eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خجالت زده سرم رو پایین انداختم، خانم رثایی بامحبت نگاهم کرد و گفت - زهراجان به من لطف داره. خب اینجا که فعلا کاری نیست بریم یه سلامی هم به آقا بدیم و برگردیم تا افطار، از شما کسی میاد حرم؟ من که از خدامه با استاد همراه بشم و زیارت برم اما چون تازه اومدم بهتره قرصم رو بخورم و یکم استراحت کنم. صدیقه خانم که دست هاش رو میشست برگشت و رو به خانم جون و حاج خانم گفت - میگم اگه شما بالا سر غذاهستین من با خانم رثایی برم زیارت و برگردم، از وقتی اومدیم نتونستم یه دل سیر زیارت کنم خانم جون با خوشرویی گفت - اره دخترم، برو خیالت راحت باشه. ما اینجاییم صدیقه خانم خوشحال دست هاش رو با چادرش خشک کرد و رو به خانم رثایی گفت - پس برم آماده شم همراهتون بیام - صبر کنین ماهم بیایم آماده شیم. بعداز رفتنشون فقط جمع خودمون مونده بود، خانم جون و مادر زینب رفتن تو نمازخونه قرآن بخونن، سحر روبه من گفت - میگم زهرا خانم رثایی خیلی ازت خوشش اومده ها! با شیطنت نگاهش کردم و به شوخی جواب دادم - خب معلومه، دختر با کمالاتی مثل من رو کی میتونه دوست نداشته باشه مریم جواب داد - اوه...اوه ببین چقدر از خود راضی!!! از این حرفش خنده م گرفت، میدونستن شوخی میکنم، اما مریم ادامه ی حرف رو گرفت - به نظر منم بی دلیل حرف نمیزد زهرا جان! چینی به پیشونیم دادم - منظورتون چیه؟ مربم جواب داد - زهراجان از فاز خنگی یکم دربیا بیرون متوجه میشی!!! -بیخیال بابا ، به جای این حرفا، چند تا برگه بیارین براشب که میخوایم میوه بدیم یه سری احادیث مهدوی بنویسیم و داخل بسته ها بذاریم زینب کمی توفکر بود، روبهش گفتم - زینب چی شده ساکتی؟ لبخند کم رنگی زد - هیچی داشتم به حرفاتون گوش می کردم، من برم از داداش چندتا برگه بگیرم احادیث رو بنویسیم سریع بلند شد و از جمع ما رفت. روبه مریم و سحر گفتم - این چرا اینجوری کرد؟ یهو از این رو به اون رو شد! مریم شونه هاش رو بالا داد - نکنه از اینکه درباره تو و خانم رثایی حرف زدیم ناراحت شده؟ - نه بابا چیزی نگفتیم که، آخه ما همیشه همینجوری صحبت میکنیم باهم سحر لبخند دندون نمایی زد و گفت - این بار فرق داشت - مثلا چه فرقی؟ -بحث عروس شدن تو بود - شما چقدر خوش خیالین! کی میخواد عروس شه آخه. تواین سفر انگار همتون کارتون رو ول کردین و زوم کردین رو عروس شدن من. بذارین راحت باشم بابا. شماهم به کارتون برسین - خب همینه که میگیم خنگی دیگه! زینب دوست داره تو زن داداشش بشی؟ انگشتم رو جلوی لب هام گذاشتم - هیس!!! زشته بابا. حاج خانم اینجاست میشنوه بد میشه! مریم ریز ریز میخندید، انگار خیلی خوشش اومده سربه سرم میذارن! - بهتره من برم بالا سری بزنم بیام. تا برمی گردم شما دوتا سنگهاتون رو وا بکنین 🔴رمان تو وی ای پی کامله باکلی پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞