ایتا - 🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️

•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌انلاین‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️ ✍ #ناهیدمهاجری #قسمت446 ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دیگه منتظر اومدنش نشدم، حس میکنم یه چیزی تو قلبم سنگینی میکنه، بغض دارم کاش امروز نمیومد، خدایا حالم خرابه خیلی خراب. به سمت صندلی که قبلا نشسته بودم رفتم، نشستم و سرم رو مابین دست هام گرفتم، با گوشه ی چشم دیدم که علی آقا از ای سی یو بیرون اومد و کمی ایستاد و بعد به سمت اتاقش که تقریبا نزدیک پذیرش بود رفت. بهتره اینجا نمونم شماره حمید رو گرفتم و بعداز چند بوق صداش تو گوشم پیچید - سلام زهراجان - سلام خوبی داداش؟ شرمنده میخواستم بگم میتونی بیای بیمارستان من برم خونه؟سرم بدجور درد میکنه! دلم میخواد بگم قلبمم درد میکنه از دست این همه بی مهری و بی اعتنایی! - اره بذار به بابا بگم زود میام. تماس رو قطع کردم، نمیدونم نکنه همون خوابی که قبلا دیدم قراره تعبیر بشه سر سفره ی عقد با اقا مهدی!! به خودم دلداری دادم اصلا اگه قرار باشه با اون عقد کنم بنده خدا که پسر بدی نیست. بغضم رو به سختی قورت دادم، طولی نکشید حمید اومد و کنارم نشست. تمام حرفای خانم جون رو به حمید گفتم و قبل از اینکه ازش جدا بشم در اتاق علی آقا باز شد و بیرون اومد، سریع خداحافظی کردم و از حمید جدا شدم. برای اینکه به پام فشار نیارم آروم پایی که شیشه رفته بود رو روی زمین کشیدم تا بتونم راحت راه برم. از صدای سلام و احوالپرسیشون فهمیدم که همدیگرو دیدن، از بیمارستان بیرون اومدم و به سمت خیابون رفتم. این قدر حالم خرابه که دلم میخواد فقط قدم بزنم، کاش بارون هم میومد تا آسمون هم باهام همدردی کنه. به تمام حرفاش و خریدهاش تومشهد فکر کردم، اون دوتا جانمازی که برامون خرید یا همون لیوان های حرارتی، لبخند کجی گوشه ی لبم نشست اما وقتی اتفاقات بعدش یادم افتاد لبخند روی لبم خشک شد. هندزفری رو درآوردم و مداحی که همیشه دوست داشتم رو روشن کردم و همدزفری رو توگوشم گذاشتم. وقتایی که دلم میگیره وقتی مداحی گوش میکنم آروم میشم. ماه من علی روشنی راه من علی تویی تو دلیل بندگیم تویی توپناه من علی خداروشکر کسی اینجا نیست، اجازه دادم اشکام بریزه، با چادرم کامل رو گرفتم و موقع راه رفتن فقط جلوی پام رو نگاه می کنم. تقریبا نصفه راه رو اومدم، مداحی قطع شد و گوشیم زنگ خورد، شماره ی حمیدِ! تماس رو وصل کردم - جانم داداش! - سلام توکجایی زهرا، به مامان زنگ زدم گفت هنوز نرسیدی؟ -نگران نباش، یکم دوست داشتم پیاده روی کنم میدونم اگه الان پیشم بود نگاه عاقل اندر سفیهی میکرد. - پیاده روی؟؟؟ تو این گرما! بعدشم با اون پات؟ از پشت گوشی صداش رو شنیدم - من میمونم تو برو دنبالش گرمازده میشه! پوزخندی زدم، تا الان بهم بی محلی می کرد حالا به فکر گرمازدگی منه! حمید آروم باشه ای گفت. - زهرا جان کدوم طرفی؟ علی اینجاست فعلا اگه خانم جون کاری داشته باشه خودش رسیدگی میکنه، میام دنبالت برسونمت میدونم به خاطر حرفای اون میگه! - نه داداش کم موندم دیگه برسم، شما زحمت نکش. - پس زود برو خونه! چشمی گفتم و تماس رو قطع کردم. 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇

6037701403767483

بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌#نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہ‌دارد.... #کپے‌‌وفورواردحــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌

3.4هزار مشاهده04:57

eshgheasemani

فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست

نمایش در ایتا

3.4هزار views04:59