•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت349
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- یادت رفته؟ خرابکاری امروز همون به خاطر پسر استاده!! بیام، اقا مهدی بخواد حرفی بزنه و علی اقا ببینه اونوقت خربیار باقالی بار کن!
اروم به سرم زد و گفت
- الحق که عاشقی! نه به چنددقیقه پیش که میگفتی(ادای من رو دراورد) از دستش ناراحتم اون حق نداره ناراحت بشه، نه به الان که میگی چون نمیخوام ناراحت شه نمیام.
خدا شفات بده
چشم هام رو ریز کردم و به قیافه ی بانمکش که بهم زل زده بودنگاه کردم تو یه لحظه لپش رو کشیدم و گفتم
- دیوونه ی همین سربه سر گذاشتناتم
شروع به مالش دادن لپش کرد و گفت
- دیوونه ای که از این کارا میکنی دیگه، الان قرمز میشه
این بار من بلند خندیدم و خانم جون بیدار شد وگفت
- شمادوتا چتونه؟ مثلا استراحت میکردما!!!
هردو شرمنده شدیم روبه خانم جون که حالا دیگه نشسته بود گفتم
- ببخشین، یه لحظه حواسم پرت شد و یادم رفت که شما خوابین
خندید و جواب داد
- خداببخشه، زهرا جان به مامان زنگ زدی؟
نزدیکش نشستم و دستش رو گرفتم، یاد تماس مامان و حرف زدنم با آقا مهدی افتادم، نفسم رو با آه بیرون دادم
- اره صبح حرف زدم باهاش، چطور کاری داشتین؟
- نه دخترم، فقط خواستم بگم یه موقع زنگ زد بهش نگو حالم بدشده بود، نگران میشه
از اینکه اینهمه به فکر مامانه، با محبت نگاهش کردم
- چشم، قربونت بشم که این قدر به فکر بقیه هستین
چند تقه به در خورد و حمید وارد اتاق شد ، با محبت نگاهش کردم، به خاطر گرما پیشونیش عرق کرده و چند تار از موهاش چشبیده بود به پیشونیش.
زل زدم بهش، چقدر دوستش دارم، وقتی نگاهش میکنم یاد بابا میفتم، با اون موهای مشکی و ریش کوتاه و مرتبش، دقیقا شبیه جوونیای بابا که عکسش رو که توخونه به دیوار زدیم شده. وقتی دید زل زدم بهش به شوخی گفت
- سلام زهرا خانم من قصد ازدواج ندارما، اونی باید بپسنده، پسندیده گفته باشم
خندیدم و جواب دادم
- علیک سلام، یه لحظه یاد بابا افتادم.
در ضمن بابت تونیک ممنون خیلی قشنگه
- مبارکت باشه، انتخاب سحر بود گفت زهرا این رنگی خیلی دوست داره
چشم از حمید برداشتم ونگاهم رو به زمین دوختم. کاش میدونستم با علی آقا درباره چی حرف زدن، اما حیف نمیتونم ازش بپرسم.
حمید از داخل ساکش حوله ش رو برداشت و گفت
- من میرم یه دوش بگیرم، بعداز ظهر باهم بریم خرید، خانم جون شماهم میاین؟
خانم جون که خداروشکر حالش خوب شده، باخوشحالی جواب داد
- اره پسرم، سوغاتی برا بچه ها نخریدم بریم یکم خرید کنم.
حمید باشه ای گفت و رفت. سه تایی تو اتاق نشسته بودیم هرکس به کاری مشغول بود، سحر با گوشیش کار می کرد و خانم جونم وسایل کیفش رو بیرون ریخته بود و پول هاش رو می شمرد.
منم طبق معمول مثل کسی که کشتی هاش غرق شده تو افکار خودم غوطه ور بودم که چند تقه به در خورد.
سریع حجاب گرفتیم و بلند شدم در روباز کردم.
بادیدن استاد و دوتا دخترش کمی جاخوردم، اینجا چیکار میکنن، نکنه دوباره بحث خواستگاریه!
- سلام، خوش اومدین
- سلام زهرا جان، اجازه میدی بیایم داخل؟
اصلا حواسم نبود جلوی در رو گرفتم، به خودم اومدم و شرمنده گفتم
- ببخشید اصلا حواسم نبود، بفرمایید داخل
از جلوی در کنار رفتم و استاد به همراه دوتا دخترش وارد شد. خواستم در رو ببندم علی آقا رو دیدم که با آقا مهدی گرم صحبت بودن.
نگاهش به من افتاد، با دیدنش دوباره حس دوگانگی بهم دست داد. بدون اینکه حرفی بزنم در رو بستم
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞