•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت282
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خجالت زده سرم رو پایین انداختم، خانم رثایی بامحبت نگاهم کرد و گفت
- زهراجان به من لطف داره. خب اینجا که فعلا کاری نیست بریم یه سلامی هم به آقا بدیم و برگردیم تا افطار، از شما کسی میاد حرم؟
من که از خدامه با استاد همراه بشم و زیارت برم اما چون تازه اومدم بهتره قرصم رو بخورم و یکم استراحت کنم.
صدیقه خانم که دست هاش رو میشست برگشت و رو به خانم جون و حاج خانم گفت
- میگم اگه شما بالا سر غذاهستین من با خانم رثایی برم زیارت و برگردم، از وقتی اومدیم نتونستم یه دل سیر زیارت کنم
خانم جون با خوشرویی گفت
- اره دخترم، برو خیالت راحت باشه. ما اینجاییم
صدیقه خانم خوشحال دست هاش رو با چادرش خشک کرد و رو به خانم رثایی گفت
- پس برم آماده شم همراهتون بیام
- صبر کنین ماهم بیایم آماده شیم.
بعداز رفتنشون فقط جمع خودمون مونده بود، خانم جون و مادر زینب رفتن تو نمازخونه قرآن بخونن، سحر روبه من گفت
- میگم زهرا خانم رثایی خیلی ازت خوشش اومده ها!
با شیطنت نگاهش کردم و به شوخی جواب دادم
- خب معلومه، دختر با کمالاتی مثل من رو کی میتونه دوست نداشته باشه
مریم جواب داد
- اوه...اوه ببین چقدر از خود راضی!!!
از این حرفش خنده م گرفت، میدونستن شوخی میکنم، اما مریم ادامه ی حرف رو گرفت
- به نظر منم بی دلیل حرف نمیزد زهرا جان!
چینی به پیشونیم دادم
- منظورتون چیه؟
مربم جواب داد
- زهراجان از فاز خنگی یکم دربیا بیرون متوجه میشی!!!
-بیخیال بابا ، به جای این حرفا، چند تا برگه بیارین براشب که میخوایم میوه بدیم یه سری احادیث مهدوی بنویسیم و داخل بسته ها بذاریم
زینب کمی توفکر بود، روبهش گفتم
- زینب چی شده ساکتی؟
لبخند کم رنگی زد
- هیچی داشتم به حرفاتون گوش می کردم، من برم از داداش چندتا برگه بگیرم احادیث رو بنویسیم
سریع بلند شد و از جمع ما رفت. روبه مریم و سحر گفتم
- این چرا اینجوری کرد؟ یهو از این رو به اون رو شد!
مریم شونه هاش رو بالا داد
- نکنه از اینکه درباره تو و خانم رثایی حرف زدیم ناراحت شده؟
- نه بابا چیزی نگفتیم که، آخه ما همیشه همینجوری صحبت میکنیم باهم
سحر لبخند دندون نمایی زد و گفت
- این بار فرق داشت
- مثلا چه فرقی؟
-بحث عروس شدن تو بود
- شما چقدر خوش خیالین! کی میخواد عروس شه آخه. تواین سفر انگار همتون کارتون رو ول کردین و زوم کردین رو عروس شدن من. بذارین راحت باشم بابا. شماهم به کارتون برسین
- خب همینه که میگیم خنگی دیگه! زینب دوست داره تو زن داداشش بشی؟
انگشتم رو جلوی لب هام گذاشتم
- هیس!!! زشته بابا. حاج خانم اینجاست میشنوه بد میشه!
مریم ریز ریز میخندید، انگار خیلی خوشش اومده سربه سرم میذارن!
- بهتره من برم بالا سری بزنم بیام. تا برمی گردم شما دوتا سنگهاتون رو وا بکنین
🔴رمان تو وی ای پی کامله باکلی پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞