eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مهسا با طمانیه و مکث کوتاهی جواب داد _ با اجازه بزرگترها بله برق شادی تو چشمهای سعید دیدنی بود بدون لحظه ای درنگ به تنها کلمه ی بله اکتفا کرد. صدای دست زدن و کل کشیدن خانومهای مجلس بلندشد قلبم گرومپ گرومپ به دیوار سینه م میکوبید سعید با اجازه ای گفت و انگشتر حلقه رو برداشت به دست مهسا نزدیک کرد دست مهسا رو گرفت فشاری داد و انگشترو فرو کرد به انگشت وسط دست چپش خاله مریم یه نیم ست کادو داد وبعداز روبوسی با عروس و داماد کنار رفت... خانم جون بعداز خاله جلو رفت یه النگو برا مهسا خریده بودکه هدیه عقدش بده اونو به دست مهسا داد و صورتشو بوسید و تبریک گفت. مامانم پشت سر خانم جون، بعداز تبریک گفتن یه پلاک طلا به دست مهسا داد باهردو روبوسی کرد . بقیه فامیل یکی یکی تبریک گفتن و کادوهاشون رو دادن. زهره بعداز تبریک به طرفم اومد و بغلم کرد.چشماش اشکی بود طوری که کسی نشنوه توگوشم گفت: - دلم میخواست توعروس خانوادمون باشی. کاش به جای مهسا تو پیش سعید نشسته بودی. لبخند کمرنگی زدم و گفتم: - قسمت هم نبودیم ان شاالله خوشبخت بشن خیلی به هم میان. آهی کشید و به طرف خاله رفت . مامان پیشم اومد،معلوم بود لبخندش ظاهریه واز ته دل نیست.برا اینکه آروم شه دستش رو گرفتم وگفتم: - مامان ناراحت نباش. حتما یه خیری بوده.خانم جون همیشه میگه اگه خدا یه نعمتی رو ازت بگیره مطمئنن یکی بهترش رو میده.باش شنیدن حرفم، به گفتن ان شاالله اکتفا کرد. حواسم یه لحظه پیش سعید رفت. با چشم اطرافش رو نگاه میکرد،انگار دنبال کسیه. تا به من رسید نگاهش یه لحظه روم قفل شد. سرم رو پایین انداختم فکر نکنه هنوزم میخوامش. احساس سنگینی نگاهش هنوز رومه.دنبال راه فرار بودم. خداروشکر مامان مهسا گفت: -خانوما، لطفا بفرماییدبیرون تا عکاس چندتا عکس از عروس و داماد بگیره. منم از خدا خواسته به دنبال بقیه خانما از اتاق خارج شدم. عاقد و بقیه آقایون به طبقه پایین رفته بودن.دوباره کنار خانم جون روی مبل نشستم.یه ربعی می شد که عکاس داخل بود، بالاخره دراتاق باز شد و سعید ومهسا بیرون اومدن. مهسا سعیدرو تا دم در بدرقه کردتا به طبقه پایین بره. بعد از رفتن سعید با خوشحالی به جمع فامیلای خودش رفت و دخترا دوره ش کردن. نیم ساعتی نگذشته بود حمید و سعید به همراه چندتا پسرای فامیل غذاهارو بالا آوردن و تحویل خانما دادن. همه سر سفره نشستن و مشغول خوردن شدن. اصلا میل به خوردن ندارم... با غذام بازی میکردم خانم جون که حواسش به من بود. اشاره کرد و گفت: - غذاتوبخور مادر،خیلی ضعیف شدی! چشمی گفتم و بی میل چند قاشق خوردم. سفره رو به کمک خانما جمع کردیم. سمت سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم و کمی سرحال شم.نزدیک یکی از اتاقها که شدم صدای مهسا روشنیدم، با یه نفر بحث می کرد. دلم نمی خواست گوش کنم چون تجسس اصلا کار خوبی نیس و خدا هم دوست نداره.بی خیال به صحبتای مهسا طرف سرویس رفتم کمی به خودم تو ایینه نگاه کردم. چند مشت آب به صورتم زدم کمی حالم بهتر شد. از سرویس بیرون اومدم وموقع رفتن به حال دوباره صدای مهسا حواسمو پرت کرد انگار با کسی دعواش شده خواستم بیخیال رد شم اما باحرفی که زد همونجا خشکم زد. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ -بعد از خوندن نماز صبح شروع به خوندن درس کردم، تقریبا نصف کتاب رو مرور کرده بودم که چند تقه به در خورد - بیداری زهرا؟ با شنیدن صدای سحر کتاب رو بستم و عینکم رو درآوردم - اره ، بیا تو سحر وارد شد و روی تخت نشست - خدا قوت از کی بیداری - بعد نماز نخوابیدم، گفتم تا تو بیدار شی یکم مرور کنم بعد بریم طبقه ی بالا رو تموم کنیم - ان شاءالله خدا به خاطر تموم خوبیات خودش کمکت کنه با بالاترین رتبه قبول شی الهی امین گفتم و کش و قوسی به بدنم دادم تا خستگیم در بره! همراه سحر بعد از خوردن صبحانه طبقه بالا رفتیم. با بسم الله و ذکر صلوات وارد خونشون شدم ان شاءالله خدا تو این خونه بهترینهارو براشون رقم بزنه. سریع شروع به کارکردیم و وسایل تزیینی رو با سلیقه سحر چیدیم. خداروشکر کارمون تموم شد، از مامان جاروبرقی خودمون رو گرفتم و همه جا رو جارو کشیدم. سحر هم با دستمال دستی به سرو روی مبل ها و بقیه ی وسایل کشید تا اگر گرد و خاکی روشون باشه تمیز شه! موقع ظهر حمید و بابا اومدن و بعد از خوردن نهار علی تماس گرفت و گفت که ساعت سه میاد. به خاطر اومدن علی، حمید بابا رو رسوند و خودش برگشت . شرینی رو داخل ظرف چیدم و چایی رو آماده گذاشتم و منتظر اومدن علی شدم. بالاخره انتظار به سر رسید و زنگ خونه به صدا دراومد، حمید دکمه ایفون رو زد و با دیدن علی که دستش وسایل بود براش دست تکون دادم. به استقبالش رفتم، از پله ها بالا اومد و دست داد - سلام عزیزم، خوبی؟ - سلام با دیدنت خوب خوبم حمید تو چهارچون در ایستاد و دستش رو طوری گذاشت که علی نتونست بره داخل - به تو هم میگن رفیق!!! موقع کارای سخت جیم میزنی و بهونه میاری که شیفتم. علی خندید و جواب داد - بکش کنار ببینم. درسته خودم نبودم، جانشینم اینجا بود با گفتن این حرف نگاهی به من کرد، اما حمید دست بردار نبود انگار دلش میخواست بیشتر سر به سرش بذاره. نوچی کرد و گفت - این فسقلی که کاری نکرد، فقط کارش نظارت بود، زود باش بگو‌ببینم چجوری میخوای جبران کنی - حالا بذار بیام تو، یه فکری به حالش میکنیم وقتی دید کوتاه نمیاد گفت - اصلا هر چی تو بگی خوبه؟؟ حمید خندید و دستش دور گردن علی انداخت و همدیگرو بوسیدن، علی تبریک گفت و باهم وارد خونه شدیم. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و خانم جون همه بالا رفتیم، علی درباره ی تابلویی که خریده بود بهم گفت و با وارد شدن به خونه ی حمید، تابلو رو به دست حمید داد. حمید کاغذی که دورش پیچیده شده بود رو باز کرد و علی گفت - ان شاءالله خوشبحت بشین و همیشه لبتون خندون باشه و تو تمام لحظات زندگیتون دعای خیر حضرت پشت سرتون باشه. اسم زیبای امام زمان علیه السلام با معرق حکاکی شده بود با دیدنش چشم هام پر اشک شد. حمید تشکری کرد و گفت - این بهترین جبران بود علی، خونه همه چی داشت فقط اسم آقا کم بود، دستت درد نکنه خونمون رو نورانی کردی سحر هم تشکر کرد و حمید یه جای خوب برای تابلو انتخاب کرد که جلوی دیدِ همه باشه، تابلو رو به دیوار زد و به قول حمید واقعا جای اسم حضرت خالی بود، یه ربعی طبقه ی بالا مشغول صحبت شدن و بعد پایین برگشتیم. یک ساعتی که نشستیم، به درخواست علی اماده شدم و به همراهش به سمت مغازه لباس فروشی دوستش رفتیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌