eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ لب پایینم رو با دندونم فشار دادم، احساس میکنم بعداز دیدن برادر زینب، استرس و هیجان باعث شد تیر کشیدن قلبم به صورت مداوم بشه. اما به روی خودم نیاوردم و همراه سحر به هال رفتیم حمید با دیدن سحر، کمی طلبکاره، اما پشیمونی و نگرانی رو تو نگاهش میتونم ببینم. سحر نگاهش کرد و شرمنده سرش رو پایین انداخت، حمید چون هنوز کمی عصبیه و غرورش اجازه نمیده از سحر حالش رو بپرسه، رو به من کرد و با چشم و ابرو اشاره کرد چی شد؟ چشم هام رو بستم ، یعنی اینکه همه چی آرومه. کنار زینب نشستیم، زینب چایی و میوه جلومون گذاشت، روبه سحر گفت - حالت خوبه؟ - اره خداروشکر بابت میوه و چای تشکر کردیم، سرم رو بالا آوردم و با دیدن برادر زینب که نگاهم می کرد و علتش رو به خوبی میدونم، اینکه نگران قلبمه، سرم رو پایین انداختم و مشغول خوردن چایی شدم. اما این درد بی موقع باعث شده هی وول بخورم و انگار که میخوام قولنجم رو بشکنم، به این طرف و اون طرف خم شدم. سحر روبهم گفت - قولنج شدی؟ با خنده گفتم - اره فکر کنم. زینب گفت - خب بیا بریم اتاق بخواب، پشتت رو لگد کنم، قولنجت بشکنه، خوب شو - نه...نه همینجوری هم میتونم بشکنم. الان خوب میشم نگاهی به ساعت کردم بهتره یه قرص دیگه بخورم شاید آرومم کنه، آروم طوری که کسی نبینه، داخل کیف یه قرص رو از ورقش در آوردم و تو دستم قایم کردم، روبه زینب وسحر گفتم - من برم سرویس برگردم سریع بلند شدم و به سرویس رفتم. در رو باز کردم، آب روشویی رو باز کردم قرص رو تو دهنم گذاشتم، دو مشت آب پشت سرش خوردم. جلوی آینه نگاهی به خودم کردم، بنده خدا حق داشت، یکم رنگم پریده. خوب شد بقیه متوجه نشدن.موندنم رو کمی طول دادم و چادرم رو مرتب کردم، بعداز سرویس بیرون اومدم. صدای خنده ی جمع بلند شد، تنها کسی که مجلس رو گرم کرده بود، نامزد زینبه. خواستم به هال برم که صدایی از پشت سر باعث شد جام میخکوب شم. - زهرا خانم؟ چشم هام رو بستم، جواب اینو چی بدم نگاهی به اطراف کردم و آروم برگشتم - بله چند قدمی نزدیکتر شد - درد دارین درسته؟ باید یه جوری از سرم بازکنم - گفتم که نگران نباشین، چیز خاصی نیست نگران گفت - من به استادم قول دادم مراقبتون باشم، الانم از ظاهرتون میتونم بفهم چتونه!! جدی گفتم - اگه به خاطر قولتون به آقای دکتره، درباره مشهد بهشون قول دادین، البته من به زینب گفتم بهتون بگه خودم میتونم مراقب خودم باشم، نمیخوام کسی به خاطر من، خودش رو به دردسر بندازه. در ضمن یادم رفته بود، اونروز که برام غذا گرفتین‌، هزینش رو حتما میدم خدمتتون کلافه بود، با این حرفم ناراحت شد گفت - نه فقط به خاطر استادم...بلکه...به خاطر... با اینکه سرم پایین انداختم، اما میتونم بفهمم کلافه ست، شاید یکم تند رفتم ادامه ی حرفش رو خورد، پوفی کرد و گفت - بلکه... وظیفه یک دکتره که مراقب مریضش باشه، شما بیشتر باید مراقب خودتون باشید، در ضمن دیگه نشنوم بگین پول غذارو میدم. حمید به گردن من بیشتر از اینا حق داره. ناراحت از کنارم رد شد و به هال رفت. همون جا روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. چند دقیقه ای طول میکشه تا قرص اثرش رو بذاره، بلند شدم و به هال رفتم. نگاهی به سحر کردم و کنارش نشستم، گوشی دستش بود متعجب گفتم - گوشیت رو پس داد؟ 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞