eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ رفتن زهرا خانم و خانم اسلامی رو با چشم دنبال کردم، خواستم برگردم به اتاق که مهدی نزدیکم اومد و باهم دست دادیم - سلام چیکار کردی مهدی جان، تونستی دوستت رو ببینی؟ - سلام اره، رفتم و کتابهارو دادم دستش! -خب پس برو یکم استراحت کن، الان خسته ی راهین. تا شب بریم حرم. نگاهی به پله ها کرد و گفت - اره بهتره یکم استراحت کنم، چشم هام بدجور اذیتم میکنه. - راستی استاد میگفت میخواد سرو سامونت بده! دستی به پشت گردنش کشید وخندید - اره، مثل اینکه توفیق اجباریه، مامان گیر داده که باید برا مهدی زن بگیریم. دست روی شونه ش گذاشتم و باخنده گفتم - مادرت راست میگه، پس به زودی شیرینیتو میخوریم - ای بابا... از الان شکمتو صابون نزن. میگم یه سوال دارم - بفرما - تو این دوتاخانم رو میشناسی؟ - اره از بچه های مسجد هستن، چطور؟ - هیچی گفتم ببینم از شاگردای مامان هستن؟ - اره خانم فلاح و خانم اسلامی توکلاسهای مهدویت هستن، البته مسئول فرهنگی و آموزش خانم ها هم هستن، چطور - هیچی همینجوری پرسیدم، فعلا داداش، من برم یکم بخوابم. یاعلی "یاعلی" گفتم و به اتاقمون برگشتم، فقط نرگس تواتاقه و دراز کشیده، پرسیدم - پس بقیه کجان؟ - مامان و زینب که پایینن، بابا هم رفت حرم! یه بالش برداشتم وکنار دیوار دراز کشیدم، ساعد دستم رو روی چشم هام گذاشتم. چنددقیقه ای نگذشته بود که در باز شد، دستم رو برداشتم و به زینب که با ناراحتی وارد اتاق شد نگاه کردم. چادرش رو روی ساک گذاشت ونگاهی به من کرد. - چی شده زینب جان؟ سکوت کرد و دوباره سؤالم رو پرسیدم - زینب خانم باشمام، نمیخوای جواب بدی؟ با محمد حرفت شده؟ نگاهی به نرگس کرد و گفت - نرگسی، آبجی خوشگلم میخوای گوشیم رو بدم بازی کنی؟ نرگس که تا الان دراز کشیده بود با شنیدن اسم گوشی با ذوق سرجاش نشست - جدی میگی؟ - اره گلم، فقط به یه شرط! - چی؟ - پاشو برو پیش مامان بشین و بازی کن نرگس سریع شرط رو قبول کرد و از اتاق بیرون رفت.بعداز رفتنش نگاهی به من کرد، سرجام نشستم و به دیوار تکیه دادم - خب بگو ببینم چی شده که نرگسم فرستادی دنبال نخود سیاه! کلافه نزدیکم شد و گفت - داداش یه سؤال میپرسم باید راستشو بگی خندیدم و جواب دادم - مگه تاحالا ازم دروغ شنیدی؟حالا بگو ببینم چیه که اینقدر تو رو بهم ریخته - تو واقعا زهرا رو دوست داری؟؟ پس اومدی مچ گیری! خنده م رو به زور کنترل کردم - حالا چی شده یهویی این سؤال به ذهنت اومد؟ - داداش!!!!فقط جوابمو بده، تو زهرا رو دوست داری یانه؟ 🔴رمان تو وی ای پی کامله باکلی پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞