eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
301 دنبال‌کننده
2هزار عکس
886 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_63 محمد: _یا فاطمه زهراااا خودت به
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: تنها چند ساعت با مقصد فاصله داشتیم. _مرتضی بزن کنار _چیزی شده؟ _چند دقیقه دیگه به رانندگی ادامه بدی عزرائیل میاد سراغمون. هردوتون خسته‌اید خودم بقیه راهو رانندگی می‌کنم چشم هایشان بدجور قرمز بود. بدون هیچ مقاومتی نگه داشت تا جایمان را عوض کنیم. همین که نشست عقب گرفت خوابید. داشتم دنده عوض می‌کردم که یکدفعه کمرم تیر کشید نفس عمیقی کشیدم. _سجاد تو داشبورد بطری آب هست...زحمتشو می‌کشی؟ _چشم. سعی کردم تمرکز کنم تا مبادا به خاطر درد کنترل ماشین را از دست بدهم. برای تمرکز چه چیز بهتر از مداحی؟ ضبط را باز کردم. مریم: آرام آرام برگشته بودم به زندگی عادی سعی می‌کردم تنها و بیکار نمانم تا فکر و خیال سراغم نیاید. داشتم یکی از بخش های روزنامه را کامل می‌کردم و ویرایش می‌دادم که گوشی زنگ خورد. بدون نگاه کردن جواب دادم. _بله؟ _سلام _عه سلام مامان جان تویی؟؟ _کجایی؟ _اداره _عزیزم، مادر نورا زنگ زد گفت بهت بگم میخوان بیان خاستگاری برا حسین _به سلامتی خاستگاری کی؟ _خاستگاریه محمد! آخه دختر خنگ جز تو دختر دیگه ای دارم؟ با تعجب دستم را محکم گذاشتم روی دهانم... آرام و معترض گفتم _ماماااان...حسین آقا ۸ سال از من بزرگترههه _من که نگفتم حتما باهاش ازدواج کن! فکر کن پوف کلافه‌ای کشیدم و به صندلی تکیه دادم. _چشم نورا: نمی‌دانم تصمیم درستی بود یا نه... از طرفی هم نگرانش بودم. قرار بود امروز از منطقه برگردد به همین خاطر به زور یک روز مرخصی گرفتم خودم را روی تخت انداختم. _هوففففف...کجایی داداش؟ با صدای اذان به یک حرکت بلند شدم و بعد از وضو گرفتن چادرم را سر کردم و مقابل معبودم قامت بستم. سلام آخر نماز را زمزمه می‌کردم که صدای ویبره گوشی بلند شد. جانمازم را جمع کردم و گوشی را از روی تخت قاپیدم. _داداش با دیدن اسم و عکسش روی صفحه، بوی عطرش را تصور کردم. لبخندی زدم و جواب دادم. _سلام خان داداشِ بی معرفت من... _سلام خانم نجمی... با صدای ناآشنای پشت خط بلند شدم. _ببخشید شما؟ _رحمتی‌ام رفیق حسین... _اتفاقی افتاده؟ باصدای گرفته‌ای جواب داد. _تو منطقه مجروح شدن منتقلشون کردیم تهران؛ نگران نباشید حالش خوبه در دلم گفتم _(آره جون عمه‌ات اگه خوبه چرا صدات گرفته‌اس؟) افکارم را پس زدم و بعد از گرفتن آدرس به سرعت لباسم را عوض کردم. وارد حال شدم و بلند گفتم _مامااان...باباااا...زنگ زدن گفتن حسین مجروح شده دارم میرم بیمارستان قبول دارم در دادن خبرِ بد مهارت ندارم! بیچاره مادرم تا شنید فریاد زد _یا زهراااا با عجله سمتش رفتم. بابا ابراهیم هم سریع آب قند درست کرد و مقابلش گرفت _مامان مرضیه...دورت بگردم فقط زخمی شده؛ میرم می‌بینمش اگه حالش بد بود بهتون میگم ..... بعد از کلی اصرار قانع شدند که بماند. _ببخشید خانم...حسین نجمی کدوم اتاقه؟ _همون آقایی که چشماش آسیب دیده؟ اتاق ۱۱۶ دستم را روی سرم گذاشتم چشماش!؟؟ مضطرب و به سمت اتاق رفتم. خدا خدا می‌کردم چشمانش آسیب جدی ندیده باشد. مقابل در کسی جلویم را گرفت سرم را پایین انداختم _خواهرِ آقای نجمی ام دستش را کنار کشید _شرمنده؛ بفرمایید در را باز کردم. با دیدنش بی‌اختیار اشک سمجی از گونه‌ام پایین آمد. محمد: همین که ماشین وارد انبار شد با پلیس گلستان هماهنگ کردم. _سجاد...شنود گوشیشو روشن کن ببینم چی میگن _چشم. بعد از چند دقیقه وصل شد. _چه خبر؟ همچی روبراهه؟ _وضعیت قرمزه ...بزن به چاک همین یک جمله کافی بود برای کندن قبر خودش. داشبورد را باز کردم و اسلحه را برداشتم. درحالی که صداخفه کن را روی اسلحه نصب می‌کردم گفتم _مرتضی...سجاد...هرطور شده باید دستگیرشون کنیم. هرررطور شده متوجهید؟ سر تکان دادند. پیاده شدم و با یک شلیک به قفل آن را باز کردم. لگدی به در زدم که یکدفعه به رگبارم بستند. سریع خودم را کشیدم کنار. به مرتضی اشاره کردم که می‌خواهم بروم داخل سر تکان داد چند لحظه نگاهی به محوطه کردم. با یک شلیک چرخ ماشین را پنچر کردم و بعد با احتیاط وارد انبار شدم. پشت یکی از بشکه‌ها نشستم. سجاد پشت سرم آمد داخل و گوشه‌ای پناه گرفت.
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_64 محمد: تنها چند ساعت با مقصد فاصل
به آرامی گفتم _من راننده رو زنده میخوام...به علاوه‌ی ناهیدـ بعد از چند دقیقه صدای شلیک شدت گرفت. معلوم بود می‌خواهند کسی را فراری دهند. سه نفرشان را زدیم، بقیه تسلیم شدند. با صدای شلیک از بیرون آنها را سپردم به سجاد و با عجله به سمت در پشتی دویدم. یک لحظه جا خوردم. ناهید روی زمین افتاده بود _دست مریزاد مرتضیییی ایول بهت سرم را به سمت مرتضی چرخاندم که دیدم از شانه‌اش خون سرازیر شده. رنگش پریده بود. سریع به سمتش رفتم و قبل از اینکه تعادلش را از دست بدهد نشاندمش داخل ماشین. _خوبی؟ با صورتی که از درد خیس عرق شده بود گفت _چیزی نیست... حاجی...فقط بیهوشش کردم...خیالت راحت...زنده‌اس _دمت گرم رو سفیدم کردی. یکم تحمل کن... صدای آژیر پلیس در کل منطقه پیچیده بود... بالاخره نیروها رسیدند. کامیار پشت سرهم زنگ میزد. تماس را وصل کردم _بله؟ _محمددد؛ علی... _علی چی؟؟؟ به‌قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16718654909778 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
اللهم عــجل لولیک الفرج
خیلی‌ هامون‌ همیشہ‌ میگیم‌ کاشکی‌ پسر‌ میشدیم..💔 اون‌ وقٺ‌ میٺونستیم‌ مدافع‌ حرم‌ بشیم🌱 میٺونستیم‌‌ خیلی‌ کارا‌ رو‌ انجام‌ بدیم🔅 میٺونستیم‌ بجنگیم..🔪 ولی‌ یہ‌ صحبٺی‌ دارم‌ باهاٺون پسر‌ نشدیم‌ کہ‌ مدافع‌ حرم‌ بشیم🖐🏽 اما‌ دخٺر‌ شدیم‌ کہ‌ مدافع‌ "چادر‌" بشیم☝️🏽 ما‌ همین‌ الانشم‌ ٺو‌ میدان‌ نبردیم جنگیدن‌ کہ‌ فقط‌ با‌ ٺیر‌ و‌ تفنگ‌ نیسٺ‌...🖐🏽⚠️ همین‌ کہ‌ ٺوی‌ این‌ بازار‌ دین‌ فروشی‌ و‌ بد‌ حجابی، با حجاب‌ باشی‌ خودش‌ جہاده..🦋 شہید‌ شدن‌ که فقط‌ با‌ خمپاره‌ و‌ مین‌ و تیر‌ که نیسٺ..❌‼️ زمانی‌ کہ‌ دلٺ‌ از‌ طعنہ‌ و‌ پوزخند‌های‌ بہ‌ ظاهر روشن‌ فکر‌ها‌ میشکنہ‌، شہید‌ میشی..🌸 و‌ خون‌ همون‌ اشڪیه کہ‌ از‌ چشماٺ‌ جاری‌ میشہ..✌️🏽 پس‌ هیچ‌ وقٺ‌ نگید‌ دخٺرا نمیٺونن‌ بجنگن نمیٺونن‌ شہید‌ شن..❌ اگر‌ پسر‌ ها‌‌ یک‌ بار‌ در‌ میدان‌ نبردن، ما‌ دخٺرا‌ هر‌ رو‌ز‌ در‌ میدان‌ نبردیم✨ اگر‌ پسرا‌ یہ‌ بار‌ شہید‌ میشن ما‌ چادری‌ ها‌ هر‌ روز‌ داریم‌ با‌‌ حرف‌های‌ بقیہ‌ شہید‌‌ میشیم..🤞🏽 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ِٞنًِٖۢو۠ۛرۣۨٛاِٝۡلٖۭٛۤہۭدِۣٝٚیٌٍٰ
اي یوسف فاطمه! اي یار سفر کرده! هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون میگریند و فقط با تماشای قامت تو بینا می‌شوند.🙂 ما درکنار دروازه ي دل هایمان، شاخه گل هاي‌ ارادت بـه دست گرفته و هر آدینه منتظریم کـه چونان رسول اعظم«ص» کـه از مکه بـه...🌿 مدینة النبی هجرت کرد، از مکه طلوع کنی و بـ مدینة المهدی دل ها پا گذاری.:)) ✧༺🌼༻✧ @nor0lhoda ✧༺🌼༻✧
بَعضۍ ها درخواب مےبینند موفق شده‌اند اما بعضۍ ها نمےخوابند تا بتوانند موفــ🌱ــق شوند :) ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
سریال بچه زرنگ در مورد شهید مصطفی صدر زاده از شنبه ده دی ماه هر شب ساعت ۲۱:۱۵ شبکه دو سیما
عزیزِ من ؛ خودت را به یک فنجان حالِ خوب دعوت کن ؛ حالت که خوب باشد خوشبخت خواهۍ بود🌱! (: ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
مثل رزمنده شبِ عملیات به دنیا نگاه کن.. همون قدر رها همون قدر آزاد از دنیا :)
بعد از تو انگار زمین آرام ندارد...(: فقط سه‌ شب مونده‌ که بشه سه سال ولی... من هنوزم باورم نشده که رفتے!🙃