•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت89
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به خونشون که نزدیک شدیم، آقاسید دم در با تلفن صحبت می کرد با دیدن ما سریع تماس رو قطع کرد، با بابا دست داد و بعداز سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم . همه جارو تا با ذوق نگاه کردم، صدای مولودی تو حیاط پخش شده. همه تو جنب و جوشن و هرکسی به کاری مشغوله. پروانه خانم متوجه حضور ما شد و تعارف کرد داخل رفتیم .
خداروشکر آقایون طبقه پایین بودن و خانم ها میتونستن راحت بدون حجاب به کارشون برسن.
بعداز پذیرایی برای عوض کردن لباس هام به اتاق مخصوص رفتیم و یه پیراهن پوشیده مجلسی به رنگ نباتی که قسمت پایینش دامن حریر بلند داشت پوشیدم، چون مطمئن بودم کسی از آقایون بالا نمیاد آرایش کمرنگی کردم، قسمت جلوی موهام رو یک طرفه کردم و ریسه نگین دار رو روش زدم و کنار خانم جون نشستم. خانم جون با دیدنم، با محبت نگاهم کرد.
لبخندی زدم و با اومدن زهره و بقیه فامیل مشغول صحبت شدیم. مامان با حمید تلفنی حرف میزد، بعداز قطع تماس گفت ده دقیقه دیگه عروس و داماد میرسن و با شنیدن این حرف پروانه خانم اسپند رو آماده کرد و مامان وبقیه هم اماده شدن تا به حیاط برن.
چادر رنگیم رو سر کردم و صورتم رو طوری پوشیدم که نامحرمی نبینه.
بوی اسپند و صدای مولودی فضارو معنوی تر کرده بود.
فیلمبردار زودتر از همه داخل حیاط شد تا فیلم عروس و داماد رو بگیره.
حمید از ماشین پیاده شد و در رو برای سحر باز کرد. با دیدنشون اشکم از خوشحالی روی صورتم ریخت. سحر با اینکه شنل داشت اما چادر سفید زیبایی رو سر کرده بود آروم پیاده شد، کنار حمید که کت و شلوار سرمه ای پوشیده و با هیکل چهارشونه و مردونه جذبه خاصی داشت هم قدم شد.
پروانه خانم و مامان نزدیکتر رفتن تا خوش آمدگویی و تبریک بگن. صدای سوت و کف کل حیاط رو برداشته بود. سحر نزدیکم شد و آروم بغلش کردم و به هر دو تبریک گفتم.
پیش خاله رفتم و سراغ مهسا رو گرفتم که گفت
- از ظهر چندبار به سعید زنگ زده که اونو ببره آرایشگاه، الان زنگ زدم تو راهن همراه خانواده مهسا باهم میان، امیدوارم دیر نکنن.
- ان شاالله به موقع میرسن. شمام نگران نباشین.
بامحبت نگاهم کرد و گفت
- ماشاالله چه قدر حمید و سحر به هم میان، الهی خوشبخت بشن.
تشکری کردم و بعد از وارد شدن به خونه، کنار سحر رفتم و روی مبل نشستم. با هیجان به سحر نگاه کردم، چون موهاش پرپشتی داره، ارایشگر از قسمت جلوی سر یکطرفه جدا کرده و حالت داده بود ، از دوطرف سر هم موها رو بافته و از پشت به هم وصل کرده بود ، بقیه موهارو هم از پشت باز گذاشته وفر کرده بود. خصوصا قسمت بالای سر ریسه نگین دار با زیبایی خاصی وصل شده بود وبا آرایش ملایمی که روی صورتش داشت زیباتر و جذابتر شده بود. کنار گوشش گفتم
- واااای سحر چه خوشگل و ناز شدی!!! باید برات وان یکاد بخونم.
از حرفم خنده ش گرفت و جواب داد
- چشات خوشگل میبینه گلم
پشت پلکی نازک کردم و گفتم
- بله اون که صد در صد.
با صدای سلام و احوالپرسی سرم رو برگردوندم و متوجه مهسا و مامانش شدم، پوششی رو که دیدم اصلا باورم نمیشد.
موهاش رو شینیون کرده، شالش هم کاملا از قسمت جلو باز بود و موهاش دیده میشد. صورتش آرایش غلیظ کرده بود و لباس مجلسی بلندی به تن داشت، به خاطر باز بودن شال قسمت گردن کاملا پیدا بود. گردنبند زیبایی که از دور هم مشخص بود جواهره، روی گردنش خودنمایی میکرد. مانتوش هم تقریبا شبیه بلوز بود که از روی لباس پوشیده بود، باورم نمیشه سعید که غیرتی بود اجازه داده همسرش با این وضعیت تو دید نامحرم باشه.
نزدیکم شد و گرم سلام و احوالپرسی کرد، جوابش رو با خوشرویی دادم، خاله که مشخص بود از نوع پوشش مهسا راضی نیست، بدون اینکه کسی حواسش باشه سرد سلام واحوالپرسی کرد.
همراه مادرش به طرف سحر رفت، تبریک گفت و روبوسی کرد. سحر هم تشکری کرد و دوباره روی مبل نشست. تقریبا نزدیک هفت بود، اکثر مهمونا اومده بودن و با هم گرم صحبت بودن. هرچه نزدیک غروب میشه چراغونی حیاط بیشتر به چشم میخوره، بچه هاتو حیاط دنبال هم می دویدن و بعضی از آقایون مشغول خوش و بش بودن.
نگاهی به جمع حاضر کردم تنها کسی که خوشحال به نظر نمیومد خاله ومهسا بودن. نمیدونم چه اتفاقی بینشون افتاده بود، خاله تا زمانی که مهسا نیومده بود، میخندیداما الان توفکر رفته.
صدای یکی از بچه که با عجله از پله ها بالا میوند ومیگفت عاقد اومد، همه خانم ها حجابشون رو رعایت کردن و سریع چادرم رو سر کردم.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت89
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
جلوی اینه ی روسریم رو با سنجاق محکم کردم، نگاهی به سرتا پام کردم. همه چی خوبه!
مامان وارد اتاقم شد و با دیدنم گفت
- زهرا جان، علی اقا دم دره! بیشتر از این منتظرش نذار
دوباره نگاهی به تیپم کردم
- مامان این لباسا خوبه؟ چون امشب هم اساتید هستن هم اعضای خیریه، اینو پوشیدم
نزدیکم شد و نگاه پر از محبتی بهم کرد
- اره به نظر من که خیلی خوبه
تشکری کردم و صورتش رو بوسیدم. کیف و گوشیم رو برداشتم و با یه خداحافظی کوتاه بیرون اومدم.
علی تو ماشین با گوشیش حرف میزد، با دیدنم دستی تکان داد، در روبستم و سوار شدم. منتظر شدم صحبتش تموم شه، تماسش که قطع شد نگاهم کرد
- به به خانم خانما! پس بگو چرا یه ساعته شوهرجانتو اینجا کاشتی!
لبخندی تحویلش دادم، کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود، چه خوب که منم مانتو و روسری سورمه ایم رو پوشیدم و باهم ست شدیم.
- اون یکی چادرتو سر نکردی؟
- نه امشب چادر ساده رو سر کردم، البته یه چادر رنگی هم برداشتم اگر خانما جدا بودن سر کنم. با کی حرف میزدی؟
- استاد بود، گفت اومدنی حاج حسن رو هم برداریم، مثل اینکه پسرش رفته مأموریت
- حاج حسن کیه؟
- همونی که خونش رو وقف خیریه کرد،باید بریم از پردیسان برش داریم
باشه ای گفتم و تا برسیم به خونه ی حاج حسن، علی یه مناجات از امام زمان علیه السلام روشن کرد. وارد محوطه ی اپارتمان پردیسان شدیم، با دیدن پیرمرد و پیرزنی که کنار درخت ایستاده بودن گفتم
- اینان؟
- اره
جلوی پاشون ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شدیم و سلام دادیم، به گرمی جوابمون رو دادن، حاج حسن قبول نمیکرد روی صندلی جلو بشینه ولی با اصرار ما بالاخره قبول کرد.
با خانمش روی صندلی پشت نشستیم
حاج حسن گفت
- ببخش علی اقا به تو هم زحمت دادم، حامد یه مآموریت فوری پیش اومد مجبور شد بره، و الا با اون میخواستیم بریم!
- این چه حرفیه حاج اقا ، وظیفه ست. شما به گردن ما حق زیادی دارین.
حاج خانم رو که نگاه کردم، یاد خانم اقا سید افتادم، از وقتی که سوار ماشین شدیم با تسبیح تربت شروع به گفتن ذکر کرد.
تسبیح دلربای خودم رو دراوردم و تا برسیم منم ذکر گفتم.
ماشین رو جلوی خونه ی استاد فاضل نگه داشت، از ماشین پیاده شدم و در رو برای حاج خانم نگه داشتم تا پیاده شه، علی هم دست حاج حسن رو گرفت و کمک کرد پیاده شه.
زنگ رو زدیم، چادرم رو مرتب کردم و کامل رو گرفتم. در باز شد و اقا مهدی پسر استاد که جلوی در منتظر ورودمون بود، با دیدن حاج حسن از پله ها پایین اومد و بعد ازسلام به علی و حاج حسن سربه زیر سلامی هم به ما داد
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞