•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت127
تقریبا از خانواده ها دور شده بودیم به سحر گفتم
- سحر جان، بیست و پنجم شعبان تولد حمیده، یادت که نرفته
سحر با دست رو پیشونیش زد و جواب داد
- واااای، خوب شد گفتی اصلا یادم نبود، فردا صب بیا بریم یه چیزی براش بخرم
- به به... عجب خانومی هستی. یادت رفته روز تولد همسرت رو؟
- نه بابا تا چند شب پیش یادم بود این روزا سرم شلوغ شد یادم رفت، اونارو ولش کن حالا چی بخرم براش؟
ابروهام رو بالا دادم و لبخند دندون نمایی کردم
- من که خریدم، خیالم راحته
- توکی خریدی؟
- یادت نیست؟! باهم رفتیم از کنار حرم انگشتر خریدم!!
- هاااا راست میگیا خوشبحالت، آخه برا خانما همه چی هست ولی برا آقایون خیلی سخته هدیه خریدن. آدم نمیدونه چی بگیره.
زینب که تا حالا به صحبت هامون گوش میکرد خندید و گفت
- من برا داداشم تولدش باشه قبلش از زیر زبونش میکشم بیرون ببینم چی لازم داره، همون رو براش میخرم.
سحر ذوق زده گفت
- راست میگیا، فکر خوبیه. فردا بهش بگم بریم بیرون ببینم چی دوست داره.
با خنده گفتم
- خب پس فردا اومدن من کنسل شد دیگه
- نه چرا کنسل، صبح با تومیرم یه نگاهی میکنم، عصر با آقا حمید میرم.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهی به شماره کردم ،مامانه
- سلام،بله مامان جان
- سلام زهراجان زود بیاین. میخوایم بریم
چشمی گفتم و خداحافظی کردم
- بچه ها احضارمون کردن، باید برگردیم
برگشتیم و دیدیم تمام وسایل جمع شده و سرپا مشغول حرف زدنن.
سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم
نزدیک خونه سحرینا که شدیم، ماشین رو نگه داشتیم. خانم جون و سحر جاهاشون رو عوض کردن و بعداز خداحافظی به طرف خونه راه افتادیم.
از ماشین پیاده شدیم و از خانواده زینب تشکر کردیم و موقع خداحافظی حمید گفت
- زهرا جان یه لحظه بیا!
نزدیکتر رفتم و علی آقا گفت
- دستتون که الان درد نداره
- نه خدارو شکر خوبه. فقط وقتی حرکت میدم، یه ذره هر از گاهی تیر میکشه
- این طبیعیه، فقط گرم نگه دارید و تا دوسه روز چیز سنگین برندارین. به حمید هم گفتم فردا باز کنه نگاهی بندازه، اگر درد نداشته باشه و راحت بتونین تکون بدین، مشکلی نیس. ولی ورم داشته باشه بهم زنگ بزنه نگاهی بندازم، نهایتش میاین بیمارستان، یه عکس میگیریم . البته بعید میدونم نیازی باشه، چون در رفتگی مختصری بود که جا انداختم.
- ممنون از لطفتون، زحمت کشیدید. اگه کاری نیس من برم
- خواهش میکنم به سلامت
با اجازه ای گفتم وپیش مامان اومدم. بعداز خداحافظی وارد خونه شدم، لباسهام رو عوض کردم، مامان و بقیه هم اومدن.
بابا که حسابی خسته شده بود روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد، نزدیکش رفتم،صورتش رو بوسیدم. تارهای سفید موهاش نسبت به قبل بیشتر شده، با محبت بهش نگاه کردم
- الهی قربونتون برم خسته شدین؟
دستی به موهام کشید و جواب داد
- خدانکنه باباجان. این پادرد امونم رو بریده. کافیه زیاد تو ماشین بشینم یا سرپا بمونم بدجور اذیتم میکنه
با دست چپم آروم پاهاش رو ماساژ دادم که مانعم شد
- دخترم با یه دست اذیت میشی. یه ذره استراحت کنم و روغن مالی کنم خوب میشه
- دست راستم مشکل داره این دستم که سالمه. خودمم دوست دارم
خانم جون کنارمون نشست و رو به بابا گفت
- خداخیرت بده دخترم، حاجی قدر دخترت رو بدون، دختر دلسوز پدر میشه
بابا با محبت نگاهم کرد
- زهرا نور چشممه، برکت این خونه ست.
حمید حوله به دوش نزدیکمون شد و به شوخی گفت
- راستشو بگین، نکنه من رو از یه جای دیگه آوروین اصلا تحویلم نمیگیرین، طاقت شنیدنش رو دارما.
زدیم زیر خنده، مامان اخم ساختگی کرد و بابا گفت
- پسر قُوّت زانوی پدره، غرور و افتخار پدره.
حمید با شنیدن این حرف ها با غرور بادی به غبغبش انداخت، بازو هاش رو نشونم داد و چشمکی به من زد. از حرکاتش خنده م بیشتر شد. به خاطر اینکه حرصمو دربیاره گفت
- حاجی خودم نوکرتم، زهرا خانم تحویل بگیر، تو فقط نور چشمی ولی ببین منو.
خانم جون هم درجوابش گفت
- حمید خان!!! چشم اگه نور داشته باشه میتونی جلوت رو ببینی و با زانویی که قوت داره میتونی راه بری. پس به هم وابسته هستن، تا نبینی نمیتونی راه بری. تو خانواده همه به هم وصلن. اگه برا یکیش مشکلی پیش بیاد، همه رو تحت تأثیر میذاره. پدر اگه بیاد خونه ببینه همه چی آرومه و همسر و بچه هاش خوشحالن، لحظه شماری میکنه زود بیاد خونه. الحمدلله مادرتون تا الان پا به پای پدرتون تو سختی و شادی ها هم قدم با حاجی بود. شما دوتا هم خداروشکر دوتا بچه ی مؤمن و صالح هستید. قدر همدیگرو بدونید. الهی که همیشه لبتون خندون باشه و خوش باشین
من و حمید از این تعبیر خانم جون کیف کردیم.
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت127
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
در رو باز کردم و با دیدن سحر که از ازماشین وسایل برمیداشت با خوشحالی به سمتش رفتم.
محکم بغلش کرد
- چقدر دلم برات تنگ شده بود!
- منم همینطور عزیزم، بیا بریم حیاط تا اقا حمیدم ماشین رو پارک کنه بیاد
باشه ای گفتم و وارد حیاط شدیم. بالاخره حمید در رو بست و باهم دست دادیم و گفت
- سلام ته تغاری! خوبی؟
خداروشکری گفتم و سه نفری وارد خونه شدیم، فضای سنگین خونه با اومدن حمید و سحر کمی بهتر شد و همه گرم خوش و بش کردن باهاشون شدن.
طبق معمول علی و حمید شوخیاشون رو شروع کردن، پشت سر سحر رفتمتا لباساشو عوض کنه، وارد اتاق خانم جون که شدیم گفت
- زهرا...چی شده؟ حس کردم خاله مریم ناراحته، اخه خیلی بیحوصله سلام و احوالپرسی کرد، نکنه ازم ناراحته؟
- نه بابا، تو که کاری نکردی! حالا لباساتو عوض کن بریم بعدا میگم چی شده
باشه ای گفت و بعد از عوض کردن لباساش به هال رفتیم.
علی مشغول پهن کردن سفره بود، به کمک مامان رفتم و وسایلارو داخل سینی گذاشتم.
سهیل هم به کمکمون اومد اما سعید همچنان ساکت نشسته و به گوشیش خیره شده بود!
امیدوارم خدا خودش ارومش کنه و بهترین تقدیرو براش بنویسه!
بعد از خوردن شام و شستن ظرفها، به خاطر خستگی حمید کم کم اماده شدیم. قرار شد سعید پیش خانم جون بمونه، مطمئنم این خواست خود خانم جونه که میخواد باهاش حرف بزنه از همه خداحافظی کردم و با علی سوار ماشین شدیم.
- میگم علی، سعید از اتفاق ظهر هیچ حرفی نزد؟
- نه چیز خاصی نگفت، ولی حسم میگه هنوزم ته دلش یه حسی به مهسا داره
ابرو بالا دادم و گفتم
- ولی با اون اتفاقایی که افتاده بعید میدونم بشه یه کاریش کرد.
- توکل به خدا ، امیدوارم هر چی که خیره براشون پیش بیاد. راستی زهرا من سه چهار روزی فکر نکنم بتونم ببینمت، چون عروسی زینبم نزدیکه، باید درس بخونم تا جبران اون روزا بشه!
- باشه، هر چند که ندیدنت برام سخته ولی خب چاره ای نیست
لبخند شیرینی زد و لپم رو کشید
- اگه برا تو سخته، برا من ده برابر تو سخته! دعا کن این امتحانو خوب بدم یه نفس راحتی میکشم
ان شاءاللهی زیر لب گفتم و ماشین رو جلوی درمون نگه داشت. منتظر موندیم تا حمید هم بیاد، طولی نکشید ماشین بابا داخل کوچه پیچید خواستم از ماشین پیاده شم که دستم رو گرفت
- مراقب خودت باش گلم! یکم این روزا به خودت برس زهرا خیلی ضعیف شدی!
از اینکه بهم محبت میکنه و نگرانمه، قند توی دلم اب شد!
- باشه عزیزم، تو هم مراقب خودت باش. کاری نداری؟
- برو عزیزم، به سلامت.
از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی از همه رفت.وارد خونه شدم و بعد از شب بخیر کوتاهی به اتاقم رفتم، سریع دعای ال یاسین و ذکرهای قبل از خواب رو خوندم و خوابیدم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞