•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت153
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
رو به زهرا خانم که به سختی وایستاده بود گفتم که نباید از روی تخت بلند میشد چون هنوز سرگیجه داره، به در خواست خودش خانمِ حمید قرار شد همراهش بمونه.
تقریبا یکی دوساعتی از رفتن حمید میگذشت که باهام تماس گرفت و گفت خانمش و زهراخانم شام نخوردن و میخواست بیاد، اما مانعش شدم و گفتم که خودم براشون تهیه میکنم تا مجبور نشه این همه راه رو بیاد، رفتم براش سوپ گرفتم و برا خانم هاشمی هم قورمه سبزی خریدم.
در زدم و وارد اتاق شدم، غذاهارو دادم و به اتاقم برگشتم تا کمی استراحت کنم.
روی تخت دراز کشیدو به سقف خیره شدم فکر های جور واجور به مغزم هجوم می اورد.
همش باخودم فکر می کردم چی باعث سکته شده، چه اتفاقی افتاده، یعنی این قدر براش سخت و شوکه کننده بوده، که باعث شده حالش تا این حد خراب شه!
زینب چندباری تماس گرفت و حال زهرا رو پرسید، برای اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم خوبه.
چون شیفتم نبود میتونستم کمی استراحت کنم ولی از بس فکرم خراب بود فقط از این پهلو به اون پهلو شدم.
کلافه بلند شدم تا سری به اتاقشون بزنم
نزدیک اتاق که رسیدم، پرستاری که مسئول چک حال مریض ها بود از اتاق بیرون اومد حالش روپرسیدم وقتی گفت خوبه با خیال راحت به اتاق برگشتم.
صبح دکتر علوی برای معاینه اومد و خداروشکر که میتونست مرخص بشه، وقتی پرسید میتونه روزه بگیره لبخندی روی لب هام اومد که چقدر پایبند به مسائل دینیه، تا حدودی از انتخابم مطمئن شدم.
حمید از دکتر درباره سفر مشهد پرسید که میتونه بیاد یانه وقتی دکتر گفت ضرر داره ونباید بره نگاهی به قیافه ناراحتش کردم فکری به سرم زد به دکتر گفتم
- منم تو این مسافرت هستم اگر خودم حواسم به وضعیتشون باشه و خودم مراقبشون باشم چی؟
خودمم از گفتن کلمه مراقب هم تعجب کردم و هم خنده م گرفت، خدارو شکر دکتر قبول کرد و از خوشحالی چشم هاش برقی زد و خدا میدونه چقدر از اینکه تونستم کاری براش بکنم خوشحال بودم.
امیدوارم بتونم تواین سفر خوب مراقبش باشم تا آب تو دلش تکون نخوره.
باصدای اذان از فکرو خیال بیرون اومدم، نمیدونم مامان کی آشپزخونه رفته، فکر این دختر، پاک من رو دیوونه کرده.
بعداز خوندن نماز و خوردن شام، کم کم آماده شدم بیمارستان برم که تلفن خونه زنگ خورد، زینب مشغول شستن ظرف های شام بود و مامان دست روی زانوهاش گذاشت و یه یاعلی گفت و از روی زمین بلند شد.
نگاهی به شماره کرد و ابروهاش رو بالاداد
- عموته! خیره ان شاالله
گوشی رو برداشت و بعداز سلام و احوالپرسی، نمیدونم عمو چی گفت که مامان جواب داد، دست من نیست،چشم بهش میگم.
بعداز خداحافظی گوشی رو سرجاش گذاشت، پرسیدم
- چی میگفت مامان
کلافه سرش رو تکون داد و گفت
- میگه عمه ت ازش خواسته دوباره درباره ازدواج تو و سهیلا صحبت کنه، فردا میاد اینجا!
نفسم رو با حرص بیرون دادم
- اخه مادر من، اینا چرا دست بردار نیستن. چندبار باید بگم ما باهم هیچ تفاهمی نداریم.چرا عمه این قدر سر این مسئله اصرار داره. جواب من همونیه که اون موقع دادم ما تیکه ی هم نیستیم
مامان تو چشم هام عمیق نگاه کرد و با لبخند گفت
- میدونم پسرم. نکنه....نکنه خودت کسی رو در نظر داری و دلت پیشش گیر کرده؟
لبخند کمرنگی زدم و پیشونیش رو بوسیدم
- الهی من دورت بگردم، دعا کن خدا خودش،یه عروس خوب بهت بده. من دیگه دیرم شده باید برم
به خاطر اینکه دوباره سؤال پیچم نکنه سریع خداحافظی کردم و کفش هام رو پوشیدم و زدم بیرون.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت153
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
جعبه ی شیرینی که حمید خریده بود رو باز کردم و با دیدن شیرینی تر چند تا چنگال برداشتم و به حیاط رفتم.
به همه تعارف کردم، علی رو به حمید گفت
- پاشو آستیناتو بده بالا این دوتا باغچه رو تمیز کنیم
حمید یه گاز از شیرینیش زد و همونطور که میخورد گفت
- خرج داره!
حاج خانم با خنده گفت
- ماشاءالله اقا حمیدم هر چی بخوای، میگه خرج داره! پاشو پسرم پاشو استیناتو بده بالا یه دستی به این باغچه بکشین
حمید اخرین تیکه ی شیرینی رو تو دهنش گذاشت و بلند شد. استیناشونو بالا زدن و زیر نگاه ما شروع به پاک کردن باغچه کردن.
بقیه رفتن داخل، با سحر و زینب مشغول تماشای کارکردنشون شدیم.
یک ساعتی طول کشید کارشون تموم شه، یکی از باغچه ها رو به اندازه های یک متر در یک متر جدا کردن و اماده کاشت سبزی شد.
تا دستاشونو بشورن، به همراه سحر و زینب وارد خونه شدیم. علی و حمید هم اومدن، هوا کم کم تاریک میشد اماده شدیم تا به خونه برگردیم که حاج خانم گفت
- شام همتون مهمون مایین، مریم خانم شما هم به حاج احمد زنگ بزنین بگین بیان خونه ما!
خاله تشکری کرد و خواست قبول نکنه که حاج خانم گوش نکرد و خاله هم مجبور شد به حاج احمد زنگ بزنه. سوار ماشینها شدیم و برگشتیم.
علی برای خرید وسایل با حمیدبیرون رفت، با زینب تو آشپزخونه مشغول شام پختن شدیم که سحر هم پیشمون اومد و روی صندلی نشست.
به خواست حاج خانم برای شام خورشت قیمه بار گذاشتیم، سحر گفت
- سیب زمینیارو بدین من خرد کنم
چند تا سیب زمینی به همراه چاقو و ابکش جلوش گذاشتم، برای برنج زعفران دم کردم.
صدای دلنشین اذان که بلند شد ، وضو گرفتم و نماز رو خوندم.
حاج احمد به همراه سهیل و بابا اومدن، علی سراغ سعید رو گرفت و خاله گفت
- یکم بی حال بود گفت نمیتونم بشینم
سفره رو باز کردیم و شام رو خوردیم و دور هم نشسته بودیم حاج اقا گفت
- اقا رضا کسی رو میشناسی یه وام قرض الحسنه بده ؟
بابا جواب داد
- خیره ان شاءالله برا چی میخوای؟
- والا اگه خدا بخواد یه خونه پیدا کردم، میخوام قولنامه ش کنم.
با خوشحالی به علی نگاه کردم، ولی با دیدن چهره ی ناراحتش به فکر رفتم. خریدن خونه که ناراحتی نداره، پس علتش چی میتونه باشه
- خوبی علی؟ چرا ناراحتی؟
نگاهش رو از پدرش گرفت و نگاهم کرد
- چیزی نیست، بعدا بهت میگم
فکرم بیشتر از قبل درگیر شد، به ادامه ی صحبتهای بابا و حاج اقا گوش کردم.
تقریبا نزدیک ساعت یازده اماده شدیم تا به خونه برگردیم، باید علت ناراحتی علی رو باید بدونم. رو به مامان گفتم
- شما برین منو علی اقا یکم دیگه میاره
مامان باشه ای گفت و بعد از خداحافظی رفتن. چون اقا محمد مأموریت بود، زینب شب رو همونجا موند.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞