eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________ 🌸🍃 🍃 زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃 اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کتاب مکیال المکارم رو بستم و عینکم رو درآوردم، خمیازه ای کشیدم و به صندلی تکیه دادم. چه زود روزها پشت سرهم گذشت، باورم نمیشه هفته ی بعد علی امتحان داره! نگاهی به اتاق کردم، کم کم باید دل از این اتاق کوچکم که خاطرات زیادی رو باهاش داشتم بکَنم‌ به خاطر کارتن های کوچکی که وسایلم رو داخلش ریختم اتاق خیلی کوچک و شلوغ شده، اینجوری بیشتر دلم میگیره! از روی صندلی بلند شدم و از داخل قفسه ی کتابها، یه سری از کتابهای دانشگاه رو برداشتم و روی میز چیدم. فکر نکنم دیگه اینا به دردم بخوره بهتره برم از مامان چندتا کارتن بگیرم و کتابهای اضافی رو داخلشون بذارم تا موقع رفتن به دانشگاه به کتابخونه ش بدم. در روباز کردم و با دیدن مامان که خوابیده بود، با قدم های اروم به سمت انباری رفتم، سه تا کارتن برداشتم و به اتاق برگشتم. همه ی کتابها رو جمع کردم و روی میز گذاشتم. کش و قوسی به بدنم دادم و بیخیال خواب شدم، هر چی لباس اضافه داشتم داخل ساک جمع کردم تا فردا صبح بیشترشون رو با ماشین ببریم خونه ی خودمون! تا عصر خودم رو تو اتاق مشغول کردم ، چند تقه به در خورد، بفرماییدی گفتم و نگاهم به‌در بود ببینم مامانه یا سحر! در باز شد و دیدم مامان دوتا چایی ریخته و به همراه بیسکوییت وارد شد - ممنون، می‌گفتین خودم میومدم - خسته نباشی! دیدم چند ساعته داری مرتب میکنی، گفتم یه چایی دم کنم مادر، دختری بخوریم لبخندی به روش زدم - پس این چایی خوردن داره! یه قلب از چایی داغ و معطر خوردم و رو به مامان گفتم - یه سری از کتابهامو جمع کردم میخوام بدم کتابخونه دانشگاه، یه سری از لباسهامم داخل ساک ریختم که فردا ببریم خونمون مامان با شنیدن این حرف زیر لب ان شاءاللهی گفت و ادامه داد - میخوام به مریمم بگم بیاد، همش تو خونه تنها میمونه و به خاطر کارای سعید حرص و جوش میخوره - اره بگین بیاد دور هم خوش میگذره، سحر کجاست؟ کمی از چاییش رو خورد - حمید برد خونه باباش! استکان هارو داخل سینی گذاشتم و به آشپزخونه بردم، مامان هم پشت سرم اومد تا برای شام غذا بپزه. - شام چی دوست داری بذارم؟ روی کابینت هارو دستمال کشیدم و جواب دادم - رشته پلو بذار، خیلی وقته نخوردیم. به علی اقا هم زنگ بزنم اگه شیفت نبود بیاد مامان باشه ای گفت وگوشی رو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم. دومین بوق که خورد صداش تو گوشم پیچید - جان دلم خانمی! - سلام خوبی عزیزم - علیک سلام، شما خوب باشی منم خوبم. جانم کاری داشتی؟ - امشب شام میتونی بیای خونمون؟ کمی مکث کرد و گفت - سعی میکنم بیام، ولی شاید یکم دیر برسما، دوباره نبندی به زنگ!! خوشحال از اینکه می بینمش جواب داد - اشکال نداره! پس منتظرتم تماس رو قطع کردم و پیش مامان رفتم. از داخل یخچال کاهو و گوجه خیار برداشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم. یاد زینب افتادم، دلم براش تنگ شده، بعد از عروسی فقط یه بار دیدمش، اکثرا به خاطر کار اقا محمد باهم میان و میرن. خداروشکر بعد از عروسی با وساطت مادر اقا محمد رابطه زینب و خواهرشوهرش خوب شد و باهم آشتی کردن. با سوزش دستم اخ ریزی گفتم و چاقو رو روی میز گذاشتم. اصلا نفهمیدم کی دستم روبرید، محکم جای زخم رو فشار دادم و زیر شیر آب گرفتم. مامان متوجه شد و گفت - حواست کجاست دختر! برو تو کشو بالایی چسب زخم هست بزن، خودم بقیه ش رو خرد میکنم. باشه ای گفتم و بعد از زدن چسب کنار مامان نشستم و به درست کردن سالادش نگاه کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهم به ساعت روی دیوار که نه و نیم رو نشون میداد افتاد، شماره ی علی رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بالاخره جواب داد - جان دلم - سلام پس کجایی؟مردم از گشنگی! - سلام خدا نکنه عزیزم. تو راهم، تا شما سفره رو بندازی منم رسیدم باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. تا بیاد سریع سفره رو پهن کردم و وسایل رو چیدم. جلوی اینه موهام رو مرتب کردم و با شنیدن زنگ ایفون سریع دکمه رو زدم. جلوی در منتظرش شدم تا داخل بیاد. با دیدنش لبخندی زدم سلام دادم - سلااااام خانم خانما! خوبی؟ - خداروشکر، خوش اومدی کیفش رو از دستش گرفتم و روی مبل گذاشتم. با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد و شام رو دور هم خوردیم. یک ساعتی نشستیم میوه اوردم و گفت - آماده شو بریم بیرون یه دوری بزنیم باشه ای گفتم و اماده شدم. سوار ماشین که شدیم پرسید - بریم طرف کوه خضر؟ با خوشحالی قبول کردم و مشغول رانندگی شد. کمی که از خونه فاصله گرفته بودیم و خیابون خلوت بود. چشمم به پیرزنی افتاد که کنار خیابون نشسته بود و وسایلی رو میفروخت، به علی نشونش دادم و ناراحت گفتم - علی جان، این بنده خدا این وقت شب با این سنش چرا اینجاست اخه اهی کشید و گفت - بیچاره ها مجبورن زهرا، اگه‌مجبور نبود این وقت شب تو خونه ش می موند. کاش میتونستیم یه کاری براشون بکنیم ولی تعداد خانواده های نیازمند زیاده. از سرعت ماشین کم کرد و کنار جدول پارک کرد. - پس چرا نگه داشتی؟ - بشین الان میام باشه ای گفتم و از اینه بغل نگاه کردم ببینم میخواد چیکار کنه، به سمت پیرزن رفت و مشغول صحبت شد، طولی نکشید دیدم تمام‌وسایل پیرزن رو جمع کرد، با دقت نگاه کردم دیدم به همراه پیرزن به سمت ماشین میان، لبخندی روی لبام نشست. نزدیکمون که شدن از ماشین پیاده شدم و با خوشرویی باهاش سلام و علیک کردم. نمیدونم‌چه صحبتی بینشون رد و بدل شده بود که پیرزن زیر چشمهاش اشک جمع شده بود. سلام دادم و با محبت جوابم رو داد، علی در ماشین رو باز کرد - بفرمایید حاج خانم عصاش رو گرفتم و کمکش کردم تا بشینه در رو بستم و هر دو نشستیم. صدای گریه حاج خانم یهو بلند شد - الهی خیر ببینی پسرم، الهی خوشبخت بشین. برگشتم و دستمالی به سمتش گرفتم - گریه نکنین حاج خانم، ماهم ناراحت میشیما لبخندی زد و گفت - خدا نکنه ناراحت بشین الهی که هیچ وقت این دلای مهربونتون ناراحتی نبینه! علی پرسید - حاج خانم این خیابونه - بله پسرم، ببخشین شمارو هم به زحمت انداختم قبل از اینکه وارد کوچه بشیم. جلوی فروشگاهی ماشین رو نگه داشت و پیاده شد، پنج دقیقه ای طول کشید تا بیاد وقتی برگشت تو دستش پر از وسایل بود. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹☘ 🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند: ✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه 💠فراز 67 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿 67- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ حَمَلَنِي عَلَى الْخَوْفِ مِنْ غَيْرِكَ أَوْ دَعَانِي إِلَى التَّوَاضُعِ لِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ أَوِ اسْتَمَالَنِي إِلَيْهِ الطَّمَعُ فِيمَا عِنْدَهُ أَوْ زَيَّنَ لِي طَاعَتَهُ فِي مَعْصِيَتِكَ اسْتِجْرَاراً لِمَا فِي يَدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِحَاجَتِي إِلَيْكَ لَا غِنَا لِي عَنْكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند 67: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا واداشت که از غیر تو بترسم، یا مرا به تواضع کردن پیش یکی از مخلوقاتت کشانید، یا به طمع آنچه نزد او بود به سوی او مایل شدم، یا چون پیروی اش را در معصیت تو برای من زینت و جلوه داده بود مرتکب شدم، در حالی که من میدانم همواره به تو محتاجم و هرگز از تو بی نیاز نیستم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! 💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تاب‍‍َعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________ 🌼🍃 🍃 دعای زیبای ال یاسین🌼🍃 (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستاده‌اند می‌فرمایند: « هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …» 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸