eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با لب های آویزون نگاهم کرد و گفت - دوست داشتم تا آخر میموندین، ولی خب دوست ندارم اینجا بمونی و اذیت بشی. برین به سلامت، خونه میبینمت باهاش روبوسی کردم و پیش خانم جون که چادرش رو مرتب میکرد رفتم. دستش رو گرفتم و بعداز خداحافظی از جمع بیرون رفتیم. سکینه خانم تا حیاط همراهمون اومد و رو به رضا گفت - رضاجان، مادر بیاخانم جون و زهرا رو ببر خونه بعد بیا رضا چشمی گفت و به سمتمون اومد. از سکینه خانم خداحافظی کردیم و به سمت خونه حرکت کردیم. برادر شوهر گلنار بیرون در با دوستش مشغول حرف زدن بود، بادیدن ما از دوستش خداحافظی کرد و سیگارش رو زمین انداخت و با نوک کفش ته مونده ش رو له کرد. سرم رو پایین انداختم به همراه خانم جون پشت سر رضا راه افتادیم. - سلام حاج خانم از دستش کفری شدم و تیز نگاهش کردم، خانم جون از حرفایی که تو حیاط بهم زده بود خبر نداشت، با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد. - ماشین من اونجاست اجازه بدید من میرسونمتون دست خانم جون رو فشار دادم، خانم جون نگاهی بهم کرد، آروم لب زدم - خانم جون بهتره خودمون بریم، نزدیکه خانم جون تایید کرد و رو بهش گفت - ممنون پسرم، نزدیکه مزاحم نمیشیم. - چه مزاحمتی! چه توفیقی بالاتر این که شما و زهرا خانم رو برسونم با حرص گفتم - ممنون نیازی نیست شما ببرید. پیاده راحتتریم دست خانم جون رو گرفتم و پشت سر رضا راه افتادم، خانم جون متعجب از رفتارم گفت - زهرا جان این رفتارت درست نبود، بنده خدا نیتش خیر بود. نباید تند حرف میزدی من که میدونم نیتش چی بود، خجالت نمیکشه با اینکه بهش میگم نامزد دارم بازم تو روی من وایمیسته و تعریفم میکنه. خصوصا از نوع نگاه کردنش که حالم خراب میشه. - اصلا از نگاهش خوشم نمیاد خانم جون. خانم جون دیگه حرفی نزد و رضا بعداز نشون دادن خونه ی سکینه خانم گفت - خاله کنار در یه طناب نازکه اونو بکشی در باز میشه ازش تشکر کردم و بعداز رفتن رضا وارد خونه شدیم. به محض ورودم قرصهای خانم جون رو دادم و لحاف، تشکش رو توجای همیشگیش پهن کردم تا دراز بکشه. با یادآوری حرفای برادرشوهر گلنار تنم لرزید، اصلا دوست ندارم یه مرد نامحرم ازم تعریف کنه. من باید امانتدار علی باشم، نباید اجازه بدم هرکس و ناکسی بهم زل بزنه و ازم تعریف کنه. دستهام رو مشت کردم و چند باری ذکر استغفار گفتم تا آروم شدم. از خوابیدن خانم جون که خیالم راحت شد گوشی رو روشن کردم و به تصویر علی خیره شدم. عزیزم من تو رو با هیچی عوض نمیکنم علی جان، فقط تو رو دوست دارم و به عشقت پایبندم. وقتی بهت بله گفتم مطمئن باش هرچقدر از هم دور باشیم امانتدار این عشق هستم. تصویر خندان علی رو که نگاه کردم دلم آروم شد. تو گوشی دنبال مطالبی که علی برام زده بود گشتم، چشمم به سخنرانی مهدویت افتاد، هندزفری رو توگوشم گذاشتم و صداش رو هم کم کردم تا گوشم اذیت نشه 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌