zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________
🌸🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃
اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت6
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سحر هم پشت سرم وارد شد و برخلاف من که نگران بودم اون اروم بود
- میگم سحر پس چرا همه جا تاریکه، عصری که بامامان حرف زدم نگفت میخوان برن بیرون! دلم شور افتاد کجا رفتن؟
دستش رو پشت سرم گذاشت و گفت
- حالا بیا برو تو، چرا زود نگران میشی!
با سر تأیید کردم و هر دو به سمت خونه رفتیم.
خدایا خودت ختم بخیر کن، نکنه حال خانم جون بد شده باشه، لب پایینم رو با دندونام گاز گرفتم و با پاهای لرزون از پله ها بالا رفتم. همزمان گوشی رو درآوردم تا با مامان تماس بگیرم. خداروشکر سحر همراهمه و الا تنهایی میترسیدم.
کفشهام رو درآوردم و آروم در ورودی رو باز کردم. همین که وارد شدم چشمم به شمع های ریزی که تو دوطرف راهرو منظم چیده شده بود افتاد.
به سمت سحر چرخیدم و با دیدن چشمهاش که تو نور شمع ها برق میزد فهمیدم از چیزی خبر داشته و بهم نگفته. لبخندی زد و گفت
- میخوای تا آخر اینجا بمونی؟ خب برو تو دیگه
چادرم رو جمع کردم تا یه موقع به شمع ها نخوره و بسوزه!
هیجان خاصی داشتم، صدای پچ پچی میومد. به قسمت پذیرایی که رسیدم تنها چیزی که به چشمم خورد همه جا با شمع های ریز تزیین شده بود و یه کیک تولد بود و تعداد زیادی شمع که روش روشن کرده بودن وچشمهایی که زیر نور شمعها برق میزد. نمیدونمچجوری هیجانم رو کنترل کنم با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفتم
- سلام
با گفتن سلام من، یهو لامپ رو روشن کردن، با صدای بمب شادی که از پشت سرم اومد، پریدم رو هوا، از این حرکتم حمید از خنده ریسه رفت و علی برف شادی رو بالای سرم زد، هیجان زده به اطرافم نگاه میکردم و زبونم نمی چرخید تا حرفی بزنم. همه کف زدن و از خوشحالی فقط نگاه میکردم. از همه بیشتر خوشحالیم به خاطر دیدن علی بود که بعد از چند روز میدیدمش و با محبت نگاهم میکرد و میخندید.
نزدیکم شد و با لبخند گفت
- تولدت مبارک عزیزدلم
چون همه نگاهها به ما بود فقط به تشکر کردن اکتفا کردم. مامان و خانم جون، به همراه حاج خانم و زینب نزدیکم شدن و روبوسی و تبریک گفتن. سحر نزدیکم شد و محکم بغلم کرد
- تولدت مبارک رفیق جون جونیم
- ممنون سحری، خیلی نامردی چرا بهم نگفتی؟
با خنده گفت
- برا چی اسمشو گذاشتن سورپرایز، اگه تو میفهمیدی که به درد نمیخورد
خندیدم و نزدیک بابا و حاج آقا رفتم، با هر دو دست دادم. بابا پیشونیم رو بوسید و گفت
- تولدت مبارک عزیزم
- ممنونم بابایی
حاج آقا با مهربونی نگاهم میکرد، روبروش ایستادم و گفت
- عروس قشنگم تولدت مبارک
پیشونیم رو بوسید و کلی خجالت کشیدم. نگاهم به نرگس افتاد که با گوشی زینب فیلم میگرفت با خنده براش دست تکون دادم.
با صدای علی و حمید که باهم کلکل میکردن به عقب برگشتم، هر دوتاشون شوخ طبعن و خیلی خوب مجلس رو گرم میکنن.
زینب نزدیکم شد و گفت
- زهرا جون برو لباساتو عوض کن زود بیا
باشه گفتم و به سمت اتاقم پا کج کردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت7
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد اتاق شدم، نمیدونم چجوری خوشحالیم رو بروز بدم، هنوز از هیجان چند دقیقه ی پیش قلبم تند تند میزنه و لبخند به لب دارم.
جلوی آینه قدی نگاهی به خودم کردم، از بس این مدت فقط مشغول درس خوندن بودم، زیر چشم هام گود افتاده!
چادرم رو از سرم باز کردم تا سریع لباس هام رو عوض کنم و بیشتر از این منتظرشون نذارم.
کلیپس موهام رو باز کردم تا دوباره شونه کنم و ببندم، که چند تقه به درخورد، با فکر اینکه زینب یا سحر بفرماییدی گفتم.
برخلاف تصورم در باز شد و علی تو چهارچوب در ایستاد.
لبخندم با دیدنش کشدار شد، در رو بست و نزدیکم اومد
- تولدت مبارک عشقم، آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود.
الان که کسی نیست دلم میخواد ازش به خاطر این سورپرایزی که تدارک دیدن تشکر کنم، قدم تقریبا تا شونه هاش میرسید، صورتش رو بوسیدم
- ممنون عشقم، دل منم برات یه ذره شده بود، خیلی خوشحالم می بینمت.
ازش جدا شدم و تو چشمهاش نگاه کردم، چشمکی زد و گفت
- زود لباسهاتو عوض کن بریم که حمید الانه از گشنگی صداش رو بگیره رو سرش، از عصر فقط غر زده گشنمه!!
با خنده چشمی گفتم و در کمد رو باز کردم.
چون حاج آقا هم حضور داره بهتره یه لباس سر سنگین بپوشم. به لباسها نگاهی کردم تا یه لباس مناسب پیدا کنم، قبل از اینکه انتخاب کنم اول به تیپ علی نگاه کردم، بلوز سفید و شلوار کتان کرم رنگ! دلم میخواد شبیه هم باشیم، تو این مدتی که نامزد شدیم اکثر لباسهامون رو ست گرفتیم.
همونطور که نگاه میکردم چشمم به شومیز سفید رنگ که سر عقدم خریده بودیم، افتاد. خودشه!
این شومیز رو به خاطر پوشیده بودن و آستینهای چین دارش دوست دارم. یه دامن بلند کرم رنگ که تا زیر زانو میرسید رو از داخل رگال بیرون کشیدم و از اینکه میتونم با علی ست کنم، با خوشحالی به سمتش چرخیدم و همونطور که لباس ها تو دستم بود، گفتم
- علی جان میگم این دو تا خوبه بپوشم
نزدیکم شد و نگاهی بهشون کرد
- عالیه خانمی، انتخابت حرف نداره عزیزم
لبخندی به روش پاشیدم و لباس ها رو روی تخت گذاشتم. با صدای حمید علی به هال رفت و به محض رفتنش، سریع لباس هام رو عوض کردم و یه ساپورت مشکی ضخیم هم پوشیدم.
موهام رو از جلو یکطرفه شونه کردم و بقیه رو با کش محکم از بالا بستم.
خدارو شکر نامحرمی امشب نیست و میتونم همینجوری تو جمع باشم.
در باز شد و علی داخل اومد، با دیدنم ابروهاش رو بالا داد و سوتی کشید، از کارش خنده م گرفت نزدیک شد و لپم رو کشید و بوسید
- خوشگل کی بودی توو!!!
چرخی زدم و گفتم
- معلومه، خوشگل علی آقامون!می پسندی آقا؟؟
- بله که می پسندم، حرف نداری گلم.
دستم رو گرفت و با هم وارد پذیرایی شدیم، همه با دیدنمون کف زدن و حمید شروع به سوت زدن کرد. خانم جون گفت
- ماشاءالله، هزار ماشاءالله.
از اینکه همه نگاها به سمتمونه، خجالت کشیدم. وقتی از بیرون رسیدم نتونستم همه جا رو خوب نگاه کنم، چشمم به بادکنک هایی که از سقف آویزون بود و داخل بعضی هاشون تکه کاغذهای ریزی پرکردن بودن افتاد.
نمیدونم کِی اینها رو آماده کردن. هر دو روی مبل دونفره نشستیم. نگاهم به دیوار پشت سرم افتاد، به دو طرفم بادکنک ها رو به شکل گل درست کرده بودن، مابینشونم با بادکنک فویلی عدد بیست و چهار یعنی سن خودم رو چسبوندن.
اولین تولدیه که اینهمه تدارک دیدن، مطمئنم کار علیه!
دستش رو روی دستم گذاشت و کنار گوشم گفت
- چیه ساکتی؟.
- شما کی وقت کردین اینارو آماده کنین
خودشم نگاهی به اتاق کرد
- از ساعت دواینجام. به حمیدم زنگ زدم زودتر اومد باهم آماده کردیم
به جمع خانوادگیمون نگاه کردم، امیدوارم همه تو زندگیشون خوش باشن و روز به روز محبت تو زندگیشون موج بزنه.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
Hekayate Ghorbat 17.mp3
6.46M
🔸حکایت غربت (۱۷)
گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیهالسلام
🎧قسمت هفدهم: سرود غربت
#غربت_حضرت
#پادکست_مهدوی
🔻امام صادق علیه السلام:
🔹(تا فرصت هست) به یکدیگر رسیدگی و محبت کنید و با هم مهربان باشید
به خدایی که دانه را شکافت و انسان را آفرید قسم،
روزگاری خواهد آمد که احدی از شما جایی برای (صدقه دادنِ) درهم و دینارش پیدا نخواهد کرد!
(یعنی با ظهور حضرت مهدی علیه السلام آنقدر مردم به فضل خدا و لطف حضرت غنی میشوند که محلی برای صدقه یافت نمیشود.)
از حضرت سوال شد:
این اتفاق کی خواهد افتاد؟
فرمودند:
دورانی میرسد که امامتان را گم خواهید کرد.
چنین خواهد بود تا اینکه ناگاه مثل طلوع خورشید بر شما ظاهر شود
و این ظهور در دورانی اتفاق خواهد افتاد که از همیشه ناامیدتر هستید
پس از شک و تردید بر حذر باشید
تردیدها را از خود دور کنید
شما را بر حذر داشتم، پس مراقب باشید
و از خدا توفیق و هدایت شما را میخواهم
🔸 تَوَاصَلُوا وَ تَبَارُّوا وَ تَرَاحَمُوا فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَيَأْتِيَنَّ عَلَيْكُمْ وَقْتٌ لَا يَجِدُ أَحَدُكُمْ لِدِينَارِهِ وَ دِرْهَمِهِ مَوْضِعاً...
📚 الغيبة للنعماني، ص۱۵۱
📚 احادیث مشابه در المعجم الموضوعي لإحاديث الإمام المهدي(عليه السلام)، ص ۷۰۵ و ۷۰۶
#زیبایی_های_ظهور
#سبک_زندگی_مهدوی
🌹☘
🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند:
✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه
💠فراز 11 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿
11.اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ نَهَيْتَنِي عَنْهُ فَخَالَفْتُكَ إِلَيْهِ أَوْ حَذَّرْتَنِي إِيَّاهُ فَأَقَمْتُ عَلَيْهِ أَوْ قَبَّحْتَهُ لِي فَزَيَّنْتُهُ لِنَفْسِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند 11: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که مرا از آن نهی کردی و من مخالفت تو نمودم؛ یا مرا از آن بر حذر داشتی و من بر ارتکاب آن ایستادگی کردم یا آن را برایم زشت شمردی و من آن را برای خود زینت دادم؛ پس بر محمد آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️شبِ جمعه بیاید کربلا...
#نوای_انتظار 🌿🌸
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تابَعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
#زیارتحضرتنرجسخاتونسلاماللهعلیها
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹
🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ
وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ.
اَلسَّلامُ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ
اَلسَّلامُعَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسىوَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ.
اَلسَّلامُعَلَیْکِ وَعَلى آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِالْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فىذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى حِفْظِ حُجَّةِ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِوَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ.
پس بالا مىکنى سر خود را و مىگوئى
اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى عَلى مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى مَعَها وَمَعَ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه وَیس، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى مِنَ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى اِیَّاها، وَاْرزُقْنى الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى فَاحْشُرْنى فى زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى فى شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى وَلِوالِدَىَ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________
🌸🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃
اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت8
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نگاهم به کیک روی میز افتاد یه کیک بزرگ به شکل قلب که روش با قلب های ریز قرمز رنگ تزیین شده و با خط زیبایی روش نوشته شده
« جان دلم تولدت مبارک» ذوق زده چشمم به کیک بود و کادوهایی که اطراف میز با سلیقه ی خاصی چیده شده بود. همه نشستن و حمید گفت
- خب دیگه حالا وقتشه ازتون چند تا عکس خوشگل بگیرم تا یادگاری بمونه.
بعد دوربین رو تنظیم کرد و ازمون خواست به سمتش نگاه کنیم، علی ببشتر نزدیکم شد و دستش رو دورم حلقه کرد، هر دو لبخندی زدیم و حمید چند تا عکس با مدلهای مختلف ازمون گرفت.
بقیه هم کنارمون ایستادن و بعد از گرفتن چند عکس، نوبت فوت کردن شمع ها شد.
چشم هام رو بستم و از ته دل دعا کردم امام زمان هر جا هست سلامت باشه و خدا به حق اهل بیت موانع ظهور رو برطرف کنه، در آخر دعا کزدم برای خوشبختی و عاقبت بخیری همه ی جوونا و هم خودم و علی! آروم چشم هام رو باز کردم.
شمع ها رو فوت کردم و همه کف زدن.
مامان چاقویی که تزیین شده بود رو به دستم داد و آروم تیکه ای از کیک رو بریدم.
حاج خانم گفت
- معصومه جان من میگم کیک رو بذار یخچال بعد از شام بخوریم، چون الان اگه بخورن دیگه اشتهایی برا شام ندارن
بقیه هم تأیید کردن و حمید گفت
- حالا وقت کادوهاست، خب خب زهرا جان یکی یکی کادوها رو باز کن، هر چی بود نصف نصف، چون علی به اندازه تمام این سی سالی که عمر کردم تو این چند ساعت ازم کار کشیده!
همه از حرفش خندیدن و علی گفت
- والا تا جایی که من یادم میاد همش در حال خوردن بودی، کجا کار کردی تو؟ حالا اصل کاری بعد جشنه که میخوای خونه رو جارو بکشی
عاشق کلکل کردنشونم. سه تا از کادوها که پاکت پول بودن، رو برداشتم.
یکی از طرف خانم جون بود بازش کردم و ازش تشکر کردم. بعدی از طرف حاج خانمه! مقدار قابل توجهی پول داخلش گذاشته بود ، با شرمندگی گفتم
- خیلی ممنون، راضی به زحمت نبودم. شرمنده م کردین
با خوشرویی جواب داد
- چه زحمتی عزیزم، چون نمیدونستم چی دوست داری، پولش رو دادم که خودت هر چی باب میلته بخری
دوباره تشکر کردم و کادوی بعدی از طرف مامان و بابا بود، با محبت نگاهشون کردم، مامان نزدیکم شد و صورتم رو بوسید
- تولدت مبارک دختر قشنگم.
- ممنون مامان، نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم.
کادوی بعدی که داخل جعبه ی زیبایی بود رو برداشتم، روش نوشته شده « از طرف خواهر شوهر عزیزت، تولدت مبارک» نگاهم به زینب افتاد که مشتاقانه منتظر بود کادوش رو باز کنم. سریع بازش کردم، یه شومیز مجلسی خوشگل، ازش تشکر کردم و سحر گفت
- آقا حمید پس کادوی ما کو؟ نمیخوای بدی؟
حمید نوچی کرد و گفت اول کادوی علی رو باز کنه، من هنوز با زهرا کار دارم
نمیدونستم کدوم برا علیه! خودش جعبه کادوی زیبای بزرگی که سمت چپم بود رو برداشت و به دستم داد، ذوق زده ازش گرفتم
- ممنون عزیزم، دل تو دلم نیست میخوام. زودتر ببینم چیه!
چشمکی زد و سریع چسبها رو کندم و بازش کردم. با دیدن یه ست چرم خیلی شیک هیجان زده کاغذ کادو رو کناری گذاشتم.
یه کیف دوشی که با چرم خوشرنگی دوخته شده بود و روی درِ کیف با خط زیبای نستعلیق نوشته شده بود « تو تمنای منی، یار منی، جان منی»
هیجان زده نگاهش میکردم،تا حالا این مدلی ندیده بودم. واقعا خیلی زیبا و شیک بود. ازش تشکر کردم و گفت
- حالا داخلش رو هم نگاه کن
لبخند دندون نمایی زدم
- مگه بازم هست؟
با سرتأیید کرد و زیپ کیف رو باز کردم، از داخلش یه قاب گوشی چرمی برداشتم. روش شکل قلب زیبایی حکاکی شده و کنارش به انگلیسی ای لاو یو نوشته شده بود. یه کیف پول چرمی هم داخل کیف بود اونم برداشتم و با دیدن روی کیف که نوشته شده بود دوستت دارم، زیرشم خیلی ریز حک کرده بودن از طرف علی.
نمیدونم چه عکس العملی نشون بدم، این حجم از محبتی علی که نسبت بهم داره، باعث میشه روز به روز بیشتر عاشقش بشم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
Hekayate Ghorbat 18.mp3
4.56M
🔸حکایت غربت (۱۸)
گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیهالسلام
🎧قسمت آخر: چه باید کرد؟
#غربت_حضرت
#پادکست_مهدوی
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت9
کادوی علی واقعا منحصر به فرد بود، حتی بقیه هم از این کادوش خوششون اومد. علی گفت
- خب آقا حمید کادوی منم دیدین، نمیخوای کادوت رو بدی؟
حمید با شیطنت گفت
- زهرا پاشو
متعجب از حرفش گفتم
- برا چی
- مگه نمیخوای کادوم رو بهت بدم پاشو بیا،تو که میدونی من به این راحتیا کادو بِده نیستم!
میدونستم که حمید دوباره چیزی تو سرشه! هر سال که تولد میگرفتیم کارای عجیب و غریبی میکرد. از جام بلند شدم ونزدیکش رفتم. سحر که متعجب به حمید نگاه میکرد گفت
- آقا حمید حالا میخوای زهرا چیکار کنه؟
با خنده سقف رو نشون داد وگفت
- ببین زهرا چهل تا بادکنک تو سقفه، بعضیاشون داخلش پولک های رنگی و مروارید داره باید با سوزن اونارو بترکونی و تو یکیش کاغذی داخلشه باید بخونی تا بتونی کادوی من و سحر رو پیدا کنی!
از کارش خنده م گرفت، همیشه دنبال هیجانه! ادامه داد
- حالا شروع کن، اینم سوزن که باید بزنی به بادکنکا تا بترکن.
همه خندیدن، علی کنارم ایستاد و بهش گفت
- آخه مجبوری اینجوری کادو بدی؟ منم عصری میگم خدایا مگه یه بادکنک چسبوندن چقدر کار داره که اینهمه طولش میده، نگو اینارو آماده میکردی!
حمید با خنده گفت
- ما اینیم دیگه، اینحوری هیجانش بیشتره. خب زهرا شروع کن
نگاهی به سقف کردم
- دستم نمیرسه چجوری بترکونم
علی از دستم سوزن رو گرفت و گفت
- من میترکونم، قدمم بلنده، دستم راحت میرسه،من و زهرا نداریم که!
حمید مانعش شدو سریع رفت یه چهارپایه که روش ربان بسته بود آورد، همه با دیدن چهارپایه زدیم زیر خنده، جلوی پام گذاشت و گفت
- فقط خود زهرا باید بترکونه، تو نمیتونی علی. برو بالا زهرا!
دامنم رو با یه دستم بالا نگه داشتم تا زیر پامگیر نکنه و یه دست دیگه م روی شونه ی علی گذاشتم و بالا رفتم.
همه میخندیدن و من عاشق کارهای هیجانی بودم و میخواستم سریع بدونم کادوی حمید و سحر چیه!
اولین بادکنک رو ترکوندم و هر چی داخلش بود روی سر دوتامون ریخت، چشمهام رو بستم تا داخلش چیزی نره! هیچی داخلش نبود.
بادکنک دوم و سوم هم ترکوندم و هربار که پولک و تیکه های ریز کاغذ روی موهام میریزه، هیجانم بیشتر می شه، اما به خاطر صدای بلندش با خنده جیغ کوتاهی میکشم. تقریبا دوبار اومدم پایین و چهارپایه رو جابجا کردیم فقط هشت تا دیگه مونده بود، چون سر و دستم همش بالا بود، گردنم درد گرفت اما خوشحالم و دلم میخواد حالا که حمید این ع
همه زحمت کشیده، سریع بقیه ش رو هم بترکونم تا به کادوی اصلی برسم. علی گفت
- حمید مگه دستم بهت نرسه، چرا اذیتش میکنی؟ بقیه ش رو خودم میترکونم
خواست کمکم کنه بیام پایین که حمید مانعش شد و نذاشت
دوباره رفتم بالا و چندتاشو ترکوندم، بالاخره به آخرین بادکنک باقی مونده رسیدم. سوزن رو بهش زدم، صدای این یکی بلندتر از بقیه بود و داخلش بیشتر از بقیه بادکنکا پولک و مروارید داشت و بالاخره از بینشون یه کاغذ روی زمین افتاد.
سریع دست علی رو گرفتم و پایین اومدم، کاغذ رو باز کردم نوشته بود
- خسته نباشی دلاور، حالا برو کنار پشت مبل سه نفره، یه کارتن هست اونو باز کن و ثمره ی تلاشت رو ببین
سریع به سمت پرده رفتم و کارتن بزرگ رو که کادو پیچ شده بود برداشتم.
روی مبل کنار مامان نشستم همه منتظر بودن ببینن کادو چیه، چسبای کارتن رو به کمک علی بازش کردم داخلش یه عروسک که چشمای کجی داشت و زبونش رو بیرون آورده بود، با خنده نگاهش کردم غیر ممکنه کادوش این باشه!
❌❌چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🔴 راه نجات در زمان غیبت
🔰 #امتحانغیبت
امامحسن عسکری علیه السلام فرمودند:
او[فرزندم مهدی علیه السلام] غیبتی طولانی دارد که در آن [غیبت] کسی از هلاکت[بیدینی] نجات نمییابد مگر:
آنکه خداوند او را در اعتقاد به امامتش ثابتقدم بدارد و به او توفیق دهد برای فرجش دعا کند...
📚کمال الدین و تمامالنعمة ،ج۲ ،ص ۳۸۴
#غیبت
#دعای_فرج
#امام_زمان_علیه_السلام