•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت142
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سحر گوشیم رو کنار تخت روی میز گذاشته بود، برداشتم، چهل تماس بی پاسخ و ده پیام خونده نشده.یکی یکی باز کردم. بادیدن اسم سعید، دوباره اعصابم بهم ریخت و تپش قلبم شروع شد. خواستم پیامش رو باز نکنم اما انگار یه چیزی مانعم میشه و میگه بازش کنم
بسم اللهی زیر لب گفتم و پیام رو باز کرد
- سلام خوبی زهرا، به جون خودم شرمندتم، من اونقدرا هم که فکر میکنی نامرد نیستم. من نمیخواستم اینجوری شه، دیروز از بس عصبانی بودم اون حرفارو زدم. دختر خاله باور کن منم توفشارم هرکسی یه حرف درباره مهسا میزنه خوب اون زن منه، روم سیاه حلالم کن. امروز اومدم ببینمت حمید نذاشت. امیدوارم زود خوب شی.
دوباره اشکام سرازیر شد.چه خوش خیالی، حلالم کن!!!
هربلایی تا حالا خواستی سرم آوردی، حالا پشیمون شدی؟ دلم بدجور شکسته، فقط میسپرمت به خدا، خودش قضاوت کنه.
بدون اینکه جوابی بدم، گوشی رو روی تختم گذاشتم، دوباره دراز کشیدم و دست راستم رو زیر سرم گذاشتم. صدای گوشیم بلند شد، نگاهی به شماره کردم مامانه!
- الو سلام مامان
- سلام عزیز دلم، خوبی دخترم.
صداش گرفته بود مشخصه گریه کرد
- خداروشکر خوبم، گریه کردی مامان؟
- دیشب تو خونه جات خیلی خالی بود، هیچ کدوم نتونستیم چشم رو هم بذاریم، الهی فدات بشم امروز میایم ملاقاتت،
- دورت بگردم مامان، نگران نباش من خوبم شما مواظب خودتون باشین، دلم براتون تنگ شده
- منم دلم تنگ شده، یه ساعت دیگه میایم ببینم دکترت کی مرخصت میکنه، سحر کجاست؟
- نمیدونم از خواب که بیدار شدم تو اتاق نبود. اومد میگم زنگ بزنه
- باشه گلم، زیاد گوشی پیشت نباشه بهتره. به خدا سپردمت خداحافظ
تماس رو قطع کردم که سحر در رو باز کرد و وارد شد
- سلام گلم بیدار شدی؟
- سلام صبح بخیر کجا بودی؟
- رفتم سرویس. حمید زنگ زد گفت یه ساعته میان، آقای محبی هم بیرون با دکترت صحبت میکرد وضعیتت رو توضیح میداد. اصلا ولش کن چی دارم میگم بیا صبحانمونرو بخوریم حالا تو به هیچی فکر نکن.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.یازده بود و طبق گفته ی حمید الان وقت اومدنشون هست. در اتاق باز شد و همزمان مامان و بابا و پشت سرشون حمید که با دیدنمبرام دست تکون داد وارد شدن.
استرس و نگرانی رو تو چشم های همشون میشد دید، اما برای حفظ روحیه ی من لبخند ظاهری رو لب داشتند. سلامی گفتم و جوابم رو دادند
دکتر و علی آقا وارد شدن و نزدیک تختم اومدن. دکتر گفت:
- خب دخترم خوبی؟ دیشب خوب استراحت کردی؟
- بله خداروشکر راحت خوابیدم. آقای دکتر من حالم خوبه میشه مرخصم کنین
دکتر خنده ای کرد و گفت
- نکنه دیشب بد گذشته بهت که میخوای زود فرار کنی؟
اول بذار دوباره معاینه ت کنم، ببینم همه چی نرماله یانه
دکتر شروع به معاینه کرد و علی آقا هر از گاهی نگاه کوتاهی بهم میکرد، وقتی معاینه تموم شد دکتر گفت
- خب زهرا خانم، باید بهت بگم که خدا رو شکر همه چیز خوبه، میتونم مرخصت کنم به شرطی که یک هفته تمام استراحت کنی! از تشنج وهیجان به دور باشی.
هیجان زده از اینکه مرخص میشم گفتم
- خداروشکر، فقط ماه رمضان نزدیکه، میتونم روزه بگیرم؟
- متاسفم، باید فعلا یکی دو ماه دارو مصرف کنی!
هیجان چند لحظه ی پیشم فروکش کرد، لبهام آویزون شد، حمید رو به دکتر گفت
- آقای دکتر مسافرت که براشون مشکلی نداره؟
دکتر نگاهی به من کرد و جواب داد
- مسافرت برای ایشون خطر داره، بهتره نرن
از شنیدن این حرف، انگار دنیا روی سرم آوار شد، با چشم های اشکی ملتمس نگاهی به دکتر کردم و گفتم
- تورو خدا آقای دکتر تنها امید من همین مسافرته، واقعا بهش نیاز دارم. من باید برم اونجا خودش دار الشفاست، مطمئنم مشکلی پیش نمیاد.
علی آقا نگاهی از سر دلسوزی بهم کرد و حالم رو که دید، روبه دکتر گفت
- استاد منم تو این مسافرت هستم اگه خودم حواسم به وضعیتشون باشه و مراقبشون باشم چی؟
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت142
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چون بابا برای نهار هم نیومد، برای شام آبگوشت بار گذاشتم و وسایل شام رو هم اماده کردم.
وقتی به هال برگشتم دیدم سحر وسایلاش رو برداشته و میخواد بره، نزدیکش رفتم
- کجا به سلامتی؟
گوشیش رو برداشت و جواب داد
- میرم شام بپزم، اقاحمید یه ساعت دیگه میاد
اخم ریزی کردم و وسایلاش رو ازش گرفتم
- برو بشین ببینم، خجالت نمی کشی! با این حالت میخوای بری شام بذاری؟
- زهرا اذیتم نکن دیگه حال ندارم
نوچی کردم و گفتم
- برو بشین سرجات، حرفم نباشه آبگوشت زیاد گذاشتم
مامان که تو حیاط لباس پهن میکرد وارد خونه شد و با دیدنمون پرسید
- باز چی شده صداتون داره تا حیاط میاد؟
اشاره به سحر کردم
- میگه میخوام برم بالا شام بذارم. منم نمیذارم
مامان با محبت نگاهی به سحر کرد و با خوشرویی گفت
- سحر جان عزیزم، اینجام خونه خودته، الان حال نداری استراحت کن حمیدم میاد دور هم شام رو میخوریم
بعد رو بهم گفت
- زهرا جان یه زنگ بزن بابات، بگو اومدنی هم دوغ بیاره، هم میوه بخره!
باشه ای گفتم، گوشیم رو برداشتم، زنگ زدم و وسایلی که نیاز بود گفتم بخره.
بالاخره بابا و حمید هم اومدن و حمید با دیدن رنگِ پریده ی سحر نگران به سمتش رفت
- چی شده سحر حالت خوبه؟
نزدیک رفتمو گفتم
- از صبح بیحاله، هر چی گفتم به تو زنگ بزنم یا خودمون ببریم دکتر نذاشت.
سحر چشم غره ای بهم رفت و حمید دلخور گفت
- چرا بهم زنگ نزدی؟ با این حالت تا الان موندی؟ پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر
دوتاشونو تنها گذاشتم و به آشپزخونه برگشتم. هر از گاهی نگاهشون میکردم، حمید هر چی میگفت ببره دکتر سحر میگفت خوبم! بالاخره حمید پیروز شد و به زور مانتوی سحر رو پوشوند و روسریشو سرش کرد. سحر نگاهش بهم افتاد ، برامخط و نشون میکشید خنده ی ریزی کردم و گفتم
- فقط داداش حمید از پست برمیاد!!!
حمید رو به مامان گفت
- مامان من سحرو میبرم دکتر، اگه دیر کردیم شامتون رو بخورین سهم مارو نگه دارین
مامان باشه ای گفت و حمید رفت دفترچه ی سحر رو بیاره، سحر نزدیکم شد وگفت
- نمیتونستی جلوی زبونتو بگیری؟
- نه! وقتی به خودت رحم نمیکنی و از صبح چندبار بالا اوردی باید میگفتم. حالا برو امیدوارم با خبرای خوش برگردی!!
با مشت به بازوم زد
- به همین خیال باش!
بعد از خداحافظی رفتن و مامان شماره ی خانم جون رو گرفت و سعید جواب داد و گفت شب خونه خاله اینا میمونه.
نماز رو خوندیم و یه ساعتی منتظر حمید و سحر شدیم. مامان شماره حمید رو گرفت و گفت یکم کارشون طول میکشه،به خاطر ضعف بابا سفره رو پهن کردم و شاممون رو خوردیم. مشغول شستن ظرفا بودم که صدای ماشین اومد، در حیاط باز کرد و ماشین رو داخل حیاط اورد. سریع دستامو اب کشیدم و با عجله پله هارو دوتا یکی کردم و به سمتشون رفتم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞