eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دستپاچه گفت - مـ...مـــمــ....مــن کی ؟ - حدیث طفره نرو، چرا اونروز از زهراخانم خواستی بره پارک و خودت نرفتی - به جون مامان من از چیزی خبر ندارن صدیقه خانم که انگار تازه متوجه قضیه شده، عصبی گفت - ببینم حدیث باز چه غلطی کردی؟ حدیث از ترس زبونش بند اومده بود، نگاهی به حمید کردم، رگ گردنش باد کرده و هر لحظه احتمالش هست کنترل خودش رو از دست بده - ببین حدیث یه نفر کلی عکس از زهراخانم و اون پسره بین فامیل پخش کرده، تو از اون پسره چی میدونی حدیث سکوت کرد و این سکوتش باعث شد عصبی تر بشم، تمام سعیم اینه خودم رو کنترل کنم. یاد زهرا که افتادم چشم هام رو بستم و گفتم - زهراخانم اونروز به اصرار تو میره پارک تا با اون پسره حرف بزنه ولی سر قرار که میره تو نمیری! نمیخوای که بگی اینا دروغه ها؟ دوباره سکوت کرد، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. عصبی داد زدم.. - حدیث حرف بزن و زودتر بگو، نذار یه جور دیگه باهات برخورد کنم حمید یهو خیز برداشت و عصبی گفت - دختره ی نفهم جواب بده، برا چی زهرا رو فرستادی پارک، اون پسره ی عوضی کی بود که با زهرا عکس گرفته صدیقه خانم بلند شد و کنار حدیث نشست، رنگ پریده به نظر میومد محکم بازوی حدیث رو گرفت و گفت - مگه لالی جواب نمیدی؟ یا حرف میزنی، یا اون زبونت رو از حلقونت میکشم بیرون حدیث که مامانش رو عصبی دید ، از ترس زد زیر گریه و گفت - به روح بابا قسم من نمیخواستم اینجوری بشه، حمید تیز نگاهش کرد و گفت - از اینکه ابروی زهرا رو ببری چی بهت میرسید، زبون باز کن بگو کی بهت گفت همچین غلطی بکنی؟ صدیقه خانم گفت -یکیتون به من توضیح بدین قضیه چی بوده؟ جواب دادم - چند روز پیش،حدیث از زهرا خانم میخواد بره با دوست پسرش حرف بزنه تا دست از سرش برداره، زهرا خانم به ناچار تنهایی میره و با اون پسره حرف میزنه. ولی حدیث خانم شما سر قرار نمیره و میگه مامانم حالش بده و نمیره. اون از خدا بی خبرا هم جوری عکس میگیرن و وانمود میکنن که انگار زهراخانم و اون باهم دوستن. حالا اون عوضیا عکسایی که گرفتن رو به فامیل پخش کردن. الانم زهراخانم توشماله و از ظهر حالش بد بوده و با آرامبخش تونستن بخوابوننش. صدیقه خانم با شنیدن این حرف شروع با کتک زدن حدیث کرد - ای بی چشم و رو، حرف بزن ببینم دور از چشم من چه غلطی میکنی، حرف بزن تا نکشتمت حدیث زیر بار کتک گریه میکرد، نمیدونم چجوری جلوش رو بگیرم. حدیث با گریه و التماس گفت - باشه میگم تو رو به روح بابا نزن صدیقه خانم با شنیدن این حرف دست از کتک زدن برداشت و تو سرش زد و گریه کرد. - آبروم رو بردی حدیث یه لیوان آب براش آوردم و دادم دستش. حدیث با گریه گفت ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌