•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت208
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نگاهی به سحر کردم و کنارش نشستم، گوشی دستش بود متعجب گفتم
- گوشیت رو پس داد؟
- اره تو که رفتی سرویس، تنها نشسته بودم، اومد پیشم گوشی رو داد بهم هنوز ناراحت بود بهم گفت اگه بعداین کسی مزاحم شد یا بده خودم حرف بزنم یا جواب نده.
از غیرت داداشم خوشم اومد و روبه سحر گفتم
- قربون داداش غیرتی خودم بشم
خندید اما از نگاهش میشه فهمید هنوز ناراحته، پرسیدم
- ببینم هنوزم ازش دلخوری؟
سرش رو پایین انداخت و چونش شروع به لرزیدن کرد
- کاش قبل از این که اونجوری عصبی بشه و داد و بیداد کنه صبر می کرد توضیح بدم
- میدونی وقتی پای غیرت و مردونگی بیاد وسط براشون سخته، مطمئنم حمید خودشم پشیمونه!
- زهرا بابام تا حالا سرم داد نزده، همیشه میگه حرمت سید باید حفظ بشه
با یاد آوری اینکه سحر سیده، انگار آب داغ روی سرم ریختن. مطمئنن حمید فراموش کرده.
- سحر جان ناراحت نباش، اینجوری دلم میگیره
خداروشکر قلبم دیگه تیر نمی کشه، سحر نگاهم کرد وپرسید
- رنگت چرا پریده؟ حالت خوبه
دستپاچه گفتم
- اره بابا، من خوبم، اونی که حالش بده توهستی
- زهرا...با من رو راست باش، بعداز بحث ما، احساس میکنم رنگت پریده
برگشتم و به حمید نگاه کردم تا از جواب دادن فرار کنم، حمید حواسش به ما بود، هر از گاهی نگاهمون می کرد و با برادر زینب آروم گرم صحبت بودن.
بابا رو به مامان گفت
- خانم، دیر وقته برا سحری خواب میمونیم. کم کم آماده شید بریم.
مامان چشمی گفت و با این حرفِ بابا، نفس راحتی کشیدم و سریع بلند شدم
حاج خانم با خوشرویی گفت
- تازه ساعت یازدهه، حالا تشریف داشتید!
مامان همونطور که کیفش رو از روی مبل برمی داشت جواب داد
- سلامت باشید، برا سحری چیزی آماده نکردم، برم تا به کارهامم برسم
- چون کار دارید اصرار نمیکنم، و الا خوشحال میشدیم بیشتر باهم باشیم.
همراه سحر با زینب دست دادیم و به حمید که با علی آقا و آقامحمد دست می داد، نگاه کردم. برادر زینب نگاهم کرد و ناراحت سرش رو پایین انداخت، هر چه زودتر دلم می خواست از اینجا برم تا کسی متوجه موضوع دردم نشه، اونوقت باز بقیه نگرانم میشن و اجازه ی کار کردن و بیرون رفتن نمیدن.
بعداز خداحافظی ما به خونه برگشتیم و حمید سحر رو برد برسونه، هرچند سحر خیلی اصرار کرد باهاشون برم ولی این بهترین موقعیته تا باهم آشتی کنن،به حمید پیام دادم که سحر ساداته و از دلش دربیاره.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞