فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|°♥️°|
#کلیپ
یاری پدر مهربان.....♥️
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت77
حالا که دیگه سحر و حمید محرم شدن، نسبت به قبل کمتر معذبن.
نزدیکشون رفتم و به هردو تبریک گفتم، قرار شد فردا صبح حمید بره محضر، نامه بگیره برای آزمایش رفتن.
نردیک خانم جون رفتم و گفتم
- خانم جون، میگم نگفتین روز عقد رو تولد امام حسین علیه السلام بگیرن
خانم جون سرش رو به نشونه تایید تکون دادو گفت
- باشه گلم، الان میگم.
سرجای خودم نشستم و خانم جون تک سرفه ای کرد و گفت
- یه مطلبی رو هم میخواستم بگم یادم رفته بود ، که به لطف زهرا جان یادم افتاد.
فردا اول شعبانه، حمید جان برای آزمایشگاه فردا نامه بگیره، که پس فردا برن آزمایش بدن. با حاج اقا امیدی صحبت کنیم که روز سوم شعبان، تولد امام حسین علیه السلام، عقد این دوتا جوون خونده بشه.
همه از این پیشنهاد استقبال کردن و بابا گفت
- الحمدلله عروسمون پرخیرو برکته، هم از ساداته، هم مراسمشون تو ایام ولادته،خدارو شکر.
مامان هم تایید کرد و قربون صدقه شون رفت.
حمید و سحر که الان محرم بودن هر از گاهی باهم صحبت میکردن.
بالاخره همه آماده شدیم و شناسنامه رو پروانه خانم به مامان داد و خداحافظی کردیم ، برگشتیم .
صبح که بیدار شدم حمید و بابا رفته بودن. بعداز خوردن صبحانه به سحر زنگ زدم و حالشو پرسیدم.
خانم جون مشغول تماشای تلویزیون بود و مامان باتلفن صحبت میکرد، احتمالا با خاله صحبت میکنه.
تلفنش که تموم شد، سلامی دادم و جوابم رو داد. روبه من گفت.
- یه زنگی به حمید بزن و ببین رفته محضر، نامه رو بگیره یانه؟
چشمی گفتم و شماره حمید رو گرفتم
بوق پنج و ششم رو زد خواستم قطع کنم که صداش توگوشم پیچید
- الو سلام زهرا جان، خوبی؟
- سلام داداش، ممنون خوبم ، کجایی؟
- تازه از محضر نامه گرفتم، با حاج آقا هم صحبت کردم گفتن اگر قطعی شد زنگ بزنم بیان.
- خب خداروشکر، ان شاالله جور میشه .باشه کاری نداری
- نه خداحافظ
بعداز خداحافظی گوشی رو قطع کردم و کنار خانم جون نشستم. دستم رو دور گردنش انداختم و از گونه ش بوسیدم.
با محبت نگاهم کرد و گفت
- ان شاالله به زودی شیرینی خودت رو میخوریم. خدا خیرت بده که هوای حمید رو داری، خواهر باعث دلگرمی برادره.
- ممنون خانم جون. من هرکاری هم بکنم به خاطر حمیده، میدونین چقدر وابسته شم و دوستش دارم، از اونطرفم سحر تنها دوستمه. این دوتا واقعا لایق هم هستن.
خانم جون حرفم رو تایید کرد و مامان با یه سینی برنج نزدیکم شد
- زهرا جان، مادر این برنج رو پاک کن منم برا نهار قورمه سبزی بذارم.
چشمی گفتم و شروع به پاک کردن برنج کردم
نیم ساعتی به ظهر مونده بود که زنگ خونه به صدا دراومد. بلند شدم تا ببینم کیه. با دیدن تصویر خاله خوشحال گفتم
- مامان خاله مریمه.
دکمه آیفن رو زدم و خودم نزدیک در ورودی رفتم. خاله با یه جعبه شیرینی داخل اومد و شیرینی رو دستم داد و روبوسی کردیم.
- سلام خاله جون خوبین، خوش اومدین.
- سلام عزیزم. مبارکه ان شاالله قسمت خودت زهرا جان.
ممنونی گفتم وخاله چادرش رو از سرش باز کرد و نزدیک مامان وخانم جون شد
- سلام معصومه جان تبریک میگم خواهر
نگاهی به خانم جون کرد
- خوبین خانم جون، خدا روشکر این روزا خبرای خوش زیاده، الحمدلله
خانم جون و مامان روبوسی کردن وباهم نشستن.رفتم آشپزخونه چندتا چایی ریختم و کنارشون نشستم. مامان شروع به احوالپرسی کرد و گفت
- چه خبر؟ باچی اومدی.
خاله که مثل همیشه عجوله، گفت
- بعداز تلفنت، سعید میرفت خونه مهسایینا نهار، گفتم من دلم طاقت نمیاره سر راه منم بذار خونه خاله ت، وقتی فهمید حمید داره نامزد میشه خیلی خوشحال شد گفت بعدا حتما با مهسا میان برا تبریک .حالا بگو ببینم معصومه کی قراره عقد بگیرین؟
مامان استکان چاییش رو که نصفه بود روی میز گذاشت و گفت
- اگه خدا بخواد فردا برن آزمایش، سوم شعبان یه عقد مختصر بگیریم.
- ان شاالله، راستی چندتا مهریه گفتین؟
- خود سحر گفت چهارده سکه و یه سفر کربلا
خاله آهی کشید و گفت
- منم خیلی دلم میخواست مهریه مهسا کم باشه اما سعید پاشو تو یه کفش کرد وگفت مهسا گفته پونصدتا، منم چون میدونم مهسا من رو به خاطر خودم میخواد قبولش دارم.
خانم جون نگاهی به خاله کرد و گفت
- چی بگم مادر! سعید به حرف هیچ کس گوش نمیده.
قسمتاولرماندرحالتایپ
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/22659
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت78
خاله هم حرف خانم جون رو تایید کردو روبه مامان گفت
- خدارو شکر بچه های تو عاقلن، سعید تا زمانی که پای این دختر وسط نبود اخلاقش خوب بود اما از وقتی نامزد شدن اخلاقش فرق کرده.
الانم که میگه مهسا گفته از یه سرویس طلا خوشم اومده برام بخر. بهش میگم خب مراسمات دیگه هم هست صبر کن برا اونموقع به عنوان کادو براش میخریم...میگه نه که نه!
من از اول به مهسا گفتم رو حرفت نه نمیارم نمیخوام ازمن دلخور شه و فکر کنه عرضه ندارم...الانم رفته نهار اونجا که بعدش برن اون سرویس رو بخرن...البته من مشکلی ندارم به هرحال خانومشه...تعهد داره نسبت بهش، ولی هرچیزی جای خودش رو داره، هرچی تو این مدت پس انداز کرده داره خرج میکنه.
خانم جون سرش رو به علامت تأسف تکون داد و جواب داد
- سعید جوونه و عاشق ، دخترم توهرچی به خیر و صلاحش رو بگی قبول نمیکنه. سعی کن با محبت باهاش حرف بزنی...باید به فکر آینده شونم باشن...زندگی خرج داره...درسته وضع مالی حاج احمد خوبه ولی اینو باید بدونه باباش از بچگی تلاش کرده شب و روز کار کرده تا به اینجا رسیده. قناعت چیزیه که اهل بیت هم خیلی درباره ش حدیث گفتن. به نظرم دو طرف باید همدیگر و درک کنن
دلم به حال سعید میسوزه، کاش میتونستم کمکش کنم، اما حیف که خودش کله شقه و نمیذاره. اینهمه پولی که مهسا میخواد به جیب بزنه همشون با نقشه س.
مامان نزدیک خاله نشست و دلداریش داد
- حالا نمیخواد غصه بخوری، باحاج احمد صحبت کن، مردا حرف همدیگرو بهتر میدونن. خداروشکر مهسا دختر خوبیه اگه سعید بهش بگه تو یه سری چیزا کوتاه میاد.
خانم جون هم گفت
- مریم جان تو برای من با معصومه فرقی نداری، من همه نوه هام رو دوست دارم، اما سعید از اول اهل خرج کردن بود، گاهی وقتا خود مادر باید مسئولیت پذیری رو یاد بچه ش بده. بعضی جاها میتونی نذاری بیخودی خرج کنه. سعید به پشتوانه حاج احمد دلش گرمه، اما یه وقتایی آب پاکی رو بریز رو دستش بفهمه تا حدی پدر میتونه کمک کنه.
اگه میخوای خودم با سعید حرف بزنم شاید به حرفم گوش بکنه
خاله به خانم جون گفت
- بذارین خودم یه بار دیگه باهاش حرف بزنم اگر قبول نکرد زحمتش میفته گردن شما.
مامان شیرینی رو باز کرد ورو به من گفت
- زهرا جان، برو یه چایی بریز بیار با شیرینی بخوریم
چشمی گفتم، چایی ریختم و اومدم کنار خانم جون نشستم. تقریبا نیم ساعتی میشد باهم حرف میزدیم، خاله چادرش رو برداشت که بره. مامان مانعش شد و گفت
- کجا به این زودی؟حاج احمد که نهار نمیاد، سعیدم که خونه نامزدشه، بمون همین جا دور هم نهار میخوریم
- نه دیگه سهیل هم خونه تنهاست، بهتره برم . براش نهار بذارم
مامتن مانعش،شد و گفت
- یه زنگ بزن سهیل هم بیاد اینجا، خونه خالشه، غریبه که نیست.
روبه خاله گفتم
- خاله جون شما بشینین خودم به سهیل زنگ میزنم با آژانس بیاد
خاله تشکری کرد و چادرش رو کنار کیفش روی مبل گذاشت. شماره خونه خاله رو گرفتم بعداز چند بوق سهیل جواب داد، بهش گفتم بیاد اینجا نهار و اونم قبول کرد.
برنج پاک شده رو بردم آشپزخونه و تو قابلمه ریختم چندباری شستم. توش آب ریختم، روغن و نمکش هم اضافه کردم و روی شعله گاز گذاشتم.
از یخچال گوجه و خیار برداشتم و بعداز شستنشون، همراه یک پیاز تو سینی گذاشتم و کنار بقیه نشستم تا سالاد درست کنم.
نزدیک اذان بود که بابا وحمید رسیدن. به خاله یکی از چادرهای رنگی مامان رو دادم تا سر کنه. خاله با بابا سلام واحوالپرسی کرد و به حمید تبریک گفت و حمید هم تشکری کرد. نیم ساعت بعد سهیل هم اومد. بعداز خوندن نماز، سفره رو روی زمین پهن کردم و وسایل رو چیدم.
قورمه سبزی خوشمزه ی مامان رو که حسابی بهم چسبید خوردم و بعداز جمع کردن سفره ظرف هارو جمع کردم وشستم.
خاله نزدیک ساعت سه، گوشیش رو برداشت تا به سعید زنگ بزنه بیاد دنبالشون.
اما حمید نذاشت و گفت خودم میرسونمتون.
خاله هم تشکری کرد و آماده شد و به همراه بابا وحمید که به مغازه میرفتن از ما خداحافظی کرد و همراهشون رفت.
بعداز رفتن خاله مامان گفت
- زهرا جان یه زنگ به سحر بزن بگو فردا صبح ساعت هفت آماده باشه برن آزمایش.
چشمی گفتم و شماره سحر رو گرفتم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
14.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپمهدوی
بیچاره منم که یک عمر...
عادت کردم به جدایی....
العجل قرار دل بی قرارم😭
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🖤توصیف اولین روزهای بعد پیامبر از زبان اهلبیت علیهم السلام
🔸️پیامبر صلی الله علیه و آله را در حالی که در بستر شهادت بود وانهادند
و برای شکستن بیعت (غدیر) شتافتند...
پس عربهای پست به خانه وحی هجوم بردند...
و جگر پیامبر را با ظلم به دخترش خون کردند...
و علی علیهالسلام را با شمشیر و نیزه برهنه به سوی بیعت (سقیفه) کشاندند...
بیعتی که شومی آن اسلام را فرا گرفت
و بذر گناهان را در دل اهلش کاشت.
🔹️غَادَرُوهُ عَلَى فِرَاشِ الْوَفَاةِ، وَ أَسْرَعُوا لِنَقْضِ الْبَيْعَةِ... فَحُشِرَ سِفْلَةُ الْأَعْرَابِ، وَ بَقَايَا الْأَحْزَابِ، إِلَى دَارِ النُّبُوَّةِ ...وَ جَرَحُوا كَبِدَ خَيْرِ الْوَرَى، فِي ظُلْمِ ابْنَتِه...وَ قَادُوهُ إِلَى بَيْعَتِهِمْ، مُصْلِتَةً سُيُوفَهَا، مُشْرِعَةً أَسِنَّتَهَا...ِ الَّتِي عَمَّ شُؤْمُهَا الْإِسْلَامَ، وَ زَرَعَتْ فِي قُلُوبِ أَهْلِهَا الْآثَامَ...
📚مفاتیح الجنان، فرازی از زیارت جامعه ائمة المومنین
👈اول ربیع، سالروز آغاز خانهنشینی امیرالمومنین علیهالسلام و پایهگذاری غیبت هزارساله امام عصر علیهالسلام
#آغاز_ربیع_تبریک_ندارد
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تابَعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🎙 #علیفانی
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
#زیارتحضرتنرجسخاتونسلاماللهعلیها
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹
🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ
وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ.
اَلسَّلامُ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ
اَلسَّلامُعَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسىوَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ.
اَلسَّلامُعَلَیْکِ وَعَلى آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِالْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فىذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى حِفْظِ حُجَّةِ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِوَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ.
پس بالا مىکنى سر خود را و مىگوئى
اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى عَلى مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى مَعَها وَمَعَ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه وَیس، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى مِنَ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى اِیَّاها، وَاْرزُقْنى الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى فَاحْشُرْنى فى زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى فى شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى وَلِوالِدَىَ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________
🌸🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃
اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت79
چشمی گفتم و شماره سحر رو گرفتم
- الو.سلام زهراجون
- علیک سلام توخوبی، پروانه خانم خوبه
- خداروشکر خوبیم، چه خبرا
- سلامتی، زنگ زدم بگم داداش حمید، نامه رو از محضر گرفته. مامان گفت بهت بگم فردا ساعت هفت آماده باش،برین آزمایش
- باشه دستشون درد نکنه،فقط زهرا تو هم میای دیگه؟
- نمیدونم، مامان که چیزی نگفت، چیه خجالت میکشی!! بابا الان که دیگه محرمین.
- درسته محرمیم، ولی هم خجالت میکشم، هم استرس دارم. توکه همیشه باهام بودی، این جا هم تنهام نذار
از حرفش خنده م گرفت و گفتم
- حالا ببینم چی میشه، قول نمیدم
- نه دیگه باید بیای، جون سحر
- جونت رو قسم نخور، باشه به مامان بگم ببینم چی میگه
- قربونت بشم عزیزم
- خدا نکنه، کاری نداری
- نه، سلام برسون. خداحافظ.
بعداز خداحافظی گوشی رو قطع کردم و کنار مامان که روی زمین دراز کشیده بود رفتم
- مامان، سحر میگه توهم بیا فردا بریم.چیکار کنم برم؟
مامان همونطور که دراز کشیده بود به طرفم برگشت و گفت
- اشکال نداره برو، به هرحال شاید سحر معذبه، همراشون برو که اونم راحت باشه
خوشحال از جواب مثبت مامان به سحر پیام زدم گفتم میام .
شب که حمید اومد بعداز خوردن شام، به طرف اتاقش رفتم. درش نیمه باز بود در زدم
- داداش اجازه هست بیام تو
- اره بیا
روی تختش نشسته بود و چشمش به گوشی بود، نزدیکش رفتم و روی تخت نشستم، به شوخی گفتم
- الان که نامزد نشدی اینجوری سرت تو گوشیه، وای به روزی که عقد بکنین
اونوقت فکر کنم برای دیدنت باید وقت قبلی بگیرم
از شوخیم خنده ش گرفت و یه مشت آروم به پهلوم زد. گوشی رو خاموش کرد و کنارش، روی تخت گذاشت.
- شما نیازی به وقت قبلی نداری، اینهمه بلبل زبونی نکن. جات تو قلبمه آبجی کوچیکه.
ابروهام رو بالا دادم و گفتم
- بله، تا زمانی که خانمتون نیومده جام تو قلبتونه!!!
بلند خندید و خواست تا مثل قبل قلقلکم بده، گارد گرفتم و آماده شدم. با دیدن این حالتم خنده ش بیشتر شد
- واقعا اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم
با این حرفش خندیدم و گفتم
- به سحر امروز زنگ زدم عروس خانم گفتن که منم فردا صبح همراهتون بیام
با شنیدن اسمش نیشخندی زد و با اون ته ریش و چشم و ابروی مشکی زیباتر از قبل شده بود.
- چه خوب، اتفاقا خودمم میخواستم بگم بیای. چه تفاهمی داریما!!!!
دوباره خندیدم وگفتم
- به شرطی میام که یه صبحانه درست وحسابی هم بهم بدی
با محبت نگاه کرد و گفت
- تو جون بخواه ، منو از صبحونه میترسونی؟
جونت رو برای خودت و خانمت نگه دار، خودت که میدونی من طاقت گشنگی ندارم و همیشه به فکر شکمم هستم.
با لبخند دست هاش رو روی چشم هاش گذاشت و گفت
- اونم به روی چشم
از روی تخت بلند شدم و با یه شب بخیر به اتاقم رفتم.
خانم جون به درخواست من تو اتاقم روی تخت خوابید و صبح برای نماز بیدارم کرد. بعداز خوندن نماز دیگه نخوابیدم. چند صفحه قرآن خوندم و دعا کردم جواب آزمایششون مشکلی نداشته باشه.
ساعت شش ونیم بود به سحر پیام زدم تا آماده بشه. آماده شدم و چادر به دست به هال رفتم مامان چایی رو دم کرده بود و سفره رو میچید. سلام دادم،با دیدنم لبخندی زد و سلام کرد
- زهرا جان، یکم تو ظرف خرما و بیسکوییت گذاشتم، بهتره صبحانه نخورن... یهو دیدی گفتن باید ناشتا باشن. بعداز دادن آزمایش تا برین صبحانه بخورین حداقل چندتا از خرما و بیسکوییت بخورن که ضعف نکنن.
از این که مامان اینقدر مهربونه و به فکر بچه هاشه، نگاه پر از محبتی بهش کردم نزدیکش شدم و بوسیدمش
- قربون دل مهربونت بشم
خدا نکنه ای گفت و حمید و بابا و خانم جون هم به جمعمون اضافه شدن. فقط یه چایی خوردم و با حمید، دنبال سحر رفتیم. دم درشون که رسیدیم، زنگ زدم به سحر گفتم زود بیاد.
چند دقیقه ای نگذشته بود که در باز شد و سحر اومد. با دیدنش از ماشین پیاده شدم و گفتم که جلو بشینه، اما قبول نکرد و گفت من بشینم.
نزدیک آزمایشگاه شدیم، هرسه پیاده شدیم و به داخل رفتیم.
من و سحر روی صندلی نشستیم وحمید به طرف پذیرش رفت تا نامه رو بده.
نزدیکمون شد، نمیدونست کنار سحر بشینه یا من، اشاره ای بهش کردم گفتم کنار سحر بشیینه.
از پیشنهادم استقبال کرد و از خدا خواسته کنار سحر نشست.
نیم ساعتی نشسته بودیم که نوبتمون شد و پذیرش صداشون کرد.
برگه مخصوص رو گرفتن و حمید موقعی که به قسمت آقایون میرفت توگوشم گفت
- مراقبش باش
لبخندی زدم و گفتم
- برو خیالت راحت
خندید و با سحر به اتاق مخصوص خونگیری رفتیم. خانم مهربونی که تقریبا سی وپنج ساله به نظر میومد به ما اشاره کرد که نزدیک بریم. سحر روی صندلی نشست و اول نگاهی به اطراف کرد، مبادا آقا تو اتاق باشه، بعدکه خیالش راحت شد آستینش رو بالا کشید و خانم مشغول خون گیری شد
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
.
سلام روزتون مهدوی
دوستان عزیز کم کم به مباحث اصلی رمان نزدیک میشیم😊
تو این رمان سبک زندگی مهدوی، همسرداری، تربیت فرزند و یاری امام زمان علیه السلام گفته شده
و خصوصا اینکه یه اقاسید و حاج خانم مهربونم داریم که با مهربونی اموزش همسرداری میدن ...😊
.
🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
. سلام روزتون مهدوی دوستان عزیز کم کم به مباحث اصلی رمان نزدیک میشیم😊 تو این رمان سبک زندگی مهدوی،
.
تا یادم نرفته برای نوجوونای عزیز هم
تو این رمان مطالب اموزشی گفتیماااا😁
ارتباط با نامحرم و ... که چه عواقبی به
دنبالش داره....☹️
خداروشکر نوجوونای زیادی هم روی
حجابشون پایبند شدن هم نماز و ....
.
هدایت شده از 💞نظرات درباره رمان نذر عشق💞
سلام چندسال پیش توی یک موقعیت قرار گرفتم و به کل از زندگی کردن لذت نمی بردم دیگه اعتقاداتی که خودم پیدا کرده بودم برام قشنگ نبود از همه جا بریده بودم رسیده بودم به بن بست برای نوجوان مثل من خودکشی سخت بود اخه خودم حافظ چند جز قران و در زمینه های مختلف موقعیت عالی توی شهر داشتم ولی من افسردگی و اضطراب مضاف گرفتم کنار گذاشته شدم هیچ کس به فکر من نبود همه توقع داشتن دوره راهنمایی هم مثل قبل باشه ولی نبود اخه ستاره وجود من یک چیزی کم داشت من چند سوال خیلی بزرگ داشتم امام زمان کیه !چرا نمی توانیم با ایشان حرف بزنیم و هزار سوال بی انتها هرچی کتاب فکر می کردم خوبه می خواندم اما پیدا نمی کردم پس فکر کردم شاید همه چی دروغه برای همین کم کم داشتم از دینم می گذشتم یعنی نصف بیشترش را باختم تا با یک رمان مواجه شدم کمی با زندگی من شباهت داشت من از کلاس هفتم تا امسال که دوازدهم میروم بعد از خوندن نذر عشق بزرگ شدم و کم کم جواب تمام سوالاتی که کسی نمی دانست پیدا کردم من زهرا را دوست دارم نمونه یک انسان فدا کار بود برام برای هر پارت که می دانم شما تمام وجودتان مایه می گذاشتید من یاد می گرفتم ،مشق می نوشتم و زندگی می کردم یا بقول مادر یاد گرفتم چجوری باید یک یار امام زمان بود اری یک روز تمام نامه های من با قلم اقای مهربان دارای جواب می شوند
خانم مهاجر خیلی رمان تان قشنگ بود لطفا باز هم بنویسد تا من باز هم یاد بگیرم
مرسی
امید دارم که می ایی به زودی اللهم عجل الولیک الفرج
#اللهمعجللولیکالفرج💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپمهدوی
من و شما امام زمان رو رها کردیم به حال خودش.....
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
☀️﷽
♦️ #نکاتمعرفتی
🔰 یکی از ادعیه بسیار نورانی در رابطه با امام عصر علیه السلام دعای معروف "صلوات ضراب اصفهانی " است
این دعا در غیبت صغری مستقیما از امام زمان ارواحنا فداه بدست ما رسیده است
در یکی از فراز های دعا چند گروه را از خدا طلب میکنیم که "ریشه کن و نابود بشوند "
👈 به «بشوند» دقت کن ‼️
1⃣ مَنْ جَحَدَهُ حَقَّهُ
(کسی که حق امام عصر را انکار میکند )
2⃣ وَاسْتَهانَ بِاَمْرِهِ
(کسی که أمر امام عصر را سبک بشمارد)
3⃣ وَسَعي في اِطْفآءِ نُورِهِ
(کسی که سعی دارد نور امام عصر را خاموش کند)
4⃣ وَ اَرادَ اِخْمادَ ذِكْرِهِ،
(کسی که اراده کرده ذکر و یاد امام عصر از بین برود )
#ایمومن ‼️
👈 خوب دقت کن یک موقع شامل این چهارگروه نباشی !!
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🌼🍃
🍃
سلام دوستان عزیز به جمع ما خوش اومدید
برای اولین بار اموزش همسرداری به سبک رمان😍
✅عزیزان رمان نذر عشق یه رمان فوق العاده مذهبی عاشقانه ست که با تمام رمانهایی که تا حالا خوندید کاملا متفاوته ووقتتون هدر نمیره 👇
🔸اگه با همسرت مشکل داری تو این رمان اموزش همسرداری دادیم☺️
🔹اگه دوست داری زندگیت عاشقانه باشه تو نذر عشق یادت دادیم💞
🔸اگه میخوای زندگیت #امامزمانی باشه و عاشق امام زمانت بشی اینجا همون جاییه که دنبالشی😍
این رمان زندگیت رو زیرو رو میکنه بهت قول میدم😃
👈خلاصه نخونی پشیمون میشی😁
🍃
🌼🍃
29.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 غربت امام زمان علیه السلام ‼️
وقتی ادم اینارو میشنوه واقعا دلش میلرزه 😢
چرا باید مولای ما عزیز دل حضرت زهرا سلام الله علیها اینجوری غریب و تنها باشن‼️
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت80
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خون گیری که تموم شد سحر و حمید به کلاسهای قبل ازدواج رفتن.
روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر موندم تقریبا نیم ساعت الی چهل دقیقه گذشته بود، که کلاس تموم شد. سحر با دیدنم لبخندی زد و کنارم نشست.
- کلاس چطور بود
- خوب بود، آقا حمید هنوز نیومده؟
- نه هنوز، الان دیگه باید پیداش بشه.
نگاهمون به درِ کلاس آقایون بود که بالاخره باز شد و بیرون اومدن.
به حمید دست تکون دادم، با دیدنمون نزدکیمون شد. هردو بلند شدیم و حمید گفت
- شما برید کنار ماشین من بپرسم ببینم کی جواب آزمایش آماده میشه.
چشمی گفتیم و هردو به طرف در خروجی رفتیم و کنار ماشین منتظر حمید موندیم.
چند دقیقه ای طول کشید تا بیاد، نزدیک شد وگفت
- گفتن بین ساعت یک تا دو بیاین. خب من خیلی گرسنمه، کجا بریم صبحونه بخوریم؟
نگاهی به سحر کردم و گفتم
- هرجا عروس خانم بگه، من موافقم.
حمید با محبت نگاهی به سحر کرد و گفت
- مثل اینکه قرعه به نام شما افتاده سحر خانم، چی دوست دارین؟
سحر خجالت زده به من نگاهی کرد و بالبخند کمرنگی گفت
- برا من فرقی نداره هرچی شما بخورین منم همون رو میخورم.
رو به حمید گفتم
- مثل اینکه خانمتون اهل تعارفن...هر جا خودت دوست داری ببر
حمید فکری کرد و گفت:
- نظرتون با کله پاچه یا حلیم چیه؟
سحر ملتمسانه نگاهی به حمید کرد و گفت
- شرمنده آقا حمید من اصلا کله پاچه نمیخورم. فک کنم حلیم گزینه خوبی باشه.
بالاخره به توافق رسیدیم و سوار ماشین شدیم. اینبار عمدا عقب نشستم تا سحر جلو بشینه. سحر که از این کارم خودش رو تو منگنه دید، مجبور شد جلو بشینه. نگاهی به حمید کردم که با لبخند بهم چشکی زد.
نزدیک محل کارشون، یه رستوران سنتی معروفی بود اونجا نگه داشت و پیاده شدیم. هرسه وارد رستوران شدیم و حمید حلیم سفارش داد.
بین من و سحر نشست و تا صبحونه آماده بشه حمید گفت
- زهرا جان، یه زنگ بزن به مامان، بگو احتمالا کار ما تا ساعت دو طول بکشه.
باشه ای گفتم و به خاطر این که بتونن دوتایی باهم باشن، از کنارشون بلند شدم و بیرون رفتم. شماره مامان رو گرفتم، بعداز چند بوق جواب داد
- سلام مادر، خوبی؟ کجایین؟
- سلام مامان...خوبم...اومدیم صبحونه بخوریم، حمید گفت بهتون بگم شاید کارمون تا دو طول بکشه.
- باشه مادر، فقط به پروانه خانم زنگ میزنم که سحر رو هم بیارین اینجا.
خوشحال ازاینکه سحر هم همراهمون میاد گفتم
- باشه، میگم بهش. نهار چی گذاشتین
- خورشت قیمه گذاشتم
- اخ که چقد دلم قیمه میخواست. قربونت بشم، کارمون تموم شد زنگ میزنم بهتون.
- باشه عزیزم، سلام برسون.
بعد از خداحافظی از مامان تماس رو قطع کردم، وارد رستوران که شدم، نمیدونم حمید چی تعریف میکرد که سحر آروم میخندید.
با دیدنم هر دو لبخندی زدن و گفتم
- خوب من نبودم، خلوت کردینا!!!
حمید نگاهی به سحر کرد و گفت
- از شاهکارهای جنابعالی میگفتم بهشون
روی صندلی نشستم و طلبکار گفتم
- اونوقت کدوم شاهکارم؟
- همین که یه بار مامان مهمون دعوت کرده بود. تو غذا به جای نمک، شکر ریخته بودی و هیچ کس نتونست غذا بخوره، اخرشم مجبور شدیم نیمرو بخوریم.
خواستم جواب بدم که پسر جوونی سفارشمون رو آورد، شروع به خوردن کردیم و حمید بعداز تموم شدن حلیمش رفت تا حساب کنه. آروم سرم رو خم کردم وبه سحر گفتم
- یه خبر خوب، مامان گفت به پروانه خانم زنگ میزنه نهار بریم خونه ما.
از شنیدن این خبر چشماش برقی زد، اما نخواست جلوی من خوشحالیش رو بروز بده.
تقریبا نیم ساعتی اونجا بودیم. بعداز حساب کردن صورتحساب، سوار ماشین شدیم. حمید نگاهی به ساعتش کرد و گفت
- تقریبا نیم ساعت مونده به دوازده، اگه موافقین نماز رو تو حرم بخونیم و بعدبریم جواب آزمایش رو بگیریم.
هر دو موافقت کردیم و به سمت حرم رفتیم و طولی نکشید به حرم رسیدیم. بعداز تجدید وضو به خاطر کم بودن وقت، فُرادا نماز رو خوندیم. حیف که ضریح موقع نماز بسته میشه، ازدور سلامی دادیم و به سمت ماشین رفتیم.
هرچی نزدیک آزمایشگاه میشیم، استرسم برای جواب بیشتر میشه، خدایا نذر میکنم جواب آزمایش مثبت باشه ومشکلی نداشته باشن، هزار تا صلوات به نیت سلامتی امام زمان علیه السلام میفرستم، شروع به گفتن صلوات کردم.
حمید از ماشین پیاده شد و به داخل آزمایشگاه رفت
♥️قسمتاولرماندرحالتایپ
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/22659
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️ ✍ #ناهیدمهاجری #قسمت80
.
ان شاءالله خدا قسمت همه ی مجردای کانالمون 😍
فرقی نمیکنه چه اقا پسرها چه دخترای گلمون
از خدا میخوام به حق مولاجانمون خدا به همتون
همسر صالح و مؤمن و امام زمانی
نصیب کنه😊
.