فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️دریای ادب اینجاست...
#حضرت_ام_البنین_سلام_الله_علیها
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🏴
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
سلام روزتون بخیر🌸🌿
🔮 عزیزانم رمان #نذرعشق رو تو کانال عشق اسمانی که هر روز دو پارت میذاریم میتونید با خیال راحت تو کانال به صورت رایگان بخونید ولی به کسی نفرسید یا جای دیگه تو کانال و گروهای دیگه اجازه ندارید بفرسید😊
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
✅ بنر کانالمون رو هم سنجاق کردم تا راحت به دوستاتون بفرسید و با لینک عضو کانال بشن😍 پس پارت رو نفرسید❌
🔴 و از همه ممتر واریز هزینه برای دوستانی هست که میخوان عضو #ویایپی بشن و کل رمان رو یکجا بخونن با این تفاوت که👇
✅ پارتا پشت سر همه
✅ بدون پست اضافی
✅ و از هر پنجاه پارت به صورت لینکدار جدا کردم که راحت روش بزنید و قسمت مورد نظر رو بخونید 😉
💎 برای عضویت در وی ای پی با پرداخت 40هزار میتونی عضو بشی و کل رمان روبا 1566پارت یکجا بخونی😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
4_5985635035531709676.mp3
4.37M
🔊 #کلیپ_صوتی
🚩 عظمت حضرت امّ البنین علیهاالسلام و ادب ایشان در برابر ذوات مقدّسه معصومین علیهمالسلام
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🏴
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🏴🕯...و چه زیبا حضرت ام البنین سلام الله علیها این حدیث شریف را معنا کردند که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
▫️هیچ بنده ای مومن نمی گردد تا زمانی که مرا بیشتر از خودش دوست بدارد و خاندان مرا بیشتر از خاندان خودش دوست بدارد و اهل بیت مرا بیشتر از اهل بیت خودش دوست بدارد...
📚بحار الانوار ج۲۷ ص۷۶
همانطور که بیبۍ فرمودند: فرزندانم و هر آنچه در زیر آسمان است، فدای حسین علیهالسّلام باد.🖤
♦️الان اگر بودند میفرمودند: فدای مهدی علیهالسّلام باد.
ما نیز اینگونه هستیم⁉️
🥀مولاےغریبم
برای یاریتان باید باشند
وفادارانی چون
ام البنین و پسرانش سلام الله علیهم
به ادب
به فداکاری
به اطاعت، به وفا...
💎امّالبنین شدن سرمایهای بزرگ میخواهد،
مانند دانستن آداب حضور امام...
پس حقا که ادب زاییدهی توست!!
ما را بیاموز ادبِ انتظار در برابر مولایی که
همه هستی چشم براه اوست...
💎بیبۍ جان!
ای مادر باب الحوائج
شما شفاعت كنيد
ظهور منتقم اهل بيت را...
🤲 إلهے بِاُمّ البنین
#اللھمعجللولیڪالفࢪجوالعافیةوالنصࢪ
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🏴
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت279
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خنده م رو به زور نگه داشتم و با گفتم
- خیلی هم دلتون بخواد
- معلومه که دلمون میخواد، تو هرجوری باشی برامون عزیزی! حالا موهات رو ببند بریم پایین.
باشه ای گفتم و موهام رو از پشت با کلیپس بستم، سحر گفت
- راستی خبر داری استاد فاضل و خانواده ش رسیدن؟
ذوق زده گفتم
- جدی میگی؟ دلم برا خانم رثایی یه ذره شده. کدوم اتاقن؟
- طبقه ی اول، البته الان رفتن استراحت کنن. اصلا باورم نمیشد سه تا بچه داره
چشم هام گرد شد
- واقعا؟
- اره دوتا دختر، یکیش هشت سالشه، یکیش پونزده. یه پسر بیست و پنج ساله هم داره
- اصلا بهشون نمیاد.حالا امشب میخوان سخنرانی کنن؟
- فکر نکنم. پایین که بودیم، استاد صحبت کرد گفت چون خسته ست، از فرداشب، بعداز افطار و نماز نیم ساعتی میخوان حرف بزنن
روسریم رو بستم و چادرم رو سر کردم. سحر هم آماده شد و به طبقه ی پایین رفتیم.
نگاهی به نمازخونه کردم، حدیث گوشه ای نشسته بود و مفاتیح به دست مشغول دعا خوندن بود. خداروشکر مثل اینکه فعلا جای نگرانی نیست، نزدیکتر رفتم
- سلام حدیث جون، التماس دعا
با صدام برگشت و لبخند کم رنگی زد. نگاهم توصورتش چرخید، پس بسته ای که علی اقا بهش خریده مقنعه بوده. خیلی بهش میاد اینجوری حجابش هم کاملتر شده.
- مقنعه خیلی بهت میاد عزیزم
دستی به مقنعه ش کشید و جواب داد
- راست میگی؟ علی آقا برام خریده. خیلی دوستش دارم
- مبارکت باشه گلم.
پا کج کردم و به سمت آشپزخونه رفتم، صدیقه خانم به همراه خانم جون و حاج خانم مشغول صحبت بودن، نزدیکتر رفتیم و سلام کردم.
حواب سلامم رو دادن و گفتم
- کاری هست انجام بدم؟
صدیقه خانم گفت
- نه عزیزم خورشت قورمه که بار گذاشتیم برنج رو هم خودمون هستیم. بیا بشین. خانم جون پرسید
- حرم شلوغ بود؟
- موقع نماز اره، خیلی شلوغ بود.
یه زیر انداز پیدا کردم و روی زمین انداختم. حدیث و زینب و مریم هم وارد آشپزخونه شدن.
نگاهی به قیافه ناراحت مریم کردم، ته دلم خالی شد. نکنه اتفاق بدی افتاده!
کنارم برای مریم جا باز کردم. نزدیک گوشش گفتم
- چی شده؟ چرا ناراحتی؟
اشک تو چشم هاش حلقه زد
- مادربزرگ آقا صادق رو دکترا جواب کردن، گفتن کاری ازشون برنمیاد.
نگران شدم وگفتم
- یا صاحب الزمان، پس میخواین چیکار کنین
سرش رو مابین دوستاش گرفت
- نمیدونم، با آقاصادق که حرف زدم، گفت مادربزرگم دست بردار نیست، میگه میخوام برم مشهد هرطور شده دست شما دوتا رو تو دست هم بذارم
ابروهام رو بالا دادم و گفتم
- این که ممکن نیست، اگه حالش خیلی بد باشه براش خطرناکه.
- ماهم نمیدونم باید چیکار کنیم، البته دیشب که بابا فهمید یکم نرم شده، حس میکنم دلش راضیه!
فکری به ذهنم رسید
- خب بریم با آقای محبی درمیون بذاریم.شاید بتونه کمکی کنه!
چشم هاش از خوشحالی برقی زد و گفت
- به نظرت میتونه؟
خندیدم و گفتم
- به امتحانش می ارزه
- پس پاشو زود بریم
دوتایی بلند شدیم، از زینب سراغ علی آقا رو گرفتیم گفت پیش استاد رفت.
دست مریم رو گرفتم و طبقه ی بالا رفتیم، از شانسمون علی آقا از استاد خداحافظی کرد و با دیدنمون به طرفمون اومد. مریم نزدیک گوشم گفت
- میشه تو بگی؟
- من؟؟؟
- اره من روم نمیشه!
باشه ای گفتم و علی آقا پرسید
- کاری دارید؟
بعد از کمی این پا و اون پا کردن، بالاخره لب باز کردم و گفتم
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت280
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از کمی این پا و اون پا کردن، بالاخره لب باز کردم و گفتم
- شرمنده مزاحمتون شدیم، برای خانم اسلامی مشکلی پیش اومده، به خاطر همین قراره یکی از فامیل هاشون بیاد مشهد، متاسفانه خانمی که قراره بیاد خیلی مسنه وسفر براش خطر داره. شما که دکترید میتونید راهنمایی کنید چطور میتونن بیان؟
علی آقا که با دقت با حرفم گوش میداد پرسید
- مشکلشون چیه؟
نگاهی به مریم کردم که خودش جواب داد
- ایشون دچار بیماری قلبی هستن، متاسفانه حالشون بد شده دکتر هم گفته چون سنشون بالاست و مشکل قندخون هم دارن، براشون عمل کردن خطرناکه! گفتن فقط با دارو میشه تسکین داد.
- خب چه نیازی هست حتما سفر بیان؟
مریم سکوت کرد، میتونم بفهمم چقدر سخته براش توضیح دادن. به همین خاطر تصمیم گرفتم به کمکش برم
- راستش آقای محبی، خانم اسلامی اگه خدا بخواد قراره با نوه ی این خانم عقد کنن، الان که ما مشهدیم حال مادربزرگشون که بد شده، چون این آقا غیر از مادربزرگشون کسی رو نداره، ایشون اصرار دارن قبل ازاینکه خدایی نکرده اتفاقی براشون بیفته این دوتارو به عقد هم دربیارن. حالا که ما مشهدیم اصرار دارن بیان اینجا.
علی آقا لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست و بعداز کمی فکر گفت
- ان شاالله که خیره، تبریک میگم. اگه ممکنه شماره نوه شون رو بدید خودم باهاشون صحبت کنم و شرح حال مادربزرگشون رو بگیرم. ان شاالله که جور میشه نگران نباشین
هردو خوشحال شدیم، مریم کلی تشکر کردو شماره ی آقا صادق رو به علی آقا داد. تازه یاد پدر مریم هم افتادم آروم روبه مریم لب زدم، بابات...
علی آقا متوجه شد و پرسید
- مشکل دیگه ای هم هست؟
مریم خودش جواب داد
- بله، متاسفانه پدرم خیلی رضایت به این وصلت ندارن
- خب پس این که مشکل بزرگیه، اگه این خانم با این وضعیت بیان تا مشهد و پدرتون رضایت ندن، چی؟
قبل از مریم گفتم
- درسته ما هم نگران همین قضیه ایم، به نظرم اگه شما با استاد فاضل صحبت کنین شاید بتونن رضایتشون رو بگیرن
علی آقا دستی،به صورتش کشید و گفت
- پس اجازه بدید من اول با استاد مشورت کنم، اگر صلاح دونستن نزدیک افطار با پدرتون صحبت میکنیم. بعداز اینکه از رضایت پدرتون خیالمون راحت شد من تماس بگیرم
- چشم هرچی شما صلاح میدونین، پس من به مادرم اطلاع میدم که احتمالا استاد بخوان با پدرم صحبت کنن
- ان شاالله، امر دیگه ای هست؟
- نه، ممنون از وقتی که برام گذاشتید
- خواهش میکنم، وظیفه ست. خوشحال میشم بتونم کاری براتون بکنم!
هردو تشکر کردیم وبعداز حداحافظی رو به مریم گفتم
- مطمئنم آقای محبی میتونه یه کاریش کنه!
- امیدوارم، خودمم دلم روشنه! این بار دیگه متوسل به امام رضا علیه السلام میشم.
از پله ها که پایین میرفتیم، پسر جوونی که ته ریش کمی داشت و موهاش رو یکطرفه شونه کرده بود. روبروی ما در اومد.
سرمون رو پایین انداختیم، با صدای خیلی اروم ببخشیدی گفت وبالا رفت
روبه مریم گفتم
- توشناختیش؟
- اره پسر استاده! ظهری دیدمشون. با خانم رثایی که حرف میزدم اومد تا ساکشون رو ببره. زهرا اصلا باور نمیکردم سه تا بچه داشته باشه.
- اوهوم...ولی مشخصه خیلی با ادب و سربه زیرن
- اره...به هرحال وقتی پدر و مادر درست تربیت کنن همین میشه دیگه
🔴رمان تو وی ای پی کامله باکلی پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌹☘
🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند:
✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه
💠فراز 34استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿
34- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ سَبَقَ فِي عِلْمِكَ أَنِّي فَاعِلُهُ بِقُدْرَتِكَ الَّتِي قَدَرْتَ بِهَا عَلَى كُلِّ شَيْءٍ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينّ.
بند 34: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در علم تو گذشته که من با کمک و استعانت از قدرت تو انجام داده ام، آن قدرتی که تو را بر همه چیز توانا کرده است؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🏴
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸