eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سوار ماشین شدیم و تا زمانی که به خونه برسیم یک کلامم حرف نزد. حمید رو به همراه خواهر وخانمش، پیاده کردم و به خونه رفتیم. بعداز سلام به اهالی خونه، به زینب اشاره کردم به اتاقم بریم ببینم صحبت کرده یانه. وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم، زینب داخل اومد و کنارم نشست - جونم داداش؟ - زود بگو ببینم زهرا خانم چی گفت؟ کمی به فکر رفت و جواب داد - گفت مربوط به قضیه ی خودش و پسر خالشه! از حرفش شوکه شدم، نکنه قراره باهم ازدواج کنن! یعنی علاقه ی من به زهـــرا... - داداش خوبی؟ با حرف زینب از فکر بیرون اومدم، اما خودم رو باید خونسرد نشون بدم، پرسیدم: - چه قضیه ای؟ - راستش قرار بوده زهرا و پسرخاله ش سعید، باهم ازدواج کنن از شنیدن این حرف اعصابم به هم ریخت، دست هام رو از مشت کردم و محکم فشار دادم شاید کمی ازفشار عصبیم فروکش کنه. زهرا تنها دختریه که دلم رو لرزونده، هر طور شده به دستش میارم. گوشم به زینب بود تا بقیه حرف هاش رو بشنوم - خب بعدش.... - هیچی، به خاطر یه سری اتفاقا مراسمشون بهم میخوره و میره بایکی که دوستش داره نامزد میشه نفس راحتی کشیدم که ادامه داد - اونروز که ما رسوندیمشون، نگو پسر خاله ش اونجا بوده و حرفایی به زهرا میزنه و دعواشون میشه. این بیچاره هم شوک عصبی بهش وارد میشه. همونطور که دست هام رو مشت کردم، گفتم - فقط همین؟ - اره، دیگه چیزی نگفت. منم پیگیرش نشدم - باشه، ممنون. از روی تخت بلند شد - اگه کاری نداری برم کمکِ مامان تا شام رو آماده کنیم لبخندی زدم و ازش تشکر کردم، بعداز رفتنش بلند شدم، به قدری کلافه م که فقط طول و عرض اتاق رو راه میرم. دوباره روی تخت نشستم، خم شدم و آرنجم رو روی زانوهام گذاشتم، دستم رو به سرم گرفتم، باید برای رسیدن بهش راهی پیدا کنم. صدای پیامک گوشیم بلند شد، پیام رو باز کردم ازطرف محمده. - سلام دکتر کی میای؟ نگاهی به ساعت گوشیم کردم نزدیک هشته، هنوز تا اذان یک ساعتی مونده.جواب دادم - سلام، تازه رسیدم کمی استراحت کنم بعداز نماز میام دنبالت . پیام رو فرستادم و به هال رفتم. نرگس مشغول تماشای کارتون بود، پیشش رفتم و موهاش رو بهم ریختم. - چطوری نرگس خانم! - ممنون داداش، خوبم. مامان نزدیکم شد و کنارم نشست - علی جان، میگم بعداز شام وقت داری بریم خونه ی خاله ت، چند روزیه فشارش بالا میره، ظهر زنگ زده، از اینکه سر نزدم ناراحته. میگه همتون تنهام گذاشتین. - شرمنده مامان با محمد قرار دارم، منتظرمه. سعی میکنم کارم زود تموم شه بیام بریم. ازش بپرس داروهاش اگه تموم شده براش سر راه بخریم. - باشه، خدا خیرت بده مادر. الهی به مراد دلت برسی. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بالاخره وقت امتحان علی هم رسید، فردا باید برای ازمون بره، شب رو بیدار موندم و براش دعا کردم. امیدوارم امتحانشو خوب بده. کم کم چشم هام سنگینی میکرد خواستم بخوابم که صدای اذان از مسجد اومد. پتو رو کنار زدم و به سرویس رفتم تا وضو بگیرم. نماز صبح رو خوندم و همونجا کنار سجاده خوابم برد. با صدای باز شدنِ در خواستم بلند شم که اخ ریزی گفتم. به خاطر بدخوابیدن گردنم بدجور خشک شده، شروع به مالش کردم که مامان داخل اومد و با دیدنم تو اون حالت گفت - سلام چرا رو زمین خوابیدی؟ - سلام صبح بخیر. شب رو بیدار مونده بودم بعد نماز نفهمیدم کی خوابم برد. - پاشو بیا صبحونت رو بخور - ساعت چنده - نزدیک یازده! من میرم زود بیا وااااای یادم رفت به علی زنگ بزنم، گوشی رو برداشتم و با دیدن سه تماس بی پاسخ و دوپیام لب پایینم رو گاز گرفتم. سه تماس و یه پیام از طرف علی بود و یکی از پیامها هم از طرف مریم بود. پیام علی رو بازش کردم و با خوندنش خنده م گرفت - سلام تنبل خانم، باز گرفتی خوابیدی؟ منو باش فکر کردم من نخوابم تو هم خوابت نمیبره! بخواب خانم من میرم امتحان دراومدم زنگ میزنم کاش روی بیصدا نمیذاشتم. چادرنماز و جانماز رو روی میز گذاشتم و موهای بهم ریخته م رو شونه کردم. به آشپزخونه رفتم و با دیدن مامان که کوفته میذاشت نزدیکش رفتم - به به کوفته ! لبخندی زد و جواب داد - سحر دیشب به حمید می‌گفت هوس کوفته کرده، اما روش نشد بهم بگه... صبح لپه و برنج خیس کردم تا برا نهار بذارم از پشت بغلش کردم و یه بوس محکم به گونه ش زدم - قربون مادرشوهر به این مهربونی بشم - نمیخواد قربون من بشی، بشین صبحونه ت رو بخور، بعدش برو به سحر بگو بیاد پایین با خنده چشمی گفتم و بعد از خوردن صبحانه به طبقه ی بالا رفتم. چند تقه به در زدم، طولی نکشید در رو باز کرد. سلام دادم و وارد که شدم با دیدن لباسهای نوزادی، قند توی دلم آب شد - اخ عمه قربون لباسای خوجلش بشه، ای جوووونم کی خریدین اینارو کنارم نشست و با خنده گفت - دیروز با اقا حمید رفتیم بیرون، چشمش اینارو گرفت گفت میخوام بخرم. هر چی گفتم فعلا که معلوم نیست دختره یا پسر گوشش بدهکار نبود، اخرشم کار خودشو کرد - مبارکش باشه فسقلی جونم... اهان تا یادم نرفته، مامان برا نهار کوفته گذاشته گفت بیام بهت بگم نهار بیاین پایین - دستش درد نکنه، اتفاقا خیلی دلم کوفته میخواست. لباسها رو برداشتم و مشغول تماشاشون شدم. نیم ساعتی باهم نشستیم و بعدش به طبقه ی پایین اومدیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌