eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ته‌دیگ رو به علی آقا دادم و پشت پرده کنار زینب نشستم، چند دقیقه ای نگذشت که صدای حمید رو شنیدم، احتمالا چایی ریخته، از پشت پرده سایه ش رو دیدم که به طرف بیرون رفت. نگاهی به زینب که نگران بود کردم و پرسیدم - چته؟ زینب خیلی مشکوک میزنی! چند روز دیگه عقدته هردختری به جای تو بود الان یه جا بند نمی شد!! لبخند کجی زد و گفت - زهرا امروز که رفتیم حرم میخوام درباره مطلبی باهات حرف بزنم - خیر باشه! خب حرف میزنیم این که ناراحتی نداره! - من برم ببینم علی کجا رفت الان برمی گردم - حداقل افطارت رو بکن بعد برو یه سینی کوچیک آورد و دوتاچایی و غذاش رو داخل سینی گذاشت - برا علی میبرم، اونجا باهم میخوریم باشه ای گفتم و رفتن زینب رو باچشم دنبال کردم، یعنی چی شده که زینب از ظهر اینهمه دمغه! بعداز رفتن زینب پرده رو کمی کنار زدم و حمید که مشغول خوردن افطارش بود، با دیدنم دست از خوردن کشید - میگم داداش چی شد؟کی پاش سوخت؟ - هیچی چایی ریخت رو پای علی، بدون اینکه افطار کنه رفت. نمیدونم چرا ته دلم کمی نگرانش شدم، پاش طوریش نشه؟ وقتی من حالم بدشد بنده خدا خیلی برام تلاش کردم اما کاری از دست من برنمیاد براش بکنم - میگم بعد افطار میای بریم حرم؟ حمید ته مانده ی چاییش رو خورد و جواب داد - اره خودمم دلم میخواد برم زیارت سنگینی نگاهی رو روم حس کردم سرم رو که بالا آوردم، آقا مهدی چندباری نگاهم کرد، با یادآوری حرف های زینب سریع پرده رو کشیدم. مشغول خوردن غذام شدم، سحر نزدیکم شد و پرسید - چی شده به شماها؟ چرا زینب ناراحت بود؟ سرم رو تکون دادم - خودمم نمیدونم با بی میلی چند قاشق غذاخوردم و بقیه غذارو برا بعد نگه داشتم. سحر تشر زد - زهرا غذات رو کامل بخور، ظهر هم دیدم که هیچی نخوردی. به علی آقا میگما! دلخور از حرف سحر گفتم - همین چند قاشق کافیه، میل ندارم. - اصلا بکش کنار بذار به حمید و علی آقا بگم ببینم بازم نمیخوری؟ دست روی دست سحر گذاشتم - سحر جان میل ندارم، درضمن علی آقا اینجا نیست که بخوای بگی!! ابروهاش رو بالا داد - اونوقت از کجا فهمیدی؟ - خودم دیدم که رفت لبخند شیطونی زد و چشم هاش رو ریز کرد - بله دیگه ورود و خروج علی آقا رو خانم کنترل میکنه!!! کلافه سرم رو تو دستم گرفتم - بس کن سحر جان، حوصله ندارم - نوچ... اینجوری نمیشه، پاشو بریم آشپزخونه ببینم چته تو! هردو به آشپزخونه رفتیم و سحر پرسید - خب بگو ببینم چی شده به شماها؟ شروع کردم تمام حرف های زینب رو به سحر گفتم، چشم هاش برقی زد و با هیجان گفت - آخی عزیزم، خب من که بهت گفتم خانواده ی علی آقا تو رو برا پسرشون نظر کردن به سینک تکیه دادم و جواب دادم - فقط این نیست، تاقلبم خوب نشه و اوضاع روحیم خوب نشه، اصلا به ازدواج فکر نمیکنم. سحر!!! اگه خانم رثایی برا پسرش پا پیش بذاره چه جوابی بدم؟ میترسم بگم نه... ازم دلخور شه و نتونم دیگه تو کلاساش شرکت کنم - بیخود نگرانی! بالاخره هر دختری خواستگار داره دیگه...قرار نیست که به همه جواب مثبت بده، باید دلشم باهاش باشه یانه! درضمن خانم رثایی اصلا همچین اخلاقی نداره، خیلی منطقیه! حالا از اینا گذشته تو دلت با کدومه؟ تو چشم های سحر که باهیجان خاصی منتظر جوابم بود نگاه کردم، چی بگم. - هیچکدوم! - من باور نمیکنم، به دلت رجوع کن، ببین... الان که علی آقا رفت و غذا نخورد توهم نتونستی بخوری! درسته؟ پس نگرانش شدی!! حرف های سحر دلم رو بدجور آشوب میکنه، نکنه واقعا منم دوستش دارم...اما...اما الان نمیتونم هنوز قضیه سعید و اتفاقاتی که افتاد رو نتونستم فراموش کنم. اشک تو چشم هام حلقه زد، سحر متوجهم شد و گفت - بیا بریم بالا بهم بگو ببینم دردت چیه! همراه سحر از پله ها بالا رفتیم، سحر داخل اتاق رفت و نزدیک اتاقمون که شدم نگاهم به طرف در نیمه باز اتاقشون کشیده شد، نیم رخ علی آقا رو دیدم سرش رو مابین دستهاش گرفته بود و صدای اروم زینب که باهاش حرف میزد رو شنیدم. یهو علی آقا با حرص بلند شد و تا خواستم زود داخل برم و من رو نبینه، در باز شد و با دیدنم چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بدون حرف از کنارم رد شد و رفت ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞