•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت125
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چندتایی هم ما از زینب و بردارش عکس گرفتیم.
نگاهی به حمید و سحر که تازه نامزد شدن کردم،نمیخوام خلوتشون رو بهم بزنم، زینب و برادرش هم یه گوشه مشغول عکس گرفتن بودن. بهونه آوردم و گفتم
- سحر میشه گوشیتو بدی بهم، میخوام از این فضا استفاده کنم و خلوت کنم
حمید درجوابم گفت
- چرا پیش ما نمیشینی؟ همینجا بمون خلوت کن
-نه میخوام یکم قدم بزنم و تنها باشم
- باشه هر جور راحتی عزیزم.
خوشحال از اینکه قبول کردن، به سمتی از باغ، که کسی نبود رفتم و نشستم. سرم رو به دیوار تکیه دادم.
نگاهم به باندپیچی روی دستم بود، بنده خدا طوری باند رو بست که زیاد دستش با دستم تماسی نداشته باشه.
یاد نگاهم افتادم،خدایا ببخش باید بیشتر چشم هام رو کنترل میکردم. خدایا خودت شاهدی با قصد ونیتی نگاه نکردم، نمیدونم چرا عذاب وجدان دارم. باید سر فرصت بپرسم ببینم حمید درباره حرف هام بهش چیزی گفته یانه!
همون نماهنگ " گل نرگس بیا آقا "رو روشن کردم و زانوهام رو بغل کردم.
ده دقیقه ای می شد با خودم خلوت کرده بودم که صدای خش خشی حواسم رو به خودش جلب کرد.
سرم رو از روی زانوهام برداشتم و با دیدن زینب که با لبخند نزدیکم شد نگاه کردم
- ببینم چرا تنها نشستی؟
خندیدم و جواب دادم
- همینجوری، خیلی وقت بود دلم جای دنج و خلوت میخواست. از یه طرفم میگن عصر جمعه، دل آقا میگیره. فکر کنم به خاطر همینه دلم اینجوری گرفته.
- پس ببخش که خلوتت رو بهم زدم ولی خواستم بگم داداش گفت ازت عذرخواهی کنم
متعجب گفتم
- عذرخواهی برا چی؟
- گفت بشقاب هارو برداشتنی اونجا مثل اینکه تند حرف زده، اینجوریشو نگاه نکن دلش کوچیکه. الانم وقتی دید تنها نشستی گفت بیام عذرحواهی کنم
- نه بابا! من خیلی اذیتشون کردم. حق با ایشونه! به خاطر سلامتی خودم گفتن.
- حالا پاشو باهم بریم پیش بقیه، کنار آب زیر انداز انداختن و همشون اونجان.
به کمکش بلند شدم و پیش جمع رفتیم.
بین خانم جون و مامان که برام جا باز کردن، نشستم.
فقط به حرف های بقیه گوش کردم، دوست ندارم حرف بزنم.
خانم جون که همیشه حواسش بهم بود نزدیک گوشم گفت
- از دستم ناراحتی
لبخند به لب گفتم
- نه خانم جون چرا باید ناراحت باشم.
حق با شما بود، خداروشکر دردش قطع شده.
دوساعتی نشستیم و کم کم راهی جمکران شدیم.
توماشین سرم رو به شونه سحر تکیه دادم و خوابیدم.
با تکون های ماشین،چشم هام رو باز کردم چند باری پلک زدم تا واضح ببینم
گنبد آبی جمکران جلوی چشمم بود، قطره اشکی ناخواسته روی صورتم ریخت.
پیاده شدیم و محلی برای نشستن انتخاب کردیم.
نزدیک اذان از زینب پرسیدم
- ببخش زینب جان، میشه از داداشت بپرسی میتونم باند رو باز کنم، بعداز وضو دوباره ببندم؟
- اره عزیزم صبر کن الان میپرسم.
زینب پیش برادرش رفت و با اشاره، من رو نشون داد. سرم رو پایین انداختم تا نگاهش نکنم. نزدیکم شد و گفت
- گفت مشکلی نداره فقط با آب ملایم وضو بگیر، بعدش دوباره باندپیچی کن.
خوشحال از این حرف به کمک زینب باند رو باز کردیم و بعد از وضو دوباره سحر و زینب به کمک هم باند رو بستن.
صدای دلنشین قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد، دلم لرزید و به آسمون نگاه کردم.خدایا این جمعه هم گذشت و خبری از آقامون نشد، آهی کشیدم و دل شکسته وارد مسجد شدم و مکانی رو برای نماز انتخاب کردم
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت125
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با شنبدن صدای دلنشین اذان از گلدسته های مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، همونطور که وضو میگرفتم برای سلامتی و ظهور حضرت زیر لب دعا میکردم، یادمه استاد همیشه میگفت هر موقع صدای اذان رو شنیدی حتما حتما دعای فرج بخونین و برای سلامتی و ظهور حضرت دعا کنین چرا که لحظات اجابت دعاست و چه دعایی بهتر از دعای فرج مولا که تمام مشکلات جهان با ظهورشون حل میشه!
مسح پا رو که انجام دادم، مامان وارد آشپزخونه شد و گفت
- زهرا از علی اقا خبری نشد؟
- نه مامان، چندبار زنگ زدم ولی جواب نداد
تکیه ش رو به کابینت داد و گفت
- نمازتو خوندی بیا وسایل شام رو اماده کن، حمید زنگ زدم گفت نیم ساعته میرسن، خاله ت هم گفت حاج احمد و سهیل تو راهن
باشه ای گفتم و به اتاق خانم جون رفتم.چادر نماز و سجاده ش رو برداشتم و قامت بستم تا نماز بخونم.
بعد از خوندن نماز و ذکر تسبیحات حضرت زهرا، دعای فرج رو خوندم.سر به سجده گذاشتمو برای همه دعا کردم خصوصا برای مهسا و سعیدکه میدونم با دیدن همدیگه اوضاع روحی هیچ کدوم خوب نیس!
سر از سجده برداشتم و چادر نماز رو تا کردم، روی سجاده گذاشتم ، مامان وارد اتاق شد و گوشی رو سمتم گرفت
- زهرا... علی اقا زنگمیزد تا بیارم قطع شد
سریع گوشی رو گرفتم و بعد از گرفتن شماره کنار گوشم گذاشتم. بوق اول رو که زد جواب داد
- سلام خوبی زهرا؟
- سلام عزیزم خداروشکر، کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
- دستم بند بود. داریم میایم خونه، زنگ زدم اطلاع بدم
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، از لحن صحبتش تعجب کردم، نمیدونمچیزی شده که خیلی سرد برخورد کرد، فکرم بیشتر درگیر شد روبه مامان که بالای سرم ایستاده بود گفتم
- دارن میان.
تا مامان نماز بخونه روسری و چادرم رو سر کردم و به آشپزخونه رفتم. خانم جون ظرف های شام رو جمع کرده، روی اپن گذاشته بود.
- خانم جون شما برین نمازتونو بخونین من بقیه ی کارارو انجام میدم
باشه ای گفت و بعد از رفتنش سفره و وسایل شام رو اماده کردم و کنار بابا نشستم.
بابا با مهربونی دست روی سرم کشید، با محبت نگاهش کردم
- میخواین پاهاتونو ماساژ بدم
- نه بابا جان، از وقتی اومدم سرپایی، بمونه برا بعد
لبخندی به روش زدم
- این چه حرفیه، من خودم دوست دارم ماساژ بدم.
روغنی که خانمجون برای پاهاش استفاده میکرد رو برداشتمو شروع به مالش دادن پاش کردم، این کار خیلی برام لذت بخشه و میدونم خدا و امام زمان چقدر دوست دارن بچه ای به پدرو مادرش خدمت بکنه. هر دو پا رو مالش دادم و بابا برامدعای خیر کرد، همین دعای خیرش برای دنیا و اخرتم کافیه!
در روغن رو که می بستم صدای زنگ بلند شد، دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و بلند شدم
دکمه رو زدم و از پشت پنجره نگاه کردم ببینم کیه، علی به همراه سعید که سرش باندپیچی شده بود وارد حیاط شد.
خدا بخیر کنه، الان خاله ببینه مطمئنم دوباره یه بحثی پیش میاد.
♥️چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞