•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت204
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون رفتم
استرس تموم وجودم رو گرفت، دلم نمیخواد از سر عصبانیت کاری کنه که بعدا پشیمون بشه، حمید قلب مهربونی داره ولی به خاطر علاقه ی بیش از حدش به سحر، دوست نداره کسی مزاحمش بشه، اینو اون روزی که توخیابون، پسره مزاحم سحر شده بود دیدم که چقدر روش حساسه.
از پشت در تکون نخوردم، متاسفانه هیچ صدایی نمیاد بفهمم اوضاع چجوریه و نمیفهمم چی میگن.
فقط خدا خدا میکنم کسی تو هال متوجه نشه،چند دقیقه ای نگذشته بود که در باز شد و حمید نگاه کوتاهی بهم کرد و با گفتن لا اله الا اللهی از کنارم رد شد و رفت.
سریع وارد اتاق شدم، سحر روی تخت نشسته و با ناخناش بازی میکرد. با دیدنم نگاهم کرد و گفت
- زهرا تو رو به خدا دعا کن اتفاق بدی نیفته، حمید خیلی ناراحت و دلخوره.
پشتش رو مالش دادم
- نگران نباش، هیچی نمیشه، حمید زود اروم میشه، قلقش دستمه، فقط اون لحظه نباید باهاش بحث کنی.
نگاهی روی تخت کردم و پرسیدم
- پس گوشیت کو؟
با نگرانی جواب داد
- حمید برداشت، گفت خودم زنگ میزنم حالش رو میگیرم
- دعوات کرد؟
- نه بابا به من چیزی نگفت، فقط از دست پسره خیلی عصبیه، گفت فردا میرم دم درشون!
باید سحر رو دلداریش بدم، چون الان بریم بیرون با این حال ببینن براش بد میشه
- توکل به خدا کن، اون الان عصبیه حالا یه چیزی گفته، امشب بگذره تا فردا آروم میشه
- میترسم زهرا، اگه بره دم خونشون، چیکار کنم؟
لبخندی زدم و گفتم
- نمیره خیالت راحت، هیچ وقت کاری نمیکنه که برای تو و خانواده ت بد بشه، چون میدونه فامیلتونه!
با گفتن این حرف کمی آروم شد، اما هم صداش پر بغض بود و زیر چشماش اشک جمع شده بود
- برو سرویس یه آبی به صورتت بزن، اینجوری بریم پیش بقیه، اونا هم نگران میشن.
چادرش روی شونه هاش افتاده بود، روی سرش مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتیم، بهش گفتم
- خداروشکر سرویس تو دید بقیه نیست، تو برو صورتت رو بشور، منم برم پیش بقیه شک نکنن
باشه ای گفت و از هم جدا شدیم. نفس عمیقی کشیدم و به هال رفتم، همه نگاه ها به سمتم برگشت، لبخند مصنوعی زدم و کنار زینب نشستم.
نگاهی به حمید که کنار آقامحمد و برادر زینب نشسته بود کردم، سعی داشت خودش رو آروم نشون بده. نگاهی به من کرد و تو گوشیش چیزی تایپ کرد.
فهمیدم به خاطر شرایط پیش اومده داره برام پیام میزنه
گوشی رو بدون اینکه کسی متوجه بشه روشن کردم و از زیر چادر قفل گوشی رو باز کردم و پیام رو خوندم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞