•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت147
توهمبن فکرا بودم که صدای زینب من رو از اون روز بیرون آورد
- داداش؟ ساعت یه ربع به چهاره مگه نمیری جلسه.
- چرا زینب جان الان میام، فقط یه چایی بهم بریز بخورم برم.
- باشه، الان میریزم.
با رفتن زینب، لباس هام رو پوشیدم. بعداز خوردن چایی، خداحافظی کوتاهی کردم و به طرف مسجد راه افتادم
به مسجد که رسیدم، کفش هام رو جفت کردم و از میان کفش هایی که مرتب کنار هم گذاشته شده بود رد شدم و داخل رفتم.
به خانم ها وآقایونی که از قبل باهاشون هماهنگ شده بود، سلام کردم و وقتی جای خالیش رو کنار خانم هاشمی دیدم ، ناراحت شدم.
قبل از شروع جلسه، نگاهی به خانم هاشمی که با خانم اسلامی مشغول صحبت بود، کردم. تک سرفه ای کردم و گفتم
- خانم هاشمی ، حال خانم فلاح چطوره؟ بهترن؟
کاملا رسمی وسر به زیر که نشان از نجابتشون بود جواب داد
- الحمدلله، بهترن.
- خداروشکر، خب ایشون قرار بود به عنوان مسئول فرهنگی تواین اردو فعالیت داشته باشن، بنده مسئولیتهای ایشون رو خدمت شما میگم که بهشون برسونید اگر خوب شدن، که خودشون انجام میدن اگر نه، شما با کمک دوستان دیگه کمک کنید که کارها زمین نمونه.
ان شاالله تا زمان حرکتمون، سلامتیشون رو کاملا به دست میارن.
همه ان شاالله گفتن و با بسم اللهی شروع به صحبت کردم. مسئولیت هر کدوم رو تک تک گفتم وبعداز اتمام جلسه، با زینب تماس گرفتم و ازش خواستم زنگ بزنه و حالشون رو بپرسه.
با بچه ها هماهنگ شدم تا وسایل مورد نیاز برای اردو رو خرید کنند تا موقع رفتن زیاد وقتمون گرفته نشه.
به خونه برگشتم و تاشام آماده بشه به اتاق رفتم تا برای اردو برنامه بریزم و مسئولیت های مربوط به خودم رو یادداشت کنم تا یادم نره.
با اینکه برگه ها جلوی چشممه ولی نمیدونم چی تووجود این دختر هست که هر لحظه فکرم رو به سمت خودش میکشه، خدایا نکنه گناه باشه خودت میدونی تا حالا به دختری فکر نکردم ونذاشتم ذهنم به طرف ناموس کسی بره.
لبخندی زدم و یاد نیمه شعبان افتادم، وقتی که همراه زینب به حیاط اومد، اینبار از عصبانیت خبری نبود دختری رو دیدم که آرامش و نجابت خاصی داشت.
سلام آرومی گفتم و خدارو شکر کردم که تونستم یه بار دیگه ببینمش و میتونم خسارت گوشیش رو بدم و از این عذاب وجدان خلاص شم.
شب که به خونه برگشتم، با خودم دو دوتا چهارتا کردم که اگه هزینه ش رو بدم شاید قبول نکنه ولی یه گوشی براش خریدم و از طریق زینب براش فرستادم. اما اون قدر عزت نفسش بالا بود که قبول نکرد
صدای در اتاق باعث شد حواسم از اون روزها پرت بشه بفرماییدی گفتم و زینب با سینی چایی و میوه داخل اومد
- خدا قوت داداش، میخوام با مامان برم به زهرا سری بزنم،کاری نداری؟
این روزها زیاد اسمش رو از زبون زینب میشنوم هر چی تلاش میکنم ذهنم رو منحرف کنم ولی موفق نمیشم پوفی کردم و سرم رو خاروندم
- نه برین به سلامت، بابت چایی و میوه هم ممنون.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت147
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کتاب مکیال المکارم رو بستم و عینکم رو درآوردم، خمیازه ای کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
چه زود روزها پشت سرهم گذشت، باورم نمیشه هفته ی بعد علی امتحان داره!
نگاهی به اتاق کردم، کم کم باید دل از این اتاق کوچکم که خاطرات زیادی رو باهاش داشتم بکَنم
به خاطر کارتن های کوچکی که وسایلم رو داخلش ریختم اتاق خیلی کوچک و شلوغ شده، اینجوری بیشتر دلم میگیره!
از روی صندلی بلند شدم و از داخل قفسه ی کتابها، یه سری از کتابهای دانشگاه رو برداشتم و روی میز چیدم. فکر نکنم دیگه اینا به دردم بخوره بهتره برم از مامان چندتا کارتن بگیرم و کتابهای اضافی رو داخلشون بذارم تا موقع رفتن به دانشگاه به کتابخونه ش بدم.
در روباز کردم و با دیدن مامان که خوابیده بود، با قدم های اروم به سمت انباری رفتم، سه تا کارتن برداشتم و به اتاق برگشتم.
همه ی کتابها رو جمع کردم و روی میز گذاشتم.
کش و قوسی به بدنم دادم و بیخیال خواب شدم، هر چی لباس اضافه داشتم داخل ساک جمع کردم تا فردا صبح بیشترشون رو با ماشین ببریم خونه ی خودمون!
تا عصر خودم رو تو اتاق مشغول کردم ، چند تقه به در خورد، بفرماییدی گفتم و نگاهم بهدر بود ببینم مامانه یا سحر!
در باز شد و دیدم مامان دوتا چایی ریخته و به همراه بیسکوییت وارد شد
- ممنون، میگفتین خودم میومدم
- خسته نباشی! دیدم چند ساعته داری مرتب میکنی، گفتم یه چایی دم کنم مادر، دختری بخوریم
لبخندی به روش زدم
- پس این چایی خوردن داره!
یه قلب از چایی داغ و معطر خوردم و رو به مامان گفتم
- یه سری از کتابهامو جمع کردم میخوام بدم کتابخونه دانشگاه، یه سری از لباسهامم داخل ساک ریختم که فردا ببریم خونمون
مامان با شنیدن این حرف زیر لب ان شاءاللهی گفت و ادامه داد
- میخوام به مریمم بگم بیاد، همش تو خونه تنها میمونه و به خاطر کارای سعید حرص و جوش میخوره
- اره بگین بیاد دور هم خوش میگذره، سحر کجاست؟
کمی از چاییش رو خورد
- حمید برد خونه باباش!
استکان هارو داخل سینی گذاشتم و به آشپزخونه بردم، مامان هم پشت سرم اومد تا برای شام غذا بپزه.
- شام چی دوست داری بذارم؟
روی کابینت هارو دستمال کشیدم و جواب دادم
- رشته پلو بذار، خیلی وقته نخوردیم. به علی اقا هم زنگ بزنم اگه شیفت نبود بیاد
مامان باشه ای گفت وگوشی رو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم. دومین بوق که خورد صداش تو گوشم پیچید
- جان دلم خانمی!
- سلام خوبی عزیزم
- علیک سلام، شما خوب باشی منم خوبم. جانم کاری داشتی؟
- امشب شام میتونی بیای خونمون؟
کمی مکث کرد و گفت
- سعی میکنم بیام، ولی شاید یکم دیر برسما، دوباره نبندی به زنگ!!
خوشحال از اینکه می بینمش جواب داد
- اشکال نداره! پس منتظرتم
تماس رو قطع کردم و پیش مامان رفتم. از داخل یخچال کاهو و گوجه خیار برداشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم.
یاد زینب افتادم، دلم براش تنگ شده، بعد از عروسی فقط یه بار دیدمش، اکثرا به خاطر کار اقا محمد باهم میان و میرن. خداروشکر بعد از عروسی با وساطت مادر اقا محمد رابطه زینب و خواهرشوهرش خوب شد و باهم آشتی کردن.
با سوزش دستم اخ ریزی گفتم و چاقو رو روی میز گذاشتم.
اصلا نفهمیدم کی دستم روبرید، محکم جای زخم رو فشار دادم و زیر شیر آب گرفتم.
مامان متوجه شد و گفت
- حواست کجاست دختر! برو تو کشو بالایی چسب زخم هست بزن، خودم بقیه ش رو خرد میکنم.
باشه ای گفتم و بعد از زدن چسب کنار مامان نشستم و به درست کردن سالادش نگاه کردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞