eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - اره علی جان، نمیدونم گفتم از تو بپرسم، اصلا با هیچ کس حرف نمیزنه، خیلی نگرانشیم. آهان یعنی به خاطر عوارض داروهاست؟باشه اگه خوب نشد میگم بیای! به حال خودم خنده م گرفت، حتما فکر میکنن افسرده شدم.توهمین فکرا بودم که در اتاقم زده شد و سحر اومد داخل. - اجازه هست بیام؟ لبخندی بهش زدم، شایداشتباه میکنم همشون نگرانمن‌، سحر مثل خواهره برام. لبخندی زدم و گفتم - اره بیا تو. اومد نزدیکم روی تخت نشست، توچشم هاش نگرانی رو میتونم ببینم، دست روی شونه م گذاشت وگفت - زهرا، چرا حرف نمیزنی؟چیزی شده؟مامانینا همشون نگرانن. منو محرم اسرارت نمیدونی که با منم حرف نمیزنی؟ - اصلا اینطور نیس! چرا نگرانن،فکر میکنن افسرده شدم؟ - خب بهم بگو چی شده، مامان میگفت از اونروز که بیرون رفتی و برگشتی اینجوری شدی! کجا رفته بودی؟ خواستم جواب بدم که صدای در اومد، بفرماییدی گفتم و بابا رو تو چارچوب در دیدم، سحر با دیدن بابا از اتاق بیرون رفت و بابا نزدیکم روی تخت نشست. دستی به موهام کشید و با محبت پدرانه ش نگاهم کرد - دختر بابا چی شده که با کسی حزف نمیزنه؟ نمیگی حرف زدنت خستگی رو از تنم بیرون میکنه؟ دو روزه با کسی حرف نمیزنی و خودت رو تو اتاقت حبس کردی. دلم برا صدات تنگ شده بابا. سرم پایین انداختم، نمیدونم شاید شرم دارم نگاهش کنم، پدری که همیشه هوادارمه، اما پنهان کردن اتفاق خیلی دلخورم کرد، نگاه پراز بغضی کردم و توچشم هایی که غم پشتش پنهان بود نگاه کردم - بابا! - جان بابا؟ - من...سکته...کرده بودم؟ از حرفم جاخورد، اما آرامش خودش رو حفظ کرد و با لبخند پدرانه ش جواب داد - کی گفته بهت؟ با انگشتام بازی کردم و گفتم - خودم رفتم از بیمارستان پرسیدم اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست و دلخور نگاهم کرد، با تشر گفت - برا چی تنهایی پاشدی رفتی بیمارستان؟ سکوت کرد و زیر نگاهش تاب نیاوردم وسرم رو پایین انداختم - اگه نگفتیم حتما به صلاحت بوده. طلب کاری بابا هر لحظه بیشتر میشد و انگار نه انگار که من طلبکارم - یعنی تو به خاطر این قضیه دو روزه خودت رو حبس کردی و باما حرف نزدی؟ فکر نمیکنی کارت اشتباه بوده؟ - شاید کارم اشتباه بوده، اما بابا انتظار داشتم بهم بگین. دل نگرانیای مامان واقعا اذیتم میکرد، همش میگفتم به خاطر یه شوک عصبی که این همه نگرانی معنی نداره. بابا... - جانم - من قلبم مشکل داره؟یعنی قراره تا آخر عمرم دارو مصرف کنم؟ نگاه پر از دلسوزیش رو به چشم هام دادو دست های پینه بسته ش رو پشت سرم گذاشت و پیشونیم رو بوسید - نه عزیز بابا، خیلی خفیف بوده، خداروشکر رد شده. خودم از دکترت پرسیدم گفت هیچ مشکلی نداره فقط به خاطر فشار عصبی بود، نگرانی نداره. این داروهارم فقط محض احتیاط دوماه قراره استفاده کنی. میدونی چقدر مامانت رو نگران کردی؟ فکر میکنه افسرده شدی. اشک جمع شده ی زیر چشمم رو پاک کردم و محکم بغلش کردم، عطر تنش آرامش خاصی بهم میداد با لبخند به بابا نگاه کردم با اینکه هنوز دلخورم اما احترام پدر ومادر واجبه 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_7216234136.mp3
3.53M
🍃اگر ای مه ز ره مهر بیایی چه شود 🍃نظری جانب عشّاق نمایی چه شود 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اگه از گناه خسته شدی... 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ اشک جمع شده ی زیر چشمم رو پاک کردم و محکم بغلش کردم، عطر تنش آرامش خاصی بهم میداد با لبخند به بابا نگاه کردم با اینکه هنوز دلخورم اما احترام پدر ومادر واجبه - حالا پاشو بریم پیش بقیه، که همشون دلشون تنگ شده برای خنده هات. چشمی گفتم و با اینکه دلخورم به همراه بابا بیرون رفتم. بدون اینکه حرفی بزنم روی مبل تک نفره نشستم. همه زیر چشمی نگاهم می کنن و این رو کاملا متوجه میشم. خانم جون وقتی سکوتم رو دید گفت - زهرا جان، همه ی ما جزو یه خانواده ایم، این رفتارت اصلا درست نیست که دلیل قهرت رو نمیگی و یه دفعه باهیچ کس حرف نمیزنی. اینکه نه سن من رو در نظر بگیری، نه نگرانیهای مامانت برات مهم باشه، ما بلند شیم بیایم اتاقت، بعد توجواب مارو ندی! به نظرت این کار درسته؟ چونم لرزید و اشک توی چشم هام جمع شد، با بغض گفتم - من از دست شماها ناراحتم، از همتون که چرا به من نگفتید که سکته کردم؟ با شنیدن این حرفم همه شوکه شدن ومتعجب به هم نگاه کردن، ادامه دادم - من برای اینکه بفهمم چه مشکلی دارم باید داروهام رو تواینترنت سرچ کنم؟ یا باید بلند شم خودم برم از بیمارستان بپرسم؟ نگاهی به حمید کردم که با گفتن این حرفم اخمی تو پیشونیش نشست و طلبکار نگاهم کرد. میتونم علت اخمش روبفهمم، ازاینکه تنهایی رفتم بیمارستان مثل بابا، ناراحت شده، ولی حرفی نزد. مامان که اوضاع رو اینجوری دید گفت -زهرا جان، اگه من نگفتم، ترسیدم حالت بدتر شه مادر، یه وقتایی بعضی چیزها رو آدم ندونه خیلی بهتره. من شاید اشتباهی کرده باشم ولی توی سهم خودم، احساس کردم که نباید بهت بگم. هرچند که هنوز آروم نشدم و حس میکنم باید خودم رو خالی کنم روبه حمید گفتم - داداش، شاید خانم جون، چون چندتا لباس بیشتر پاره کرده و تجربه داره فکر کرده نباید بگه یا مامان، به خاطر نگرانیهای مادرانه ش باعث شده که این قضیه رو از من پنهون کنه، توچرا نگفتی؟تو که برادرمی، من و تو که این حرف هارو باهم نداریم! اصلا بین خودمون پنهان کاری نداشتیم. من از دست تو بیشتر همه ناراحتم و ازت انتظار داشتم خودت بیای بهم بگی! حمید از روی مبل بلند شد و حق به جانب دستش رو به کمرش گرفت - آخه بابا گفت...... نذاشتم ادامه بده گفتم - دیگه وقت این حرف ها گذشته و الانم خیلی دیر شده، دیگه نمیخواد بگی. روم رو ازش برگردونم که خانم جون گفت - ما ازش خواستیم که نگه، صلاح نبود که بدونی دخترم! اگه همون موقع می فهمیدی شاید حالت بدتر میشد! حتی دکترتم گفت بهتره ندونی! مامان هم به طرفداری از حمید گفت - از حمید ناراحت نباش، اون تقصیری نداره. اون برادرته دلسوز توعه! سرم رو پایین انداختم و جواب هیچ کس رو ندادم خانم جون هم سکوت کرد و بابا رو به مامان گفت - خانم یه لحظه میای اتاق؟ مامان چشمی گفت و پشت سر بابا وارد اتاق شد. زیر چشمی نگاهی به سحر و حمید کردم، کلافه بودن حمید رو کاملا میتونم حس کنم، سحر آروم باهاش حرف میزد و هراز گاهی نگاهی به من می کرد. 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تاب‍‍َعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________ 🌼🍃 🍃 دعای زیبای ال یاسین🌼🍃 (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستاده‌اند می‌فرمایند: « هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …» 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹 🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلى‏ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ‏ وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ. اَلسَّلامُ‏ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسى‏وَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى‏، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ اَلسَّلامُ‏ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى‏ الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى‏ وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ. اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ وَعَلى‏ آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِ‏الْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى‏ مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فى‏ذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى‏ حِفْظِ حُجَّةِ‏ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى‏ وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً‏ هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى‏ بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِ‏وَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ‏ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ. پس بالا مى‏کنى سر خود را و مى‏گوئى اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى‏ غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ‏ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ‏ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى‏ بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى‏ عَلى‏ مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى‏ شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى‏ مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى‏ مَعَها وَمَعَ‏ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى‏ لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى‏ اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ‏ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه‏ وَیس‏، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى‏ مِنَ‏ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ‏ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى‏ مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ‏ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى‏ اِیَّاها، وَاْرزُقْنى‏ الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى‏، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى‏ فَاحْشُرْنى‏ فى‏ زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى‏ فى‏ شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى‏ وَلِوالِدَىَ‏ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى‏ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________ 🌸🍃 🍃 زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃 اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ مامان چشمی گفت و پشت سر بابا وارد اتاق شد. زیر چشمی نگاهی به سحر و حمید کردم، کلافه بودن حمید رو کاملا میتونم حس کنم، سحر آروم باهاش حرف میزد و هر از گاهی نگاهی به من می کرد. از روی مبل بلند شدم و به اتاقم رفتم، حمید پشت سرم بلند شد وهمراه سحر وارد اتاقم شدن. - زهرا جان، بذار بهت توضیح بدم، باور کن اونجور که تو فکر میکنی نیست. برگشتم و جواب دادم - شما چند روزه بهم نگفتین من سکته کردم، مگه مربوط به زندگی من نیست؟ اگه خدایی نکرده، زبونم لال برای خودت این اتفاق میفتاد چیکار میکردی؟ هان؟ جواب بده دیگه! روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم، حمید که دید با جوابش قانع نمیشم روبه سحر گفت - اصلا سحر تو بگو حق با کیه؟من کار بدی کردم؟ سحر نگاهی به من کرد و به حمید گفت - راستش حمیدجان، ازم ناراحت نشو ولی من حق رو به زهرا میدم.شاید بهتر بود که بهش میگفتی. اگه منم از هیشکی انتظار نداشته باشم، از برادر یا خواهرم انتطار دارم. حمید از دست سحر ناراحت شد و آروم جوابش رو داد - به جای اینکه طرف من باشی، چرا خرابکاری میکنی؟ این حرف که تومیزنی بدتر خرابکاری میشه! سحر هم ناراحت شد و گفت: - اصلا خودتون میدونید، من نمیدونم. - حالا چرا ناراحت میشی، خانوم سحر دلخور بلند شد و از اتاق بیرون رفت، حمید بین دوراهی موند ، من رو راضی کنه یا از دل سحر دربیاره ، با محبت نگاهی بهم کرد وگفت - برم از دلش در بیارم الان برمی گردم بالاخره از اتاق بیرون رفت، کمی با خودم فکر کردم کار خوبی کرد بالاخره سحر به خاطر طرفداری از من ناراحت شده، باید از دلش دربیاره. سرم رو بین دستهام گرفتم و چشم هام رو بستم. این چند روز که خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم دعا و حال و هوای سحر هارو هم از دست دادم، نمیدونم چرا این قدر دلم میخواد نماز بخونم. وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم و بعداز سلام نماز به سجده رفتم خدایا خودت کمکم کن و دوباره آرامش رو بهم برگردون. چشم هام رو بستم، دوباره اون انگشتری که توی خوابم دیدم و اون شخصی که دستش رو به طرفم دراز کرده بود، یادم افتاد. خدایا قضیه ی این انگشتر چیه؟ چرا هروقت ناراحت میشم جلوی چشمم میاد، چرا مدام تو ذهنمه،خصوصا حکاکی زیبای روی انگشتر که به نام امام زمان علیه السلام بود، یادمه تو خوابم که دیدمش، باعث آرامشم شد. کاش میدونستم این نشانه ی چیه. کلافه از اینکه جوابی برای سؤالهام ندارم،چند باری الهی العفو گفتم و سر از سجده برداشتم. تسبیح رو توی دستم گرفتم و شروع به ذکر گفتن کردم، قطره ی اشکی آروم از روی گونه م سُر خورد و روی چادرم ریخت. صدای پایی رو شنیدم و حس کردم کسی کنار در اتاقم وایستاده، به عقب برنگشتم و به ذکر گفتن ادامه دادم. - زهرا! صدای حمیدِ، بازم جواب ندادم - زهراجان، باور کن هر کاری کردم به خاطر خودت بود، یه خواهر که بیشتر ندارم،طاقت ناراحتیت رو ندارم. شاید فکر کنی من اشتباه کردم ولی دکترتم گفت نگیم بهتره. - اصلا قبول ندارم، اینا همش توجیهه. من فکر میکردم تو تکیه گاهمی، هرموقع مشکل داشتم کمکم میکنی ومیتونم روت حساب کنم، ولی اشتباه می کردم. سحر وارد اتاق شد وحمید باشنیدن این حرفم عصبی از روی تخت بلند شد و گفت - تو اصلا میدونی من با سعید یقه به یقه شدم؟ حتی به کتک کاری هم کشید، پس بدون برام مهمی که این کارارو کردم. با اینکه همه گفتن اینکارو نکنم اما غیرتم قبول نمیکرد که خواهر بیچاره ی من، روی تخت بیمارستان بخوابه و این آقا راست راست برا خودش بگرده وفقط ابراز ندامت و پشیمونی بکنه! متعجب از حرف حمید، تسبیح رو تو سجاده گذاشتم و گفتم - واقعا این کار رو کردی؟ اونم تو رو زد؟ چیزیت نشد که؟ با شنیدن این حرف ها حس کردم چیزی به قلبم فشار میاره، نکنه به خاطر من کتک خورده باشه، لبخندی زد و گفت - نه هیچیم نشد، فقط حقش رو کف دستش گذاشتم. اگه این کار رو نمی کردم حس می کردم خیلی دیگه در حقمون ظلم شده. هی اون حرف بزنه و ما سکوت کنیم 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ لبخندی روی لبم نشست، از اینکه به خاطر من، با سعید دست به یقه شده. دلم نمیخواد بیشتر از این غرورش پیش سحر بشکنه نگاهی با محبت بهش کردم و گفتم - خداروشکر که هستی. خندید و نزدیکم روی زمین نشست - این یعنی آشتی دیگه؟ لبخندی زدم و جواب دادم. - یه داداش که بیشتر ندارم، واقعا شرایط خوبی نداشتم. از یه طرف از پنهان کردن قضیه ی به این مهمی ناراحت بودم، از یه طرفم...نگرانم داداش... نکنه تا آخر عمر قراره دارو بخورم؟ حمید خیلی جدی گفت - نگران نباش، خدا کریمه. دکتر گفت خیلی خیلی خفیف بوده، این داروهام فقط برای دوماهه. البته زهرا جان، من خودم با یکی از دوستام که طب سنتی میدونه صحبت کردم و یه سری غذاها رو هم گفت، به مامان گفتم برات اونارو هم بپزه تا زودتر خوب شی. از اینکه اینهمه به فکرمه، از نوع حرف زدن چند لحظه پیشم پشیمون شدم، شاید خیلی تند رفتم. کاش با حمید در میون میذاشتم شاید بهم میگفت. سحر روی تخت نشست و گفت - خوش بحالت زهرا که داداش داری‌، خیلی دوست داشتم منم یه دادش دلسوز مثل حمید داشتم. هردو از حرفش به هم نگاه کردیم که حمید گفت - خانوم گل، درسته شما داداش نداری ولی عوضش یه شوهر داری که بیشتر از جونش دوست داره، اگه برای زهرا داداشم، برا شما هم همسرم. با اینکه سحر از این حرف حمید خوشش اومد، اما ناراحتی رو تو نگاهش میتونم حس کنم، بعداز کمی سکوت گفت - پس چرا منو محرم اسرارت نمیدونی؟ - کی همچین حرفی زده؟ - قرار نیس کسی چیزی بگه، زهرا که غریبه نیست ولی میخوام بدونم چرا به من دعواتو نگفتی؟ اونروز که لبت خونی بود هرچی پرسیدم چی شده جوابم ندادی! این یعنی توهنوز من رو محرم اسرارت نمیدونی! حمید پشت گردنش رو خاروند و جواب داد - آخه عزیزم این چه حرفیه، چون نمیخواستم نگران شی، بهت نگفتم. همین. درضمن اگه میگفتم که نمیذاشتی برم.اینو بدون من هیچ چیزی رو از تو پنهون نکردم و نمیکنم، مگر اینکه بدونم صلاح نیست که بدونی، چون بیخودی نگران میشی. توهمسرمی و محرم اسرارم. سحر با محبت نگاهی به حمید کردو گفت - الهی بمیرم برات، لبت بدجور زخمی شده بود. حمید بلند شد و روی تخت، نزدیک سحر نشست - خدا نکنه، دیگه نشنوم از این حرف ها. حالا که زهرا هم آشتی کرده، شما هم بخند که دلمون گرفت از بس این چند روز نگرانی کشیدیم. حالا من یه نظری دارم، چطوره شب بریم پارک؟ هر دو موافقت کردیم، چادرم رو تا کردم و همراه سجاده تو کمد گذاشتم. به هال رفتیم مامان و خانم جون با دیدن قیافه های خوشحال ما خداروشکر گفتن. حمید به مامان گفت - مامان میشه شام بپزی،بریم پارک. مامان خوشحال گفت - اره چرا که نه! همین الان میرم آماده کنم سحر روبه من گفت - نظرت چیه دوتایی سالاد درست کنیم؟ اینجوری وقت هم زود میگذره. باشه ای گفتم و هردو شروع به درست کردن سالاد کردیم، تقریبا نیم ساعتی تا اذان مونده، حمید رفت نون بربری خرید و سحر سفره رو پهن کرد، منم بقیه وسایل رو آماده کردم. نگاهی به مامان کردم، درِ قابلمه ی برنج رو باز کرد و بعد از اینکه مطمئن شد پخته شعله گاز رو خاموش کرد. از داخل کابینت سبد رو برداشتم و به تعداد ظرف و لیوان و قاشق گذاشتم. قرار شد فقط افطاری مختصری تو خونه بخوریم بعد بریم پارک. صدای دلنشین اذان از گلدسته های مسجد بلند شد، با اینکه روزه نیستم اما اولین دعایی که به ذهنم رسید ظهور امام زمان علیه السلام وسلامتیشون بود. چاییها رو ریختم و وسط سفره گذاشتم، قبل از باز کردن افطار‌، بابا طبق روال هر سال، دعای سفره رو خوند وهمه باهم دعای فرج خوندیم و با بسم اللهی افطار کردیم. سفره رو به کمک سحر جمع کردم و کم کم آماده شدیم تا پارک بریم. 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️پیامبر صلی الله علیه و آله: 🔸️در آخرالزمان و در روزگاری که فتنه‌ها آشکار می‌شوند مردی به نام مهدی خواهد آمد که بخشندگی‌هایش دلچسب و گواراست.💫 🔹️يَكُونُ عِنْدَ انْقِطَاعٍ مِنَ الزَّمَانِ وَ ظُهُورٍ مِنَ الْفِتَنِ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ الْمَهْدِيُّ عَطَاؤُهُ هَنِيئاً. 📚منتخب الأثر، ج۲، ص۷۳. 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
When will we quench our thirst from your fresh water,thirst has been too long? مَتَىٰ نَنْتَقِعُ مِنْ عَذْبِ مَائِكَ فَقَدْ طَالَ ٱلصَّدَىٰ کِی ازآب وصل خشگوارت بهره مند میشويم كه عطش طولانی گشت🌸🌿 (فرازی از سرود آدینه عاشقی دعای ندبه) 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5823236687072858221.mp3
3.25M
🔺آنهایی که دغدغه خدمتگزاری به آستان مقدس حضرت صاحب الزمان علیه السلام را دارند؛ حتما این صوت را بشنوند! 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا