•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت519
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- من اشتباه کردم، همش تقصیر مهسا بود اون ازم خواست این کارو بکنم
حمید از جا پرید و عصبی گفت
- کدوم مهسا؟ درست حرف بزن ببینم
حدیث از ترس حمید با هق هق ادامه داد
- مهسا...نا...مزد...سعید
حمید با چشم های گرد شده نگاهم کرد و رو به حدیث گفت
- چی ازت خواسته بود اصلا تو اونو از کجا میشناسی؟
- میخواست....سر...زهرا یه بلا....یی بیاره... و آبروش رو ببره.
صدیقه خانم عصبی داد زد
- یعنی تو اینهمه نمک به حروم شدی که با اونا برعلیه زهرا نقشه کشیدی؟ بگو چرا اینکارو کردی آخه؟
حدیث که هق هق گریه ش بالا رفته بودگفت
- اون...قرار...بود...کمک...کنه...من....به...سینا...برسم.
از پارچ آب روی زمین یه لیوان آب ریختم و دستش دادم و گفتم
- اینو بخور تا آروم بشی بعد بگو ببینم از اول چی بینتون گذشته.
حدیث چند قلپ از اب رو خورد و کمی که آرومتر شد گفت
- یه روز رفته بودیم خونه ی دوستم تولد، اونجا مهسا رو دیدم باهم دوست شدیم و کم کم صمیمی تر شدیم. تا اینکه فهمید با شما میخوام برم مشهد، بهش درباره ی زهرا حرف زدم و گفتم که دختر خیلی خوبیه وقتی اونو شناخت بهم گفت اگه تو کارایی رو که من میگم بکنی منم کمکت میکنم به سینا برسی. اولش قبول نکردم بعدش متقاعدم کرد و گفت که زهرا تو زندگی ما دخالت میکنه و باعث شده سعید ازم سرد بشه! گفت که زهرا همش به سعید پیام میزنه و میگه که زنت رو طلاق بده.
با تهمتایی که مهسا درباره ی زهرا به حدیث گفته بودکم مونده بودم سرم رو به دیوار بکوبم. ادامه داد
- روز اول که با زهرا حرف زدم دودل بودم که به حرفای مهسا گوش کنم یانه، بعدش دوباره خام حرفاش شدم و تصمیم گرفتم انتقام مهسا رو از زهرا بگیرم. اینجوری هم اون به هدفش میرسید هم من به سینا میرسیدم.
تو مشهد ازم خواست یه قرص برنج داخل چاییش بریزم ولی من از خدا ترسیدم و گفتم این کارو نمیکنم.
چند باری بهم فشار آورد ولی این کارو نکردم، همون شبی که من داشتم تلفنی تو مشهد حرف میزدم و شما اومدین بیرون و با زهرا و سحر دعوا کردین..
حس کردم خون به مغزم نمیرسه، عصبی داد زدم
- حمید این پست فطرت خونشون کجاست؟
حمید که عصبی تر از من به نظر میومد گفت
- قبلش باید تکلیف اون پسره رو مشخص کنیم
حدیث گفت
- من آدرس اون پسره رو دارم، اونروز مهسا گفت بهتون پیام زده که زهرا و میثم تو کوچه دارن حرف میزنن، زهرا اصلا مقصر نبود، مهسا از میثم خواسته بود سر زهرا یه بلایی بیاره اما...
حمید گفت
- اما چی؟
- اما خدا اینقدر دوستش داشت که علی آقا به موقع رسیده بود.
با یادآوری همه اون حرفا پاهام دیگه توانی نداشت. یاد حرف زینب افتادم و گفتم
- ببین حدیث به زهرا پیام دادن که فردا سوپرایز جدیدی داره تو میدونی میخواد چیکار کنه؟
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞