eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خانم جون رو صدا کردم و بعد از خداحافظی از خاله، گوشی رو روی میز گذاشتم، به آشپزخونه رفتم و چهار تا چایی داغ ریختم تا بعد از تخمه بخوریم، فکرم پیش خاله و کارش موند. سینی،رو برداشتم وپیش،حمید وسحر رفتم. خانم جون گوشی رو روی تلفن گذاشت و پیش مانشست، منتظر نموندم و سریع پرسیدم - خاله چی می گفت خانم جون سرش رو به چپ و راست تکون داد و جواب داد - هیچی طبق معمول بحث سر مهساست. با سعید دعواشون شده، گفت اعصابش خورده با حاج احمد میان اینجا. دلم به حال خاله میسوزه، حمید پرسید - من نمیدونم این دختره از وقتی پاش رو گذاشته خونه خاله فقط دلخوری آورده! منم ساکت نموندم و گفتم - همش تقصیر سعیده، هر چی مهسا میگه، حتی غلط هم باشه، به حرف خاله ترجیح میده. صدای زنگ آیفون بلند شد، تخمه های تو دستم رو ریختم تو بشقاب و بلند شدم در رو باز کنم. با دیدن مامان و بابا تو مانتیتور آیفون دکمه رو زدم و در باز شد. هر دو وارد شدن و مامان، چادرش رو از سرش باز کرد، ازش گرفتم و آویزون کردم - چی شد، تونستین بفهمین ؟ بابا کلافه گفت - بنده خدا خیلی به مشکل خورده، کاش زودتر از حالشون با خبر میشدیم. متاسف گفتم: - حالا چی شده - مثل اینکه با دوستش مغازه لباس فروشی باز کردن، دو هفته ی پیش، صبح رفتن دیدن یه از خدا بی خبر مغازه رو خالی کرده، حالا ایناهم با فروختن طلا و هرچی دار و ندارشون بوده پول وسایل هارو جور کرده بودن، بقیه ش هم چک دادن، حالا صاحبای چک، بردن دیدن حساب خالیه و این بیچاره رو انداختن زندان. حمید پرسید - حالا چندتومنه قرضش؟ - بیست میلیون چک دادن. من نهایتش بتونم پنج تومن جور کنم بقیه ش رو ببینیم از کی میتونیم جور کنیم حمید کمی فکر کرد وگفت - بذار من به آقا سید وعلی بگم شاید به کمک هم بتونیم یه کاریش کنیم بابا باشه ای گفت و تازه یادم اومد بگم خاله میاد اینجا، روبه مامان گفتم - مامان خاله و شوهرخاله میان اینجا مامان متعجب پرسید - خیره ان شاالله، چی شده یهویی میان؟ خانم جون گفت - یه مقدار اعصابش بهم ریخته بود گفت میاد اینجا ببینه چیکار میتونیم بکنیم. مامان سریع گفت - حتما باز این دختره اعصابشون رو بهم ریخته! ناراحت گفت - زهرا جان زیر کتری رو روشن کن، تا بیان یه چایی بذار.حمید جان میوه کم داریم برو دوکیلو میوه بخر بیا. هر دو چشمی گفتیم، کتری رو پر کردم و روی شعله ی گاز گذاشتم 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞