•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت151
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هر از گاهی حواسم بهش بود و میدیدم که از زیر چادر دستش رو مالش میده احتمال اینکه دوباره در رفته باشه رو میدادم. کمی بعد بلند شد و بعداز صدا کردن مادر بزرگش به اتاق رفت.
با اینکه با حمید درباره کار صحبت می کردیم اما تموم حواسم به اتاق بود، طولی نکشید مادربزرگش، حمید رو صدا زد و بعداز از رفتن حمید چشمم به در اتاق بود،صدای خیلی ضعیفی از بگو مگوهاشون میومد.
حمید کلافه از اتاق بیرون اومد و گفت
- علی جان، شرمنده مثل اینکه مچ زهرا دوباره در رفته میشه نگاهی بهش بندازی؟
- اره الان میام
به همراه مامانِ زهرا خانم و حمید و خانمش به اتاق رفتیم . کنار کمد دیواری نشسته بود. نزدیک تر رفتم و دوباره مچش رو از روی چادرش جا انداختم تا حمید باند بیاره، طاقت دیدن گریه ش رو نداشتم کلافه بلند شدم و کنار پنجره رفتم.
این دختر یه چیزی تو وجودش هست که من رو به طرف خودش میکشید.
بعداز بستن باند، دوباره توصیه های لازم رو کردم نمیتونستم بیشتر از این تو اتاق بمونم سریع اتاق رو ترک کردم و به همراه حمید رفتیم کنار آب.
با صدای پاشون هر دو به عقب برگشتیم و بعد از گرفتن چند تا عکس نمیدونم چرا یهو جدا شد و به گوشه ی باغ رفت.
با زینب حرف میزدم ولی تمام حواسم پیشش بود، نگران ازاینکه نکنه به خاطر برخورد تندم ناراحته، با کلی مقدمه چینی به زینب گفتم
- زینب جان... میگم .... زهرا خانم چش شده؟ چرا تنها نشسته؟ احساس میکنم ناراحته
زینب نگاهی به گوشه باغ کرد و شونه بالا انداخت
- نمیدونم، شاید به خاطر مچ دستشه، ببینم خان داداش، نکنه دلت....
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم
- زینب جان، سر به سرم نذار. فکر کنم از دست من ناراحته، تو خونه تند حرف زدم باهاش، اگه میشه برو ببین قضیه چیه چرا ناراحته. از طرف من ازش عذر خواهی کن فقط همین.
از خدا که پنهون نیست، شاید حق با زینب باشه. نمیدونم چرا از اینکه تنها نشسته کلافه میشم.
تا جمکران فکرم مشغول بود، شب که دور هم نشستیم وقتی مامان بحث ازدواجم رو پیش کشید، با اینکه مطمئن نبودم اما گفتم ان شاالله به زودی به آرزوتون میرسین.
خودم میدونستم منظورم چیه، فقط باید مطمئن بشم ببینم این دختر گمشده ی من هست یانه. موقع مداحی توجمکران از خود مولا خواستم کمک کنه و درستی انتخابم رو نشونم بده. هم برای کربلا دعا کردم و هم ازدواجم، از خدا خواستم کسی همسرم بشه که بتونه تو شادیها و غم های زندگی شانه به شانه ام قدم برداره، وقتی کم آوردم آرومم کنه، باهم تا آخر عمر سربازی امام زمانمون رو بکنیم.
نگاهی به ساعت روی مچم کردم نزدیک هشته، باصدای چرخیدن کلید داخل قفل، از اتاق بیرون رفتم، مامان و زینب وارد شدن.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت151
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
یاد وسایل حاج خانم افتادم، برگشتم و نایلونهایی که وسایلش داخلش بود برداشتم، با دیدن وسایل چشم هام برقی زد و با ذوق گفتم
- اینا چه خوشگله علی!
پاپوشهای بچه گانه رو که با کاموا بافته شده بود نشونش دادم.
به خاطر رانندگی فقط نگاه کوتاهی کرد و گفت
- اره خیلی قشنگن! فکر کنم خودش میبافه
بقیه ی وسایل رو نگاه کردم، لیف و دفترچه یادداشت و اسکاچ، خلاصه همه چی داخلش پیدا میشه! پاپوشها بدجور چشمم رو گرفت
- میگما این پاپوشها رو میخوام یه دخترونه و یه پسرونه برای بچه هامون نگه دارم
لبخندش عمیقتر شد و گفت
- همشو بردار
ابرویی بالا دادم و گفتم
- نزدیک ده تا پاپوشه، همشو میخوای نگه داری؟
یه صورتی و ابی کنار گذاشتم و هرچی که برای خونمون نیاز داشتیم برداشتم. یاد بچه ی حمید و سحر افتادم، برا اونام برداشتم.
علی که حواسش به کارام بود گفت
- میخوای اصلا همه ی وسایل رو برای خودمون برداریم؟
- فکر خوبیه! راستی امشب تو ازش خریدی روزهای بعدش چی؟ بالاخره مجبوره بازم از این وسایلا بفروشه تا خرج زندگیشو دربیاره
- بهش گفتم خودم میام ازت میگیرم پولشم نقد حساب میکنم، نهایتش به دوست و اشنا میفروشیم دیگه!
- خب چرا ماهیانه مبلغی رو کمک نمیکنی؟
- ببین زهرا من که قراره اون پولو بدم، ولی مهم اینه شخصیتشون خرد نشه و عزت نفسشون حفظ بشه، مگر اینکه طرف هیچ راهی برای درامد نداشته باشه!
فکری به ذهنم رسید با خوشحالی گفتم
- میگم علی یه فکر عالی به ذهنم رسیده، چطوره برای خیریه یه بازارچه بزنین، اونایی که عضو خیریه هستن کاراشونو برای فروش بذارن. اونروز رفته بودیم خونه اصغراقا، تو اشپزخونه شون یه سری اویزای چهل تیکه زده بود ازش پرسیدم اولش خجالت کشید ولی بعدش گفت خودم میدوزم
- فکر خوبیه، با بچه ها مشورت کنیم ببینیم چیکار میشه کرد.
ان شاءالله که جور بشه! امشب خیلی حس سبکی دارم. خداروشکر تونستیم به یه نفر کمک کنیم. بالاخره به خونه رسیدیم و ماشین رو جلوی در نگه داشت
- برو به سلامت، این وسایلارم ببر
باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی در رو باز کردم و وارد شدم. چادر رو از سرم باز کردم و روی مبل گذاشتم و پیش مامان رفتم.
وسایلهای حاج خانم رو مقابلش گذاشتم و گفتم
- مامان ببین چقدر خوشگلن، اگه چیزی لازم داری ازشون بردار
مامان نگاهی کرد و دوتا دستگیره که با پارچه گلدار دوخته شده بود برداشت و دوتا هم اسکاچ، لبخندم عمیقتر شد، پاپوشهارو نشونش دادم
- اینارو برای بچه ی سحرینا انتخاب کردم یه پسرونه یه دخترونه، به نظرتون قشنگن یا یکی دیگه بردارم؟
مامان هم انتخابمو تایید کرد، خداروشکر وسایلش ازبس تمیز و خوشگله اول بسم الله مشتری جور شد. اگه بتونیم بازارچه رو بزنیم عالی میشه! بقیه ی وسایل رو جمع کردم و به اتاق بردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞