eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دلم میخواست علی تا خود صبح حرف بزنه و من گوش کنم، با اینکه کلی میوه خوردم ولی باز احساس ضعف دارم. بی خیال از ضعفی که داشتم گفتم -میگم اصلا به قیافه ت نمیاد بچگیات اینهمه شلوغ باشه پشت سرش رو خاروند - همین دیگه چون ظاهرم بچه ی آروم و مؤدبی رو نشون میداد هیچ کس فکر نمیکرد کار من باشه. حالا شیطنتای مدرسه م رو نگفتم اونارو بشنوی چی میگی! هیجان زده گفتم - میشه بازم تعریف کنی روبروش نشسته بودم و مشتاقانه منتظر تعریفش بودم که دستم رو گرفت و کنار خودش برام جا باز کرد دستش رو دورم حلقه کرد. - بیست و شش اسفند بود و ما می‌خواستیم مدرسه رو تعطیل کنیم، قرار گذاشتیم بعد از زنگ دوم هیچ کس نره تو کلاس! فکرشو بکن همه معلمان سر کلاس بودن و ما توی حیاط... کل مدرسه تقریبا چهارصد نفر بودیم ناظممون اومد و گفت برید سر کلاساتون وگرنه نفری دو نمره از انضباط اونایی که توی حیاط بمونن کم می کنیم. با این حرف بچه هایی که یه کم ترسو بودند رفتن سر کلاس اما هنوز بیشتر از نصفی توی حیاط بودن، ناظم شروع کرد به کتک زدن بچه ها، چند نفر رو که زد خسته شد. ما هم توی این فاصله به در پشتی مدرسه که به خیابون راه داشت حمله کردیم و یک صدا شعار می دادیم برای حفظ شیشه، مدرسه تعطیل میشه! بعد به من نگاه کرد و ادامه داد - زهرا باورت نمیشه با شماره یک دو سه به در می‌کوبیدیم، زنجیری که به در بسته بودن داشت پاره میشد و ناظم که کاری از دستش بر نمی اومد با بیچارگی فقط نگاهمون می کرد. همسایه ها همه از پنجره خونه هاشون ما رو نگاه می کردند، بچه هایی هم که رفته بودن کلاس برگشتن و به ما ملحق شدند. مدیر بیچارمون دید ما توی تصمیممون جدی هستیم زنگ زد از حراست آموزش و پرورش کسب تکلیف کرد که اونا هم گفتن که کاری نمیشه کرد و مدرسه رو تعطیل کردند، بعد ژستی گرفت و گفت - لازم به ذکره که لیدر اصلی این شورش حاجیت بود. اینقدر با هیجان تعریف میکرد که از خنده دست روی دلم گذاشتم. بیشتر از همه به این که خودش رو حاجی خطاب کرد خنده م گرفت. - وااااای خیلی دلم میخواست بچگیات رو میدیدم، چه آتیشی می سوزوندی! - صبر کن کم کم همه ی هنرهای بچگیم رو برات رو میکنم یهو معده م تیر کشید. جدیدا به محض اینکه گشنه م میشه، معده م اذیت میکنه، دست روش گذاشتم و صورتم از دردش جمع شد. علی با نگرانی دستم رو گرفت و گفت - حالت خوبه؟ کمی با اون یکی دستم دور معده م رو مالش دادم و گفتم - اره خوبم، فقط یکم ضعف دارم - بذار برم یه چیزی هست ازآشپزخونه بیارم -تو که نمیدونی سکینه خانم وسایلارو کجا گذاشته بذار خودمم بیام به سمت آشپزخونه رفتیم، لامپ رو روشن کردم. علی اطراف رو نگاهی کرد و گفت - تخم مرغ دارن برات نیمرو درست کنم؟ -نیمرو نمیخورم یکم نون و پنیر باشه کافیه. روی صندلی نشستم، علی دوتا لقمه نون و پنیر درست کرد، خواستم بگیرم که یکیش رو به سمت دهنم آورد و یکیشم به دستم داد. تشکری کردم و مشغول خوردن شدم که گفت - تو احادیث زیاد گفته شده که اگه لقمه ای برای همسرت درست کنی دهنش بذاری خیلی ثواب داره، خدارو شکر ضعف تو باعث شد منم نصف شبی یه ثوابی توی نامه ی اعمالم نوشته بشه.۱ _____________________________________________ ۱.پیامبر عزیز خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) می‌فرمایند: «ان الرجل لیؤجر فی رفع اللقمة الی فی امراته؛ مرد در برابر لقمه‌ای که در دهان زنش می‌گذارد پاداش می‌برد.» المحجّه البيضاء : ج 3 ، ص 70 . 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌