eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
زهره به همراه یکی از دخترای فامیل تور رو بالای سر عروس وداماد نگه داشته بودن و عاقد شروع کرون به خوندن خطبه. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مهسا با طمانیه و مکث کوتاهی جواب داد _ با اجازه بزرگترها بله برق شادی تو چشمهای سعید دیدنی بود بدون لحظه ای درنگ به تنها کلمه ی بله اکتفا کرد. صدای دست زدن و کل کشیدن خانومهای مجلس بلندشد قلبم گرومپ گرومپ به دیوار سینه م میکوبید سعید با اجازه ای گفت و انگشتر حلقه رو برداشت به دست مهسا نزدیک کرد دست مهسا رو گرفت فشاری داد و انگشترو فرو کرد به انگشت وسط دست چپش خاله مریم یه نیم ست کادو داد وبعداز روبوسی با عروس و داماد کنار رفت... خانم جون بعداز خاله جلو رفت یه النگو برا مهسا خریده بودکه هدیه عقدش بده اونو به دست مهسا داد و صورتشو بوسید و تبریک گفت. مامانم پشت سر خانم جون، بعداز تبریک گفتن یه پلاک طلا به دست مهسا داد باهردو روبوسی کرد . بقیه فامیل یکی یکی تبریک گفتن و کادوهاشون رو دادن. زهره بعداز تبریک به طرفم اومد و بغلم کرد.چشماش اشکی بود طوری که کسی نشنوه توگوشم گفت: - دلم میخواست توعروس خانوادمون باشی. کاش به جای مهسا تو پیش سعید نشسته بودی. لبخند کمرنگی زدم و گفتم: - قسمت هم نبودیم ان شاالله خوشبخت بشن خیلی به هم میان. آهی کشید و به طرف خاله رفت . مامان پیشم اومد،معلوم بود لبخندش ظاهریه واز ته دل نیست.برا اینکه آروم شه دستش رو گرفتم وگفتم: - مامان ناراحت نباش. حتما یه خیری بوده.خانم جون همیشه میگه اگه خدا یه نعمتی رو ازت بگیره مطمئنن یکی بهترش رو میده.باش شنیدن حرفم، به گفتن ان شاالله اکتفا کرد. حواسم یه لحظه پیش سعید رفت. با چشم اطرافش رو نگاه میکرد،انگار دنبال کسیه. تا به من رسید نگاهش یه لحظه روم قفل شد. سرم رو پایین انداختم فکر نکنه هنوزم میخوامش. احساس سنگینی نگاهش هنوز رومه.دنبال راه فرار بودم. خداروشکر مامان مهسا گفت: -خانوما، لطفا بفرماییدبیرون تا عکاس چندتا عکس از عروس و داماد بگیره. منم از خدا خواسته به دنبال بقیه خانما از اتاق خارج شدم. عاقد و بقیه آقایون به طبقه پایین رفته بودن.دوباره کنار خانم جون روی مبل نشستم.یه ربعی می شد که عکاس داخل بود، بالاخره دراتاق باز شد و سعید ومهسا بیرون اومدن. مهسا سعیدرو تا دم در بدرقه کردتا به طبقه پایین بره. بعد از رفتن سعید با خوشحالی به جمع فامیلای خودش رفت و دخترا دوره ش کردن. نیم ساعتی نگذشته بود حمید و سعید به همراه چندتا پسرای فامیل غذاهارو بالا آوردن و تحویل خانما دادن. همه سر سفره نشستن و مشغول خوردن شدن. اصلا میل به خوردن ندارم... با غذام بازی میکردم خانم جون که حواسش به من بود. اشاره کرد و گفت: - غذاتوبخور مادر،خیلی ضعیف شدی! چشمی گفتم و بی میل چند قاشق خوردم. سفره رو به کمک خانما جمع کردیم. سمت سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم و کمی سرحال شم.نزدیک یکی از اتاقها که شدم صدای مهسا روشنیدم، با یه نفر بحث می کرد. دلم نمی خواست گوش کنم چون تجسس اصلا کار خوبی نیس و خدا هم دوست نداره.بی خیال به صحبتای مهسا طرف سرویس رفتم کمی به خودم تو ایینه نگاه کردم. چند مشت آب به صورتم زدم کمی حالم بهتر شد. از سرویس بیرون اومدم وموقع رفتن به حال دوباره صدای مهسا حواسمو پرت کرد انگار با کسی دعواش شده خواستم بیخیال رد شم اما باحرفی که زد همونجا خشکم زد. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ‌‌ای کاش این زحمات را در راه امام زمان انجام میدادم 🔹 تأسّف مرحوم حاج شيخ حسنعلی نخودکی در رابطه با انجام عبادات و اوراد و ختومات 🔺 آقای سید مرتضی مجتهدی سیستانی می نویسد: 🌕 مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) از دوران کودکی به عبادات و ریاضت ها اشتغال داشته و زحمات فراوان و طاقت فرسایی را برای رسیدن به اهداف بلند روحی متحمل شده بودند که فوق العاده مهم و پر زحمت بوده است. 🔹 (تا جایی رسید که با یک نفسی و ذکری و... مریض شفا می دادند و ... ) 🔹 آن بزرگوار هر چه ذکر و ورد و ختم و نماز و آیات قرآنی که در مدت عمر خود از کودکی انجام داده بودند را یادداشت کرده و در کتابی جمع آوری نمودند؛ 🔹 و چون در این کتاب رازها و نکات مهمی وجود داشت، صلاح نمی‌دانستند که آن را در اختیار همگان قرار دهند، به همین جهت آن را مخفی نگه داشتند و در دسترس افراد قرار نمی دادند. 🔺 مرحوم پدرم در ارتباط با آن کتاب می فرمودند: 🔹 مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی در اواخر حیات خود آن کتاب را به مرحوم آیت الله حاج سید علی رضوی دادند. مقصود از نقل این جریان، نکته مهمی است که مرحوم حاج شیخ در آخر آن کتاب مرقوم فرموده اند. 🔹 نکته ای که باید درس مهمی برای همه کسانی که در راه معنویات و سیر و سلوک شرعی سعی می کنند. 🔺نکته مهم مطلب اینجاست: آنچه ایشان در آخر کتاب خود نوشته اند این است:️ 🔹 ای کاش این اذکار و ختومات و این وردها و زحمات را در راه نزدیک شدن و تقرب به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام می‌دادم. ( و ای کاش ما هم تمام تلاشمان را در راه تعجیل در فرج حضرت قرار دهیم) منابع: 📚 سند مطلب کتاب صحیفه مهدیه 📚 کتاب نشان از بی نشانها زندگی نامه شیخ حسنعلی اصفهانی ( نخودکی ) 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
4_5787647037575009138.mp3
10.34M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت نوزدهم: دِیر راهب، مرزین، حرّان و ... 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایِعتْ و تابِعتْ علی قِتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
____________________________________ 🌼🍃 🍃 دعای زیبای ال یاسین🌼🍃 بنا بر روایات هر دوشنبه و پنجشنبه اعمال ما به محضر ولی زمان،صاحب الزمان🌤 علیه السلام عرضه می شود. (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستاده‌اند می‌فرمایند: « هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …» 🎙 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹 🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلى‏ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ‏ وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ. اَلسَّلامُ‏ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسى‏وَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى‏، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ اَلسَّلامُ‏ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى‏ الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى‏ وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ. اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ وَعَلى‏ آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِ‏الْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى‏ مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فى‏ذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى‏ حِفْظِ حُجَّةِ‏ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى‏ وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً‏ هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى‏ بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِ‏وَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ‏ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ. پس بالا مى‏کنى سر خود را و مى‏گوئى اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى‏ غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ‏ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ‏ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى‏ بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى‏ عَلى‏ مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى‏ شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى‏ مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى‏ مَعَها وَمَعَ‏ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى‏ لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى‏ اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ‏ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه‏ وَیس‏، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى‏ مِنَ‏ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ‏ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى‏ مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ‏ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى‏ اِیَّاها، وَاْرزُقْنى‏ الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى‏، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى‏ فَاحْشُرْنى‏ فى‏ زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى‏ فى‏ شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى‏ وَلِوالِدَىَ‏ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى‏ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________ 🌸🍃 🍃 زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃 اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - ببین پوریا من الان نمیتونم زیاد حرف بزنم،کلی مهمون تو خونس. به خاطر تو مجبور شدم بااین پسره ازدواج کنم. بذار چند روز بگذره،خودم باهات هماهنگ میشم همدیگرو می بینیم فعلا باهام تماس نگیر،سعید اکثرا پیشمه. الانم چون کسب حواسش نیس اومدم اتاق بهت زنگ زدم. - بس کن پوریا، وقت ندارم فعلا خداحافظ. باور نمیشه مهسا همچین دختری باشه و این انتخاب سعید باشه...حالا باید چیکار کنم به کی بگم ...به سعید بگم یا کس دیگه ... یریع قبل ازاینکه مهسا من رو ببینه رفتم کنار خانم جون نشستم. فکرم درگیر حرفای مهساست. نمیتونم یه جا بشینم. به مامان اطلاع دادم که میرم حیاط، حال وهوام عوض شه. از پله ها پایین رفتم خدارو شکر کسی تو راه پله نبود. باید یه راه حلی پیدا کنم درسته که از سعید دلخورم اما نباید بذارم زندگیش خراب شه. بالاخره خون فامیلی تو رگهامونه بذارم. همینجور شروع به قدم زدن تو حیاط کردم. _زهراااا باشنیدن صدای سعید یه لحظه خشکم زد... دست و پام یخ کرد...نگاهم رو ازش گرفتم...حالا باید چیکار کنم نکنه اگه بگم فکر ناجوری درباره من بکنه...توهمین فکرا بودم که سعید نزدیکم شد و گفت -ممنون که اومدی،اصلا فکرشو نمی کردم بیای مراسم عقد خیلی خوشحالم کردی باخودم گفتم من که به خاطر تو نیومدم فقط به خاطر خانواده ها اومدم خیلی خشک و رسمی جوابشو دادم - اگه اصرار مامان نبود مطمئن باش نمیومدم فقط ....راستش میخوام یه چیزی بگم اما... نمیدونم گفتنش درسته یانه سعید کنجکاو نگاهم کرد و گفت -اره، بگو راحت باش -تومهسارو چقدر میشناسی؟ -خب دوساله دانشگاه همکلاسیم دختر خوبیه، چندماهی هست زیر نظر گرفتمش چطور؟ -اووو....ممم راستش میخوام یه مطلبی رو بهت بگم...چند دقیقه پیش که رفته بودم سرویس، از اتاق صدای مهسارو شنیدم که داشت تلفتی بایه پسری به اسم پوریا صحبت.... سعید حرفمو قطع کرد و با کنایه و تمسخر گفت: - خواهش میکنم بس کن زهرا من مهسارو خوب میشناسم اهل این کارا نیس، فکر نمیکردم همچین دختری باشی که به خاطر خودت بخوای مراسممو خراب کنی -ولی تو داری اشتباه میکنی...من... ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ باعصبانیتی که توصداش موج میزد حرفمو قطع کرد، انگشتشو به علامت تهدید به طرفم گرفت و گفت: - چیه میخوای به خاطر حرفای اون شب تلافی کنی، ببین درسته دخترخالمی، اما اجازه نمیدم پشت سر زنم اینجوری حرف بزنی،چرا فکر میکنی فقط خودت خوبی... بهتره این حرفارو همینجا خاکش کنی و یه سنگ روش بذاری، اگه از کس دیگه بشنوم اونوقت حرمت فامیلی رو میذارم کنار و چشممو میبندم و دهنمو باز میکنم،اینو بفهم. هه...منو باش فکر کردم اومدی برای تبریک گفتن نگو اومدی برا به هم زدن مراسم، حواست باشه نمی خوام مهسا من و تو رو اینجا باهم ببینه پس بهتر دیگه دورو برم نباشی. باشنیدن این حرفش زانوهام لرزید...کاش اصلا بهش نمی گفتم...بغض کردم...چشمام پراشک شد...چطور باخودم فکر کردم که سعید حرفامو باور میکنه... احساس کردم خون به مغزم نمیرسه دستم رو مشت کردم و با تموم حرصی که داشتم گفتم : -متاسفم برات، یعنی من رو اینجوری شناختی؟فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی ، منو باش دلم به حالت سوخت، خواستم بدبخت نشی. برو هر غلطی دلت می خواد بکن.اشتباه من این بود، همون موقع که اومدی خواستگاری وگفتی همه چیزو به گردن بگیرم،نباید قبول می کردم. خواستم در حقت خواهری کنم.اما اینو بدون دنیا همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه آقااا سعید. میتونستم بهت نگم اما انسانیت این اجازه رو بهم نداد. یه قدم جلوتر اومد، زیر نور چراغ می تونستم عصبانیت رو تو صورتش ببینم. کمی ترسیدم، تا حالا اینجوری ندیده بودمش. - برای آخرین بار بهت می گم زهرا... باصدای مهسا حرفش رو قطع کرد. مهسا با دیدن ما دونفر پیش هم اخم ریزی کرد اما به روی خودش نیاورد. -سعیدجان، عزیزم... اینجا چیکار میکنی. فیلمبردار میگه چندتا عکس و فیلم دیگه هم بگیریم. عصبانیتش با دیدن مهسا فروکش کرد نمی خواست شک کنه بهمون. روشو از من برگردوند و با خوشرویی به مهسا گفت: -چشم عزیزم الان میام با رفتن مهسا دوباره به طرفم برگشت و با حرص گفت: -بار اخره که میگم زهرا این چرندیات رو دیگه نشنوم، حالا میفهمم تو اون زهرایی که من میشناختم نیستی. یه آدم حسود و کینه ای که.... منتظر بقیه حرفاش نموندم...دلم بدجور شکسته بود،سریع چادرمو جمع کردم و رفتم پیش بقیه وتااخر مراسم سرم پایین بود و با هیچ کس حرف نزدم. یاد حدیثی افتادم الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عَينُ المُحِبّ عَمِيَةٌ عن مَعايِبِ المَحبوبِ ، و اُذُنُه صَمّاءُ عَن قُبْحِ مَساوِيهِ "۱" امام على عليه السلام :چشم عاشق از ديدن عيبهاى معشوق كور است و گوش او از شنيدن زشتيهايش كر. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 _______________________________________ ۱.[غرر الحكم : 6314 .] .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃_______________________________________ روزى زنى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و گفت: پسرم به مسافرت رفته و غيبت او طولانى شده و اشتياقم به ديدنش شدت يافته. برايم‏ دعا كنید. حضرت فرمود: بردبار باش. این ماجرا سه بار تکرار شد. دفعه آخر، آن زن عرض کرد: تا کی صبر كنم؟ به خدا سوگند، صبرم تمام شده. حضرت فرمود: به منزل خود بازگرد. خواهى ديد فرزندت از سفر برگشته است. زن رفت و با كمال تعجّب، دید كه فرزندش از سفر برگشته است. نزد حضرت بازگشت و گفت: آیا بعد از پيامبر خدا، وحى [بر شما] نازل شده است؟ حضرت فرمود: نه، ولى [پيامبر صلى الله عليه و آله‏] فرموده است: « عِندَ فَناءِ الصَّبرِ يَأتِي الفَرَجُ. هنگام تمام شدن صبر، فرج مى‏آيد». وقتى گفتى: صبرم تمام شده، دانستم كه خداوند با آمدن فرزندت، فرج تو را رسانده است. 📚وسائل الشيعة، ج 15، ص 264. 🔘 همه حرف همین است: آن روزی که بشر با همه وجودش، بر تئوری «سوختن و ساختن با وضع موجود» خطّ بطلان بکشد و این صبر مذموم به پایان برسد و از خدا تنها منجی را طلب کند؛ فرج خواهد رسید! 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
Amam zaman alayhessalAm (1).mp3
15.2M
قرار نیست ما تنها در هنگام ظهور از انصار و اعوان حضرت صاحب‌الزمان «عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف» باشیم❗️ 🎧 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5791868165793254914.mp3
15.63M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت بیستم: دِیر راهب 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 عجّل الله یابن اباعبدالله... 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایِعتْ و تابِعتْ علی قِتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
____________________________________ 🌼🍃 🍃 دعای زیبای ال یاسین🌼🍃 بنا بر روایات هر دوشنبه و پنجشنبه اعمال ما به محضر ولی زمان،صاحب الزمان🌤 علیه السلام عرضه می شود. (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستاده‌اند می‌فرمایند: « هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …» 🎙 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹 🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلى‏ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ‏ وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ. اَلسَّلامُ‏ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسى‏وَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى‏، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ اَلسَّلامُ‏ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى‏ الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى‏ وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ. اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ وَعَلى‏ آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِ‏الْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى‏ مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فى‏ذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى‏ حِفْظِ حُجَّةِ‏ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى‏ وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً‏ هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى‏ بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِ‏وَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ‏ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ. پس بالا مى‏کنى سر خود را و مى‏گوئى اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى‏ غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ‏ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ‏ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى‏ بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى‏ عَلى‏ مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى‏ شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى‏ مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى‏ مَعَها وَمَعَ‏ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى‏ لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى‏ اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ‏ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه‏ وَیس‏، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى‏ مِنَ‏ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ‏ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى‏ مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ‏ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى‏ اِیَّاها، وَاْرزُقْنى‏ الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى‏، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى‏ فَاحْشُرْنى‏ فى‏ زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى‏ فى‏ شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى‏ وَلِوالِدَىَ‏ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى‏ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________ 🌸🍃 🍃 زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃 اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
جمعه دیگری از فراز کوه‌های غیبت طلوع کرد و چشمان منتظرانت همچنان به افق هستی خیره مانده است تا تو باز آیی و غبار انتظار را فروبنشانی. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 سلام صبح جمعه تون بخیر🌸🍃 .
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ساعت دوازده شبه،بالاخره این مهمونی اجباری تموم شد. موبایل دستم بود که پیام از طرف حمید اومد،بازش کردم. - زهرا ما توحیاط منتظریم زودبیاین. جوابش رو دادم. به طرف مامان و خانم جون که تو اتاق آماده میشدن رفتم. - مامان! حمیدوبابا منتظرن، گفتن زود بریم. کش چادرم رو جلوی آینه کمد دیواری که داخل اتاق بود تنظیم کردم. وسایل مامان و خانم جون رو گرفتم و پشت سرشون وارد حال شدم تا ازخاله و خانواده مهسا خداحافظی کنیم. باهمه دست دادم،به مهسا که رسیدم به زور جلوی خشمم رو گرفته بودم.متوجه نگاهم شد مجبور شدم لبخند زورکی بزنم همونطور که دست همو گرفته بودیم گفتم: - مهساجان ان شاالله خوشبخت بشید بازم تبریک میگم عزیزم. پشت چشمی نازک کرد و با پوزخند گفت: -ممنون عزیزم.امیدوارم به زودی قسمت خودت بشه.آرزوی هردختریه با یه پسر خوب ازدواج کنه.خدارو شکر سعید من بهترینه.دعا می کنم یکی هم مثل سعید قسمت توبشه. این اعلان جنگ بین من ومهساست. دستشو محکم فشردم و جوابش رو دادم . -امیدوارم به پای هم پیر شید. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بلافاصله بعداز مامان و خانم جون از پله ها پایین اومدم و به حیاط رفتم. حمید و بابا،کنارحاج احمد وسعید وایساده بودن.هرسه به طرفشون رفتیم و سلام کردیم. بابا بعداز جواب دادن روبه خانم جون که کنار من ایستاده بود گفت: - خانم جون امشب رو بریم خونه ما. برخلاف انتظارم خانم جون قبول کرد چقدر خوشحالم از اینکه خانم جون میاد واقعا بهش نیاز داشتم.ممنون خداجون که هوامو داری . سنگینی نگاه سعید رو روی خودم احساس می کردم.بدون اینکه نگاهش کنم به حمید گفتم: -داداش میشه سوییچ رو بدی من برم سوار شم خیلی خستم. به ظاهر جسمم خسته س،اما این خستگی روحمه که درونم فریاد میزنه هرچه زودتر از این فضای خفقان آور دورشم. حمید سوییچ رو داد پاتند کردم و طرف در رفتم.بدون اینکه به کسی نگاه کنم به طرف ماشین حمید قدم برداشتم. صدای قدم هایی حواسم رو جمع کرد. شاید حمیده که نخواسته تنها برم،اما باشتیدن صدای دوباره سعید اعصابم بهم ریخت.چشمامو محکم بستم،دستم رو مشت کردم،بی توجه به صدا کردنش پاتند کردم. دزدگیر ماشین رو زدم و سوار شدم دیگه طاقت توهین هاش رو ندارم. وقتی دید بی اعتنابه صدا کردنش سوارشدم، دستشو لای موهاش برد و با حرص دوباره نگاهم کرد.سنگریزه ریز روی زمین رو محکم با نوک کفشش پرت کرد و به طرف خونه رفت. نفس راحتی کشیدم. تپش قلبم به شدت بالا بود چندباری نفس عمیق کشیدم. از این همه فشار خسته بودم. سرم رو بین دو دستم گرفتم به صندلی جلو چسبوندم. ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم سُر خورد و روی چادرمشکیم ریخت. شونه هام می لرزیدن.دلم می خواست داد بزنم .اما نمی شد. باید همینجا همه چی رو تموم کنم. باصداهایی که هرلحظه نزدیکتر می شد،سرم رو بلند کردم. سریع اشکام رو پاک کردم و کنار رفتم تا خانم جون و مامان کنارم بشینن. خانم جون کنار من نشست و یه نگاه بهم کرد متوجه حالم شد چشماش رو آروم باز و بسته کرد و گفت :توکل کن به خدا. سرم رو روی شونش گذاشتم و تا خونه تو همون حالت چشمام روبستم. به محض رسیدن به خونه از خانم جون خواستم شب رو تو اتاق من بخوابه. قبول کرد و با گفتن شب بخیر به اتاقم رفتیم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ تا صبح از فکر و خیال از این پهلو به اون پهلو شدم. خانم جون متوجه حرکاتم شد. به طرفم برگشت و روی تخت نشست. با صدای آرام و مهربونش گفت: - چیه دخترم،چرا اینقدر کلافه ای. امشب میدونستم حالت خوش نیس. به خاطر تو اومدم بمونم .تو مراسم فهمیدم کلافه ای و از چیزی ناراحتی . چی شد که یهو رفتی حیاط؟چرا موقع برگشتن عصبانی بودی؟ درسته کسی حواسش به تو نبود اما من حواسم جمع توبود. زهرا جان دخترم روی من حساب کن.حرفت رو تو دلت نگه ندار. بغضی که از دیشب تو گلوم بود بالاخره سر باز کرد... از جام بلند شدم،روی تخت نشستم.خانم جون رو بغلش کردم و آروم گریه کردم.خانم جون یه دستش رو دور کمرم گذاشته بود و با دست دیگه ش،سرم رو به سینه ش چسبوند. - آروم باش دخترم.آب می خوری برات بیارم؟ - نه ممنون. نباید بذارم خانم جون از ماجرا چیزی بفهمه.به مغزم فشار آوردم تا چیزی بگم. خانم جون شروع به نوازش موهام کرد : - زهرا جان میخوام یه راهکار بهت بدم، که مادر خدا بیامرزم وقتی هم سن تو بودم یادم داد. این حدیث زندگیمو عوض کرد. شروع کرد به گفتن حدیث. امام صادق علیه السلام به عنوان بصری فرمود: "سه‌ چیزی‌ که‌ راجع‌ به‌ بردباری‌ و صبر است‌:  1) پس‌ کسی که‌ به‌ تو بگوید: اگر یک‌ کلمه‌ بگوئی‌ ده‌ تا می‌شنوی‌ به‌ او بگو: اگر ده‌ کلمه‌ بگوئی‌ یکی‌ هم‌ نمی‌شنوی‌! 2) و کسی که‌ ترا شتم‌ و سبّ کند و ناسزا گوید، به‌ وی‌ بگو: اگر در آنچه‌ می گوئی‌ راست‌ می گوئی‌، من‌ از خدا می خواهم‌ تا از من‌ درگذرد؛ و اگر در آنچه‌ می گوئی‌ دروغ‌ می گوئی‌، پس‌ من‌ از خدا می خواهم‌ تا از تو درگذرد. 3) و اگر کسی‌ تو را بیم‌ دهد که‌ به‌ تو فحش‌ خواهم‌ داد و ناسزا خواهم‌ گفت‌، تو او را مژده‌ بده‌ که‌ من‌ دربارة‌ تو خیرخواه‌ می‌باشم‌ و مراعات‌ تو را می‌نمایم." توهر لحظه زندگیت، این حدیث رو فراموش نکن.اگر سعید یا هرکس دیگه ای در حقت ظلمی کرد،آروم باش و کارت رو به خدا واگذار کن. اگر در حق کسی به خاطر خدا خیر خواهی کردی و نیتت خیر بود، از بنده انتظار جواب کار خیرتو نداشته باش. ماهی رو وقتی تو آب میندازی اگر ماهی نفهمه ولی خالقش میفهمه. بعد لبخندی بهم زد و سرمو به طرف خودش چرخوند. - خب زهراخانم امشب که نشد بخوابیم تا اذان صبح هم چیزی نمونده یه کم بخواب تا حالت خوب شه. والا نماز صبحمون قضا میشه. لبخندی زدم.حرفاش همیشه آرومم میکنه مثل یه دکتر که میدونه داروی درد مریضش چیه. گونه ش رو محکم بوسیدم و بغلش کردم - چشم. ممنون از اینکه باحرفاتون آرومم میکنین. پیشونیم رو بوسید و دراز کشید منم دوباره به جای خودم برگشتم. اذان صبح شد و باخانم جون نماز خوندیم.سرم درد می کنه. دوباره بعد از نماز خوابیدم تا حالم بهتر شه. نمیدونم چندساعتی خواب بودم که مامان در اتاقم رو باز کرد - زهرا جان،سحر پشت خطه.گفت هرچی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده تازه یادم اومد ازدیشب گوشی رو بی صدا گذاشتم. به طرف حال رفتم گوشی رو از روی میز برداشتم . - سلام عزیزم خوبی؟ - براچی - نه، امروز بیکارم.باشه میام.یک ساعته دیگه اونجام. گوشی رو سرجاش گذاشتم. به آشپزخونه رفتم.خانم جون مشغول خوردن صبحانه بود.سلامی کردم و جوابم رو داد. نشستم و چندتا لقمه خوردم .به مامان گفتم که قراره برم پیش سحر. دوباره به اتاق برگشتم وآماده رفتن شدم. مانتو سبز یشمی رو با روسری همرنگ خودش ست کردم. چادرم رو از کمد برداشتم و کش چادر رو روی روسریم تنظیم کردم. موبایلم رو تو کیفم گذاشتم با خداحافظی از مامان وخانم جون به طرف در حیاط رفتم. تقریبا تا وسط کوچه رفته بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. دست بردم تو کیفم و گوشی رو برداشتم پیام از ناشناس بود "- سلام ببین زهرا حرفی که دیشب زدی رو همون جا چال میکنی.اگر ببینم به کس دیگه ای گفتی و بخوای دست رو آبروی زنم بذاری منم با آبروی تو بازی میکنم.حواست باشه. سعید" سرم داغ کرده بود از این همه وقاحت سعید. به قدری عصبانی بودم و باسرعت راه می رفتم. حتی جلوی پامم نگاه نمی کردم. چشمم فقط روی کلمه ی آبرو قفل شده بود. با حرص به پیام توهین آمیز سعید نگاه میکردم.از عصبانیت صدای نفس هام بالا رفته بود.ناخواسته قدم هام تند شد.بایک دست چادرم رو گرفتم وبا دست دیگه هم گوشی رو نگه داشتم هم شروع به تایپ پیام کردم - واقعا برات متاسفم که... محکم به چیزی برخورد کردم وگوشی از دستم روی زمین افتاد.قبل از اینکه ببینم به چی خوردم نگاهم به تکه های از هم پاشیده ی گوشیم روی زمین افتاد.سربلند کردم وبا دیدن پسری که ظاهرش مذهبی بود و موهای حالت دار و پرپشتش کنار ته ریشش خود نمایی میکرد اخم هام تو هم رفت. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا