•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت119
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- شما برین، منم اینجا رو جمع وجور کنم میام
- باشه.
کفش هام رو پوشیدم و همراه سحر قدم زنان از جمع دور شدیم. سحر پرسید
-احساس میکنم ناراحتی، به خاطر دستته؟ درد داری؟
نفسم رو با آه بیرون دادم و با دست چپم دست سحر رو گرفتم.
- نه دستم خوبه خداروشکر.میدونی سحر بعضی وقتا آدم تو دلش حرفایی داره که نمیتونه به کسی بگه.
اتفافایی که تواین چند ماه برام افتاده، همشونم پشت سر هم، بهم خوردن خواستگاری، شکستن گوشی، اومدن سعید خونه خانم جون و گفتن اون حرفا که بدجور دلم رو سوزوند و حالا امروز که مچم اینجوری شد. همش با خودم میگم من که سرم به کار خودمه، خدایا یعنی جایی خطایی، اشتباهی کردم که داره این اتفاقا برام میفته؟
- ببین زهرا!گاهی وقتا میشه گفت امتحان اما اگه از یه زاویه ی دیگه نگاه کنیم راحت میشه فهمید اینا لطف خداست به تو.
- یعنی چجوری؟
- بیا از این زاویه به موضوع نگاه کنیم. اون شب خواستگاری رو سعید بهم زد درسته؟
- خب
- خدا به جاش چی بهت داد؟
کمی فکر کردم و جواب دادم
- اگه بخوام واقعیت رو بگم عوضش خیلی چیز ها گرفتم. بعداون قضیه حالم خراب بود اما خدا امام زمان رو بهم داد،. نه اینکه نداشتمش ها نه... کاری کرد بیشتر وجودش رو حس کنم. استاد فاضل رو سر راهم قرار داد تا بتونم بیشتر با امام زمان انس بگیرم.
- حالا به نظرت کدوم ارزشمندتر بود؟
- معلومه دومی.
- گاهی وقتا خدا یه چیزی رو از ما میگیره عوضش یه چیز با ارزشتر بهمون میده. تو به امامِت خیلی نزدیکتر شدی درسته؟ واز یه نظر دیگه هم، البته نظر منه ها...خدا داره تو رو پخته تر میکنه و ایمانت داره محکم میشه تا یکی بهتر از سعید بهت بده.
حالا با کارهایی که مهسا در حقت میکنه خودت بگو بالاخره قراره حق روشن بشه یانه؟مهسا تاکی میتونه بر علیه تو کار بکنه، شاید سعید یه مدت خودش رو به اون راه بزنه و عشق مهسا کورش کرده باشه، اما اینو بدون ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه. بالاخره سعید هم کم کم با کارهای مهسا میفهمه اون چجور آدمیه!
صدای پای کسی باعث شد هر دو به عقب برگردیم. زینب نفس زنان به سمتمون میومد
- سلام چقدر راه رفتین شما دوتا، از نفس افتادم ماشاالله اینقدر حواستون به حرف زدنه صداتون کردم نشنیدین!
با خنده جواب دادم
- ببخش نشنیدیم. پای ممبر سحرخانم بودم
- هوای صبح واقعا عالیه. ما اکثر جمعه ها میایم و با علی دوتایی میریم بالا، اون مداحی میکنه و منم گوش میدم و فیض میبرم.
شبش هم که محشره، همه جا تاریکه و نور سبز بالای گنبد دل میبره.
میگما خودمونیم اصلا باورم نمیشد یه روز دوتا دوست خوب پیدا کنم.
- من و سحر از بچگی باهم بزرگ شدیم قبلا خونه شون تو کوچمون بود صبح تا شب باهم بازی میکردیم.
- پس آقا حمید حتما از اون موقع عاشق سحر شده، هر چند بهشون حق میدم واقعا خانومه
سحر خجالت زده لب زد
- خواهش میکنم، خودت خوبی عزیزم.
جلوتر چند تا پسر جوون باهم حرف میزدن و بلند میخندیدن.به بچه ها گفتم
- به نظرم بهتره برگردیم دیگه
هر دو تایید کردن، پا کج کردیم و خواستیم برگردیم، با دیدن حمید و علی آقا که نزدیکمون شدن تعجب کردم.
نگاهی به قیافه مهربون حمید کردم
- همین الان میخواستیم برگردیم
حمید با خوشرویی جواب داد
- علی گفت این اطراف پسرای جوون زیاده، حالا که شما دلتون میخواد قدم بزنین ما هم پشت سرتون بیایم یه موقع کسی مزاحم نشه.
از اینکه هر دو غیرتین، خوشحال شدم . دیگه نگران اون چند نفر پسر نبودم. زینب نزدیک داداشش شد و چند کلمه ای باهم صحبت کردن.
حمید آروم گفت
- میگم زهرا دستت چطوره خوب شده؟
اخه از سر سفره که بلند شدی حس کردم ناراحت بودی دلم پیشت موند.
- نگران نباش داداش خوبم. درضمن من خیلی نازک نارنجی نیستما
- بله مشخصه دیدم چجوری مثل ابر بهاری گریه میکردی
نگاهی به اطراف کردم و دیدم حواس زینب و برادرش به ما نیست، با دست چپم آروم به بازوش زدم که حمید گفت
- راستی یه خبرم بهتون بدم، وقتی نبودین تصمیم گرفته شد امروز کلا باهم باشیم یعنی شب هم میخوایم بریم جمکران.
با آوردن اسم جمکران قلبم لرزید و ناخواسته اشک توچشم هام جمع شد. سحر و زینب خوشحال شدن. سرم رو پایین انداختم تا کسی متوجه نشه. اما از چشم حمید دور نموند و آروم پرسید
- زهرا اگه ناراحتی کنسل میکنیم
دستپاچه گفتم
- نه....نه خیلی هم عالی، خیلی وقته نرفتم دلم لک زده برا اونجا.
خوشحال از جوابم رو به علی آقا گفت
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت119
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دست های مهسا به شدت می لرزید طوری که انگار کنترلش دست خودش نبود، نمیدونم سعید چی تو سرش میگذره، فقط به مهسا زل زده و نگاهش می کنه!
بی توجه به سعید، لیوان اب رو به دست مهسا دادم تا کمی اب بخوره، اما لرزش دستاش به قدری بود که نتونست تو دستاش نگه داره، خودم لیوان رو نزدیک لبهاش بردم
- بخور مهسا...
لب پایینش رو با دندوناش محکم فشار میداد،
- مهسا جان، منو نگاه کن، یه ذره از این اب بخور
علی با عجله پله ها رو پایین اومد و سریع سعید رو به داخل برد. مهسا نگاهم کرد، حلقه ی اشک تو چشمهاش جمع شده بود و با پلکی که زد روی گونه ش ریخت
- ازم متنفره زهرا...! اینو از چشماش میتونم بفهمم. من در حقش خیلی بدی کردم، زندگیشو نابود کردم، اون منو نمیبخشه زهرا..
شونه هاش رو ماساژ دادم، نمیدونم سعید برا چی بی خبر اینجا اومده، روبه مهسا گفتم
- اروم باش مهسا، اصلا فکر سعید رو نکن. چندتا نفس عمیق بکش تا آروم شی. قرار شد از این به بعد یه زندگی جدید رو شروع کنی، اوهوم؟ هر چی بوده فراموش کن.
به زور یه قلپ آب خورد، در خونه باز شد و سعید با عجله از پله ها پایین اومدو بدون اینکه نگاهمون کنه با حرص نایلونی که موقع اومدن از دستش افتاده بود رو برداشت و از در حیاط بیرون رفت. علی و مامان هم پشت سرش بیرون رفتن، برادر مهسا بیرون اومد و کلافه گفت
- مهسا همینو میخواستی؟
روبه برادرش گفتم
- کمی ارومتر لطفا! مهسا حالش خوب نیست.
سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت
- من شرمنده م خانم فلاح، اگه اصرار مهسا نبود اصلا نمی اوردم. الانم مادرم زنگ زده تو راه برگشت به قم هستن، باید زود برگردیم تا نفهمن اینجا اومدیم.
درباز شد و علی و مامان وارد شدن، علی نزدیکم ایستاد و روبه اقا حامدگفت
- شرمنده داداش
اقا حامد که خودش بیشتر از همه ناراحت حضورشون تو خونه مون بود عذرخواهی کرد و گفت
- شما ببخشید، ما دیگه رفع زحمت کنیم بازم ببحشید که مزاحمتون شدیم
خانم جون هم بیرون اومد و کنار مامان ایستاد، مهسا قبل از اینکه بره از همه عذرخواهی کرد.مامان و خانم جون به خونه رفتن، اقاحامد ویلچر رو هل داد و به کمک علی از پله ی جلوی در بالا بردن، بعد از خداحافظی به خونه برگشتم و رو به علی گفتم
- سعید برا چی اومده بود؟
کلافه پوفی کرد و گفت
- اومده بود دفترچه ی خانم جون رو ببره برا فردا وقت دکتر بگیره
- کاش امروز نمیومد، مهسا با دیدنش حالش خیلی بد شد
نگاهی به ساعتش کرد
- خیره ان شاءالله، بریم خونه ی خانم جون، خیلی دیر شد.
- صبر کن از مامان بپرسم ببینم باهامون میاد یانه!
باشه ای گفت و وارد خونه شدیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞