⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_22
فرشید:
ساعت ۱۰:۴۰ شب بود
دستانم را در جیبم گذاشته بودم و در خیابان راه می رفتم
رسول رفیق من بود
داوود حق نداشت به من تهمت جاسوسی بزند، حتی اگر حالش دست خودش نبود
هرچقدر که از ظاهر ارام و خونسرد بودم ولی درونم مانند طوفانی سهمگین بالا و پایین میشد
انقدر زنگ زدند که ناچار جواب دادم
_بله سعید
_کجاییی؟
کلافه جواب دادم
_تو راه خونه
_وقتو تلف نکن یه ربعه باید ویلا باشی
تو راه بطری اب بخر خالی کن رو سرت
_گرفتم
درحالی که شروع کرده بودم به دویدن، پرسیدم
_چرا اب خالی کنم سرم؟
_ستاره خانم برا نبودت بهانه اورده..گفته دوش می گیری
فرشیدددد فقط بدوووو
_دارم میدوعم خب
_رسیدی یه پی ام بده
سریع قطع کرد
پشت سرهم ساعتم را نگاه می کردم
تنها یک کوچه مانده به خانه
مقابل سوپری ایستادم
بطری ابی خریدم و زیر نگاه متعجب فروشنده ان را روی سرم خالی کردم
محمد:
_ اگه اومدن برا دیدن فرشید قطعا دیدن بقیه هم میرن، حالا چه با خبر چه بی خبر. اماده باشن
_اقا محمد، داوود نمیاد؟...فک کنم سخت دل بکنه
_میاد...از طرف داوود خیالت راحت
رفتم سمت بچه هایی که پشت شیشه ی اتاق ایستاده بودند
هرکدام تنها اشاره ای میخواستند تا بغضشان بشکند
صدایم را صاف کردم
_اوهوممممم
برگشتند سمتم...
لیخند تلخی زدم
_برید برا اخرین بار رسولو ببینید، وقت رفتنه
حرفی نمی زدند ولی نگاهشان لبالب پر بود از اشک و التماس، حتی فاتحی که چند ماه بیشتر از اشنایی اش با رسول نمی گذشت..
بدون کوچکترین صدایی به ترتیب وارد اتاق شدند
داوود سر روی سینه رسول گذاشته و خوابیده بود.
بدون اینکه کاری به کارشان داشته باشم ایستادم به تماشای وداعشان
سعید و فاتح رفتند...حالا نوبت داوود بود
سعید:
آرام خم شدم سمت صورتش
دهانم را نزدیک گوشش بردم
_ما داریم می ریم ولی منتظریم برگردی
با صدای لرزان ادامه دادم
_مثل دفعه قبل
بعد بوسه ای که به دستش زدم از ان جمع جدا شدم، دلم پیش داوود بود...
چند قدم که از بیمارستان دور شدم، صدای فاتح را به وضوح شنیدم
_سعید واستااااا
برگشتم
_توام اومدی؟...جانم
_من تکلیفم چیه؟ چی کار کنم بالاخره؟
_با ماشینی که اومدی برگرد ویلا...احتمالا فردا صبح میان دیدن شما
_اونقدری وقت دارم که برم خرید؟
با لبخندی حرصی جواب دادم
_دفعه قبل که گفتم، باید با زنت بری که حساسیتاشون کم شه
الان ویلا....بعد از اینکه گریم که شدی هرجا خواستی برو
انگشت اشاره ام را بالا اوردم و به نشانه تاکید گفتم
_با همسر گرامی
_انقدر حرصم نده آقا سعید، الان گشنه ام... در نتیجه کار دستت میدم
شانه بالا انداختم و در حالی که سمت ماشینم می رفتم برایش دست تکان دادم
_موفق باشی مسیح خان
صدای پیامک گوشی هوش از سرم پراند
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16475980039289
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_21 محمد: _کتکش زدی؟ _آروم نمی شد مجب
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_22
محمد:
غذا را که آورد، از جایم بلند شدم.
_سهیل؛ تو غذاتو بخور ما بیرونیم.
با دست به وحید اشاره کردم تا همراهم بیاید.
خارج شدیم
_قفلو بده
قفل را به سمتم گرفت.
_بگیر...
در حالی که داشتم در را می بستم پرسید.
_نظرت چیه؟
کلافه نفسی گرفتم و گفتم.
_دروغ میگه.
_چی رو؟
_اسمش سهیل نیست. از کاری که کرده هم پشیمون نیست.قتل به احتمال زیاد عمدی بوده. در ضمن امکان نداره فقط برای همین یه کار فرستاده باشنش ایران.
_خب من چی کار کنم؟
_معرفیش کن بیان ببرن؛ راستی اینجا خونه خودته؟
_نه خونه پدریمه...چند ماهی نیستن
_آها...من دیگه برم دیرم میشه.
_بیا بالا غذا هست؛ بخور بعد برو.
دست رو شانه اش گذاشتم
_نوش جان من میل ندارم. برم بهتره
_هر جور راحتی
_مراقبش باش در نره، خداحافظ
_خداحافظ
نماز ظهر و حس حالش در حرم شاه عبدالعظیم حسنی
دیر رسیدم.
کنار حصار هایی که دور صحن کشیده شده بود ماشین را پارک کردم.
صدای اقامه نماز سکوت را به زیبایی تمام شکسته بود.
داخل شدم و در صف اخر نشستم.
همین که میخواستم نماز را شروع کنم گوشی از زنگ خورد.
گوشی را از جیب در آوردم.
*دامادِ منهدم کننده*
هر بار با دیدن اسمش خنده ام میگرفت.
_سلام
آرام و بی صدا جواب دادم
_علیک سلام اقا مهدی...جانم چیزی شده؟
_نمی تونید حرف بزنید بعدا زنگ بزنم
_یه لحظه...
از جایم بلند شدم و به سمت محوطه رفتم.
صدایم را صاف کردم و گفتم.
_الان بگو
با لرزشی که در صدایش مشخص بود گفت.
_ این نجلا خانم تا مارو به فنا نده دست بر نمیداره.
_چرا؟کی اونجاس؟
_تا خودتون نیاید متوجه نمیشید.
_بله؛ از صداها معلومه. تا نیم ساعت دیگه اونجام
_ممنون.
تماس را قطع کردم.
به کسانی که از در بیرون می امدند نگاه کردم
این هم از نماز جماعتی که قسمت نشد.
با عجله دو رکعت نماز فرادی را خواندم و سوار ماشین شدم.
رسیدن به ویلا همان و دیدن ان همه هیاهو همان
و اما منی که با آرامشی طوفانی به درِ ماشین تکیه داده ام و به روبه رو خیره شده ام.
نفس عمیقی کشیدم...
_خودم قبرتونو میکنمممممم
قدم برداشتم سمت در.
ایستادم و انگشتم را گذاشتم روی ایفون...
دست خودم نبود؛ انگار قصد کنده شدن نداشت.
با صدای تقی که نشان از باز شدن در داشت وارد باغ شدم.
مهدی به سمتم می آمد.
_محمد آروم باش...
درحالی که لبخندی مصنوعی روی صورتم بود مهدی را کنار زدم.
_وای به حالتون
قدم هایم را بزرگتر برداشتم.
ناگهان مقابلم ایستاد و دستهایش را باز نگه داشت.
_تا مطمئن نشم آرومی نمیذارم بری تو؛ انقدر حرص نخورررر سکته میکنی
_بکش کنار مهدی
_از حرفم کوتاه نمیام.
_اوففففف؛ خیله خب...آرومم.
نگاه مشکوکی به صورتم انداخت.
_ولی اینطور به نظر نمیاد.
از دستش فرار کردن کار سختی نبود
حرکتی زدم وخلاص شدم.
حالا نوبت نشان دادن اتش عصبانیتم بود.
در ویلا را باز کردم.
محکم کوبیدم به جام بزرگی که روی میز کنار در بود
افتاد و شکست.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16483921589528
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110