🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت840
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بی صبرانه منتظر امشبم ببینم استاد درباره چی میخواد صحبت کنه، علی میگفت استاد اکثرا مباحث مهم رو شب عاشورا میگه، دفترچه و خودکارم رو داخل کیف گذاشتم تا امشب غیر از ضبط کردن بچه های مسجد خودمم مطالب استاد رو یادداشت کنم.
کتابخونه ی کوچکم رو دستمال کشیدم و چشمم به پرونده ی پزشکیم که روی کتابها گذاشته بودم افتاد.
لبخند محوی روی لبهام نشست و خداروشکر کردم که همه چی ختم بخیر شد. قبل از اینکه بریم دکتر، کلی نذرو نیاز کردم و از خدا خواستم اگه قلبم مشکل نداشته باشه، تو این شبهای عزیز، هر کاری از دستم بیاد بکنم، از جفت کردن کفش ها تا پخش پذیرایی!!
خداروشکر قبول شد و دکتر علوی گفت که قلبم مشکلی نداره و دیگه نیازی به استفاده از دارو نیست. کنار علی نشسته بودم با این حرف دکتر هر دو خوشحال شدیم.
چند تقه به در خورد با باز شدن دَر از فکر بیرون اومدم، مامان وارد شد و با دیدن لباس بیرون که تنش بود پرسیدم
- کجا میرین؟
- زهرا جان آماده شو، خانم جون گفت دارم حلوا میپزم امشب ببریم مسجد پخش کنیم بریم اونجا
چشمی گفتم و مانتو و روسری مشکیم رو سریع پوشیدم.
قبل از اینکه بریم برا علی پیام زدم و اطلاع دادم که خونه ی خانم جون میرم و امشب با مامانینا میرم مسجد!
پیام رو ارسال کردم و همراهِ مامان به خونه ی خانم جون رفتیم.
وارد خونه که شدیم، خانمجون و خاله آرد رو داخل ماهیتابه ی بزرگی که قبلا شیره ی حلوا رو آماده کرده بودن میریختن، با دیدن ما خاله گفت
- بیاین نیت کنین شما هم بریزین
چادرمون رو از سرمون باز کردیم و با ذکر صلوات و سلام بر امام حسین، آرد رو ریختیم و خانم جون آروم هم زد.
کارمون که تمام شد منتظر موندیم تا سرد بشه و حلواهارو داخل ظرفهای یکبار کوچک که از قبل تهیه کرده بودن، بریزیم.
کمی از حلول برداشتم و خوردم، بالاخره سرد شده و آماده ی ریختن داخل ظرف هاست، وضو گرفتیم تا شروع به کار کنیم.
آستین هام رو بالا دادم و قبل از شروع, شابلونهایی که اسم ائمه روش بود کنار دستمون گذاشتم تا روی حلواها بذاریم و با پودر پسته و گل محمدی، روش رو تزیین کنیم.
تقریبا نزدیک صد و پنجاه تا حلوای کوچک رو آماده کردیم و داخل سبد گذاشتیم.
نزدیکِ اذان، خونه رو سریع تمیز کردیم تا بعد از اومدن بابا و حمید سریع شام بخوریم و مسجد بریم.
ساعت نه شب، آماده ی رفتن شدیم و به طرف مسجد حرکت کردیم.
حمید ماشین رو با کمی فاصله از مسجد پارک کرد و پیاده شدیم .
جلوی مسجد شلوغ بود و مداحی سوزناکی پخش میشد، علی به همراه دوستاش کارها رو سریع انجام میدادن تا برای شروع مراسم همه چیز آماده بشه.
با دیدن ما به سمتمون اومد و با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد. بعد از صحبت کوتاهی بقیه به داخل مسجد رفتن و مارو تنها گذاشتن. علی نگاه پر از عشقش رو بهم داد و لبخندی زد.
- عزیزم امشب به منم دعا کنیا باشه؟
- چشم آقا، شما هم دعا کن.
همراهم تا دم در مسجد اومد و بعداز اینکه وارد قسمت زنانه شدم رفت.
❌مهم ❌
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞