eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ -خب همونطور که همه اطلاع دارین آقاجون ازوقتی بچه ها کوچیک بودن، تصمیم داشتن وقتی زهراو سعیدبزرگ شدن به عقد هم دربیان. الحمدلله این دوتا حالا بزرگ شدن به هم علاقه دارن ماهم دیدیم هرچه زودتر سرو سامون بگیرن بهتره به خاطر همین امشب اومدیم تاحرفای نهایی زده بشه و اگه خدا بخواد این دونفر هم باهم صحبتاشونو بکنن، سنگاشونو وابکنن تا بریم به برنامه عقد وعروسی . بابا بالبخند بهم نگاهی کرد و به حاج احمد گفت: -خواهش میکنم اختیار ماهم دست شماست. خوبیهای آقاسعید که براما ثابت شده ست. ان شاالله خوشبخت بشن . همینطور که به حرفاشون گوش میکردم به سعید نگاه کردم اما انگار خوشحال نبود اخم ریزی وسط پیشونیش بود و سربه زیر زمین رو نگاه میکرد. خاله هم بااجازه بزرگترا به من گفت -زهراجان باسعید برید تواتاق حرفاتونو بزنید . چشمی گفتم و با سعید به اتاقم رفتیم . دراتاقو باز کردم و کنار ایستادم بهش تعارف کردم داخل شه،منم پشت سرش وارد اتاق شدم .از استرس تپش قلب گرفته بودم .سعید یه محض ورود اول یه نگاه کلی به اتاقم انداخت و بعد روی تختم نشست منم با فاصله ازش روی تخت نشستم .هردو ساکت بودیم زیر چشمی نگاهی بهش انداختم دستاشو بهم گره زده بود و پاشو آروم تکون میداد. انگار حال اونم دست کمی از من نداره. -نمیخای حرفی بزنی از وقتی اومدیم ساکت نشستی و به زمین خیره شدی! -راستش...چطور بگم... توچشمام نگاه کرد وبایه نفس عمیق شروع کرد به صحبت. - ببین زهرا میخوام درباره مسئله مهمی باهات صحبت کنم نمیدونم چطور بگم ...امیدوارم...درکم کنی و دلخور نشی. ازاسترس دستام یخ کرده بود قلبم مثل گنجشکی که توقفسه خودشو به دیواره میکوبید شاید آروم شه آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم: -چیزی شده؟نگران شدم، لطفازودتر برو سر اصل مطلب. سرشو بالا آورد و تو چشمام عمیق نگاه کرد انگار شرم داشت از گفتن حرفی که تو ڋهنش داشت چشماشو بست و آرنجشو به زانوهاش تکیه داد، خم شد و دستاشو فرو کرد لای موهاش، تا بخواد حرف بزنه هزاربار مردم و زنده شدم -چی شده آقا سعید، توکه خجالتی نبودی. بین صحبتای بابات حواسم بهت بود،انگار چیزی فکرتو مشغول کرده ؟ تاخواست جوابی بده صدای پیامک گوشیش بلند شد دست تو جیبش کرد و پیام رو باز کردوخوند نمیدونم پیام از طرف کی بود که لبخند ریزی زد و جواب پیام رو نوشت انگار حواسش جای دیگه بود. متوجه حضور من شد و زود خودشو جمع و جور کرد انگار خبرای خوشی قرار نیست بشنوم.چندبار نفس عمیق کشیدم تا شاید آروم شم بهش گفتم؟ -میشه زودتر حرفتو بزنی -راستش....چجور....بگم...م..من نمیخوام این ازدواج سر بگیره. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با صدای هشدار گوشی به زور چشم هام رو باز کردم، هشدار رو خاموش کردم و دوباره چشم هام بسته شد. دوباره هشدار گوشی زنگ‌خورد یه چشمم رو باز کردم و با دیدن ساعت مثل فنر از جا پریدم. فقط چند دقیقه تا اذان صبح مونده، سریع پتو رو کنار زدم، وضو گرفتم و چون وقت کمه بهتره فقط نماز شفع و وتر رو بخونم. با تمام شدن نمازم صدای اذان از مسجد محلمون به گوشم رسید. تا اذان تموم بشه تسبیح رو برداشتم و شروع به گفتن استغفار کردم، اذان که تموم شد قامت بستم و نماز صبح رو خوندم. چادر و جانماز رو داخل کشوی کمد گذاشتم. تو این یک هفته ای که از سرماخودگیم گذشت، نتونستم درست و حسابی درس بخونم. خدا رو شکر حالم الان خیلی بهتره و دیگه از سر درد و گلو درد خبری نیست. کش و قوسی به بدنم دادم از پنجره به اسمون رو نگاه کردم، خداجون ممنون که هوامو داری! خودت کمک کن عاقبت بخیر بشیم. از بچگی عاشق آسمونم، یه آرامش عجیبی داره، خصوصا این وقت صبح! یه لحظه یاد حضرت افتادم یعنی الان کجاست، چیکار میکنه؟ حس دلتنگی بدی به سراغم اومد، قطره اشکی روی صورتم ریخت. دست به سینه گذاشتم و سلامی به محضرشون دادم، استادمون میگفت همیشه وقتی صبح از خواب بیدار شدین قبل از اینکه با کسی حرف بزنین، اول به امام زمان علیه السلام سلام بدین و شب هم قبل از خواب چند دقیقه ای باهاشون حرف بزنین. از ته دل آهی کشیدم و به سمت آشپزخونه پا کج کردم تا سماور رو‌پر کنم. لامپ اتاق بابا و مامان روشن بود، وارد آشپزخونه شدم و بعد از پر کردن سماور زیرش رو روشن کردم، تا آب جوش بیاد وسایل صبحانه رو آماده کردم و منتظر موندم. همش فکرم درگیر ازدواجمونه، از اینکه از اینجا میرم. دلم میگیره، همه جای خونه رو با دقت نگاه کردم، به قدری فکرم مشغول شد که متوجه اومدن مامان به آشپزخونه نشدم. - سلام صبح بخیر - سلام مادر صبح تو هم بخیر، از بس تو فکری متوجه نشدی سماور داره خودشو میکشه لبخندی زدم و بلند شدم تا چایی دم کنم. بابا و خانم جون هم اومدن، سفره رو روی زمین پهن کردم و وسایلی که آماده کرده بودم داخل سفره گذاشتم. بابا رو بهم گفت - زهرا جان برو‌حمید رو بیدار کن بیاد، امروز کارمون زیاده باید یه دستی به مغازه بکشیم، دیروز کلی وسایل اومده همونجور نامرتب وسط مغازه مونده چشمی گفتم و به اتاق حمید رفتم تا بیدارش کنم. چند تقه به در زدم وقتی صدایی نشنیدم آروم در رو باز کردم و وارد اتاقش شدم، نگاهی به اتاق نامرتش کردم و از سر تأسف سرم رو تکون دادم. نزدیکش شدم و آروم تکونش دادم - داداش، داداش حمید همونطور چشم بسته جواب داد - هوم از نوع خوابیدنش خنده م گرفت، یکم محکمتر تکونش دادم - بابا میگه زود بیا صبحونه ت رو بخور بریم مغازه کلی کار داریم پشتش رو به من کرد و جواب داد - بذار چند دقیقه دیگه بخوابم، میام - پاشو ببینم، از دیشب خوابیدی، این چند دقیقه چه دردی رو دوا میکنه؟ پاشو! - اذیت نکن دیگه، تو برو یه ذره دیگه بخوابم خودم میام نه مثل اینکه فایده نداره، اینجوری نمیشه بیدارش کرد، یه تیکه از دستمال کاغذی رو کندم و باهاش به گوش و بینیش زدم، بالاخره چشم هاش رو باز کرد و کلافه روی تخت نشست. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌