•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت173
مامان چشمی گفت و پشت سر بابا وارد اتاق شد. زیر چشمی نگاهی به سحر و حمید کردم، کلافه بودن حمید رو کاملا میتونم حس کنم، سحر آروم باهاش حرف میزد و هر از گاهی نگاهی به من می کرد.
از روی مبل بلند شدم و به اتاقم رفتم، حمید پشت سرم بلند شد وهمراه سحر وارد اتاقم شدن.
- زهرا جان، بذار بهت توضیح بدم، باور کن اونجور که تو فکر میکنی نیست.
برگشتم و جواب دادم
- شما چند روزه بهم نگفتین من سکته کردم، مگه مربوط به زندگی من نیست؟ اگه خدایی نکرده، زبونم لال برای خودت این اتفاق میفتاد چیکار میکردی؟ هان؟ جواب بده دیگه!
روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم، حمید که دید با جوابش قانع نمیشم روبه سحر گفت
- اصلا سحر تو بگو حق با کیه؟من کار بدی کردم؟
سحر نگاهی به من کرد و به حمید گفت
- راستش حمیدجان، ازم ناراحت نشو ولی من حق رو به زهرا میدم.شاید بهتر بود که بهش میگفتی. اگه منم از هیشکی انتظار نداشته باشم، از برادر یا خواهرم انتطار دارم.
حمید از دست سحر ناراحت شد و آروم جوابش رو داد
- به جای اینکه طرف من باشی، چرا خرابکاری میکنی؟ این حرف که تومیزنی بدتر خرابکاری میشه!
سحر هم ناراحت شد و گفت:
- اصلا خودتون میدونید، من نمیدونم.
- حالا چرا ناراحت میشی، خانوم
سحر دلخور بلند شد و از اتاق بیرون رفت، حمید بین دوراهی موند ، من رو راضی کنه یا از دل سحر دربیاره ، با محبت نگاهی بهم کرد وگفت
- برم از دلش در بیارم الان برمی گردم
بالاخره از اتاق بیرون رفت، کمی با خودم فکر کردم کار خوبی کرد بالاخره سحر به خاطر طرفداری از من ناراحت شده، باید از دلش دربیاره.
سرم رو بین دستهام گرفتم و چشم هام رو بستم.
این چند روز که خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم دعا و حال و هوای سحر هارو هم از دست دادم، نمیدونم چرا این قدر دلم میخواد نماز بخونم. وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم و بعداز سلام نماز به سجده رفتم
خدایا خودت کمکم کن و دوباره آرامش رو بهم برگردون.
چشم هام رو بستم، دوباره اون انگشتری که توی خوابم دیدم و اون شخصی که دستش رو به طرفم دراز کرده بود، یادم افتاد.
خدایا قضیه ی این انگشتر چیه؟ چرا هروقت ناراحت میشم جلوی چشمم میاد، چرا مدام تو ذهنمه،خصوصا حکاکی زیبای روی انگشتر که به نام امام زمان علیه السلام بود، یادمه تو خوابم که دیدمش، باعث آرامشم شد.
کاش میدونستم این نشانه ی چیه.
کلافه از اینکه جوابی برای سؤالهام ندارم،چند باری الهی العفو گفتم و سر از سجده برداشتم. تسبیح رو توی دستم گرفتم و شروع به ذکر گفتن کردم، قطره ی اشکی آروم از روی گونه م سُر خورد و روی چادرم ریخت.
صدای پایی رو شنیدم و حس کردم کسی کنار در اتاقم وایستاده، به عقب برنگشتم و به ذکر گفتن ادامه دادم.
- زهرا!
صدای حمیدِ، بازم جواب ندادم
- زهراجان، باور کن هر کاری کردم به خاطر خودت بود، یه خواهر که بیشتر ندارم،طاقت ناراحتیت رو ندارم. شاید فکر کنی من اشتباه کردم ولی دکترتم گفت نگیم بهتره.
- اصلا قبول ندارم، اینا همش توجیهه. من فکر میکردم تو تکیه گاهمی، هرموقع مشکل داشتم کمکم میکنی ومیتونم روت حساب کنم، ولی اشتباه می کردم.
سحر وارد اتاق شد وحمید باشنیدن این حرفم عصبی از روی تخت بلند شد و گفت
- تو اصلا میدونی من با سعید یقه به یقه شدم؟ حتی به کتک کاری هم کشید، پس بدون برام مهمی که این کارارو کردم. با اینکه همه گفتن اینکارو نکنم اما غیرتم قبول نمیکرد که خواهر بیچاره ی من، روی تخت بیمارستان بخوابه و این آقا راست راست برا خودش بگرده وفقط ابراز ندامت و پشیمونی بکنه!
متعجب از حرف حمید، تسبیح رو تو سجاده گذاشتم و گفتم
- واقعا این کار رو کردی؟ اونم تو رو زد؟ چیزیت نشد که؟
با شنیدن این حرف ها حس کردم چیزی به قلبم فشار میاره، نکنه به خاطر من کتک خورده باشه، لبخندی زد و گفت
- نه هیچیم نشد، فقط حقش رو کف دستش گذاشتم. اگه این کار رو نمی کردم حس می کردم خیلی دیگه در حقمون ظلم شده. هی اون حرف بزنه و ما سکوت کنیم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞