•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت642
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
همونطور که با عشق نگاهم می کرد گفت
- معلومه که خوش سلیقه م، خصوصا وقتی تو رو انتخاب کردم! یه خانم با حیا، با محبت، با ایمان و خوشگل مثل تو شده همسرم ، یعنی خوش سلیقه و خوش شانسم دیگه. این دستبندم دادم برات ساختن.
دلم از این حرفش قنج رفت، خواستم دستبند رو تو دستم بندازم که علی از روی صندلی بلند شد و به سمت پله ها رفت. برگشتم ببینم کجا میره دیدم پسر جوانی سینی به دست از پله ها بالا اومد، سینی رو ازش گرفت، تشکری کرد و برگشت پیشم. دوتا لیوان بزرگ که یکیش آب هویج بستنی بود و یکیش معجون رو مقابلم گذاشت.
رو بهش گفتم
- مگه خودت نمیخوری؟
با شیطنت نگاهم کرد و جواب داد
- چرا گرفتم دوتایی بخوریم.
صندلیش رو کنارم کشید، داخل آب هویج بستنی دوتا نی گذاشت. قبل از اینکه بخوریم مچ دستم رو گرفت و دو طرف دستبند رو دور دستم قفل کرد.
چون هیچ کسی نبود و فقط مابودیم، دستم رو بوسید و گفت
- تو دست شما خوشگلتر شد.
ازش تشکر کردم و بعداز اینکه آب هویج بستنی رو خوردیم، گفتم
- من دیگه جایی برا معجون ندارما، خودت باید بخوری..
نوچی کرد و گفت
- اتفاقا معجون رو بیشتر به خاطر تو گرفتم باید بخوری.
با قاشقی که داخلش بود هم زد و گفت
- بخورش، باز یه هفته نبودم لاغرتر شدی.
به ناچار دو،سه قاشق خوردم و گفتم
- دیگه نمیتونم، بقیه ش رو خودت بخور
قاشق رو از دستم گرفت و به زور جلوی دهنم آورد
- بخور و الا خودم به زور بهت میدما
التماسم رو توچشم هام ریختم
- باور کن نمیتونم، یه کمیش رو تو بخور بقیه ش رو بعدا میخورم
با قاشقی که من خورده بودم چند قاشق هم خودش خورد.
گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره ی خانم جون سریع تماس رو وصل کردم
- سلام خانم جون خوبین؟
- سلام عزیزم، خداروشکر خوبیم. زهرا جان من و سکینه اومدیم خونه گفتم بهت خبر بدم یه موقع نرین در خونه اونا منتظر بشین
- باشه ممنون که اطلاع دادین
- فقط ماخسته ایم میخوابیم، سکینه جان زحمت کشید اتاق مهمان رواماده کرد، اومدین برین اونجا. تا یادم نرفته بگم اومدین در حیاط رو بستین کلید روی دره، قفلش کنین
باشه ای گفتم و به علی که خیره بهم نگاه میکرد گفتم
- اونا خودشون رفتن خونه، ماهم کم کم بریم تا برسیم ساعت دوازده میشه.
چادرم رو مرتب کردم و لیوان معجون رو به دست علی دادم. بعد از حساب کردن هزینه به سمت ماشین رفتیم.
توماشین که نشستیم علی گفت
- میگم زهرا یه سورپرایز برات دارم
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞