•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت190
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خانم جون رو صدا کردم و بعد از خداحافظی از خاله، گوشی رو روی میز گذاشتم، به آشپزخونه رفتم و چهار تا چایی داغ ریختم تا بعد از تخمه بخوریم، فکرم پیش خاله و کارش موند. سینی،رو برداشتم وپیش،حمید وسحر رفتم.
خانم جون گوشی رو روی تلفن گذاشت و پیش مانشست، منتظر نموندم و سریع پرسیدم
- خاله چی می گفت
خانم جون سرش رو به چپ و راست تکون داد و جواب داد
- هیچی طبق معمول بحث سر مهساست. با سعید دعواشون شده، گفت اعصابش خورده با حاج احمد میان اینجا.
دلم به حال خاله میسوزه، حمید پرسید
- من نمیدونم این دختره از وقتی پاش رو گذاشته خونه خاله فقط دلخوری آورده!
منم ساکت نموندم و گفتم
- همش تقصیر سعیده، هر چی مهسا میگه، حتی غلط هم باشه، به حرف خاله ترجیح میده.
صدای زنگ آیفون بلند شد، تخمه های تو دستم رو ریختم تو بشقاب و بلند شدم در رو باز کنم. با دیدن مامان و بابا تو مانتیتور آیفون دکمه رو زدم و در باز شد.
هر دو وارد شدن و مامان، چادرش رو از سرش باز کرد، ازش گرفتم و آویزون کردم
- چی شد، تونستین بفهمین ؟
بابا کلافه گفت
- بنده خدا خیلی به مشکل خورده، کاش زودتر از حالشون با خبر میشدیم.
متاسف گفتم:
- حالا چی شده
- مثل اینکه با دوستش مغازه لباس فروشی باز کردن، دو هفته ی پیش، صبح رفتن دیدن یه از خدا بی خبر مغازه رو خالی کرده، حالا ایناهم با فروختن طلا و هرچی دار و ندارشون بوده پول وسایل هارو جور کرده بودن، بقیه ش هم چک دادن، حالا صاحبای چک، بردن دیدن حساب خالیه و این بیچاره رو انداختن زندان.
حمید پرسید
- حالا چندتومنه قرضش؟
- بیست میلیون چک دادن. من نهایتش بتونم پنج تومن جور کنم بقیه ش رو ببینیم از کی میتونیم جور کنیم
حمید کمی فکر کرد وگفت
- بذار من به آقا سید وعلی بگم شاید به کمک هم بتونیم یه کاریش کنیم
بابا باشه ای گفت و تازه یادم اومد بگم خاله میاد اینجا، روبه مامان گفتم
- مامان خاله و شوهرخاله میان اینجا
مامان متعجب پرسید
- خیره ان شاالله، چی شده یهویی میان؟
خانم جون گفت
- یه مقدار اعصابش بهم ریخته بود گفت میاد اینجا ببینه چیکار میتونیم بکنیم.
مامان سریع گفت
- حتما باز این دختره اعصابشون رو بهم ریخته!
ناراحت گفت
- زهرا جان زیر کتری رو روشن کن، تا بیان یه چایی بذار.حمید جان میوه کم داریم برو دوکیلو میوه بخر بیا.
هر دو چشمی گفتیم، کتری رو پر کردم و روی شعله ی گاز گذاشتم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞