‌قدم‌های‌بعدی‌خواهیم‌گفت‌چه‌کنیم‌که نمازمون‌از‌روی‌‌اجبارنباشه‌بلکه‌از‌روی‌عشق‌باشه‌و‌با‌حواس‌کامل‌وحضور‌قلب‌باشه..! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز چـهـار شـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سرسجاده‌نشستہ‌بودم‌ڪہ‌حس‌ڪردم‌بوۍ‌سجاده‌خونین‌ڪسے‌مےآید... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونم‌میرسہ‌روزے‌ڪہ‌متݧ‌تمام‌‌ پیام‌ها‌یہ‌چیز‌باشہ‌اونم‌اینڪہ‌ "مهدۍ‌"(عج)‌آمـــــد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [باران] اشکام و پاک کردم و به سنگ مزار سردی که اسم زندگیم روش حک شده بود زل زدم(شهیدمحمدرضاابراهیمے)انقدرغرق فکر کردن بودم که اصلا متوجه اطرافم نبودم با صدای مامان به خودم اومدم و با صدای گرفته ای گفتم: جانم مامان مامان:‌ بلند شو فدات شم میخوایم بریم مسجد من: باش بوسه ای روی اسم محمدرضا گذاشتم و بلند شدم خاک چادرم و تکوندم و رفتم طرف مامان اینا باراد و که خواب بود ازش گرفتم و جلو تر از مامان و خاله رفتم طرف ماشین و نشستم صندلی جلو که بابک هم نشست پشت فرمون بعد چند دقیقه مامان و خاله هم اومدن تا اومدم پیاده شدم مامان گفت نمیخواد بشین بابک ماشین و روشن کرد و راه افتاد یکم که گذشت حس کردم کسی داره تعقیبمون میکنه بدون جلب توجه به آینه کنار نگاه کردم یه ماشین پارس مشکی خیلی نامحسوس داشت تعقیبمون میکرد آروم بابک و صدا کردم که هومی گفت من: یکی داره تعقیمون میکنه ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ با خونسردی از آینه جلو یه نگاه کرد و لب زد: بهش توجه نکن بچه ها پشت سرمونن حواسشون هست من: اوهوم باش بابک: تا میرسیم یکم بخواب ... دیشب که اصلا نخوابیدی من: خوابم نمیاد بابک: وقتی میگم بخواب یعنی بخواب من: اه مگه زوریه بابک: اره زوریه من: اِهههه باراد و تو بغلم جابه‌جا کردم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم نمیدونم چطور شد اما کم کم پلکام سنگین شد و به خواب رفتم با صدا زدن های کسی از خواب شیرینم بیدار شدم ... آروم لای پلکام و باز کردم و به بابک که داشت صدام میکرد نگاه کردم و گفتم:چیه؟‌ بابک: رسیدیم باراد تو بغلم نبود فکر کنم مامان بردتش تا اومدم پیاده شم دستم توسط بابک کشیده شد و دوباره روی صندلی نشستم سوالی بهش زل زدم که با انگشتش قطره اشکی و از روی گونم برداشت و گفت: چرا تو خواب گریه میکردی؟ با تعجب دستی به صورتم که غرق اشک بود کشیدم و گفتم: چیزی نیست فقط خواب دیدم بابک: اهان ... باش پیاده شو بریم ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
پی‌شهادتم‌منه‌شکسته‌بال‌وپر! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چون‌نامہ‌جرم‌ما‌بہ‌هم‌پیچیدݧ! بردند‌بہ‌‌دیوان‌عمݪ‌سنجید‌بیش‌از‌همہ‌گناه‌ ما‌بود‌ولے/ مارابہ‌محبت‌عــلـــے‌بخشیدند... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Reza Narimani - Akhare Deltangiashe [128].mp3
7.1M
آخر‌دلتنگے‌هاشه‌‌یافاطمہ‌رو‌لباشه‌داره‌میره‌سمت‌مسجد‌چه‌باری‌روی‌شونه‌هاشه •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یک‌پلیس‌! جدے‌و‌خشن‌سرکار‌مهربون‌و‌لطیف‌توخونه:))! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رفقا‌‌ امشب دعا برای ظهور یادتون نره! ودعای‌ شهادت برای خودتون و دوستاتون! و ماهم التماس دعا داریم مارو هم از دعاتون بی نصیب نزارید:)! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز پـنـجـشـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_رفیق‌یـازده‌روزمـوندھ‌بہ‌پایان‌ ماه‌رمضون‌،قصـدنداری‌بخـاطرمولا یہ‌اخلاق‌بدتـوترڪ ڪنـے....؟! +بسمـ اللّـھ🍃 _همیـن الان :))) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ازڪینہ‌امشب‌فرقے‌دونیم‌گردید رفت‌آݧ‌یتیم‌پرور،‌عالم‌یتیم‌گردید •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ با فکری مشغول پیاده شدم و باهم وارد حیاط مسجد شدیم بابک رفت مردونه و من رفتم طرف زنونه انقدر خوابم قشنگ و واقعی بود که اصلا باروم نمیشه [خواب باران] یہ باغ بزرگ و قشنگ بود با کلی درخت میوه همینجوری سردرگم و گیج به اطراف نگاه میکردم که کسی اسمم وصدا زد برگشتم که محمدرضا و دیدم خوشگل تر شده بود با لبخند اومد طرفم و گفت: سلام خانوم خودم خوبی؟ من: سلام آقای خودم... محمدرضا: مسخره میکنی؟ من: نه من غلط بکنم با خنده گفت: پروی کی بودی تو؟ من:دیگہ دیگہ😁 محمدرضا: که دیگه دیگه نه؟ من: بلههه محمدرضا: وقتی گرفتم و قلقلکت دادم میفهمی تا اینو گفت پا گذاشتم به فرار بین درختا میدویدم و صدای خندم تو کل باغ پیچیده بود و محمدرضا هم با خنده دنبالم میکرد نمیدونم چقدر دویده بودم که به یه درخت انگور رسیدم یهو دلم انگور خواست وایستادم و رو به محمدرضا که پشت سرم وایستاده بود و با بجنسی نگاهم میکرد گفتم: لطفا اول برام انگور بچین بخورم بعد قلقلکم بده☹️ با خنده گفت: چشم من: بچه پرو ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ دوسه تا شاخه چید و دستمو گرفت و همون جور که راه میرفت گفت: بیا اول بریم اینا و تو چشمه بشورم بعد بخور وقتی به چشمه رسیدیم هردو کنار هم نشستیم و من پاهام و گذاشتم تو آب انقدر آبش زلال و خنک بود که آدم دلش میخواست ساعت ها اینجا بشینه و درختایی که دورشو گرفته بودن و به زیبایی چشمه اضافه کرده بودن داشتم اطراف و دید میزدم که با فرورفتن یه دونه انگور تو دهنم به زور خوردمش بعد برگشتم طرف محمدرضا که با خنده نگاهم میکرد من: عزیزم حالت خوبه؟ محمدرضا همون جور که با بدجنسی یه دونه از انگورهارو میزاشت دهنش گفت: اووهووم عالی عالیم یهو بغض کردم سرمو انداختم پایین گفتم: اره دیگه تنها تنها میری پیش خدا بایدم عالی باشی دستشو گذاشت چونم و مجبورم کرد سرمو بلند کنم و تو چشاش نگاه کنم محمدرضا: قربونت بشم بغض نکن ... از اینکه رفیق نیمه راه شدم شرمنده ولی مطمئن باش زود میای پیشم من: قول؟ محمدرضا: قول حیدری ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با صدای مامان به خودم اومدم دیدم همینجوری دم در وایستادم و به عکس بزرگ محمدرضا که به دیوار نصب شده بود نگاه میکنم دستی به چشمام کشیدم و بعد پاک کردن اشکام رفتم داخل ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️