💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۰
*═✧❁﷽❁✧═*
رفتم به اتاقم باهدیه هایش🎁 وررفتم.
کفن شهیدگمنام,پلاک شهید.
صدای📣 اذان مسجدبلندشد.
مادرم سرکشیدداخل اتاق وگفت:(نخوابیدی?برویه سوره قرآن بخوان.)
ساعت شش ونیم صبح 🌄خاله ام آمد.
بامادروسایل سفره عقد💞راجمع می کردند
.نشسته بودم وبّربّرنگاهشان 👀می کردم.
به خودم می گفتم:(یعنی همه اینهاداره جدی میشه?)
خاله ام غرولندی کردکه کمک نمی کنی حداقل پاشولباست روبپوش😕
همه عجله داشتندکه بایدزودتربریم عقدخوانده شودتابه شلوغی امام زاده 🕌نخوریم.
وقتی باکت وشلواردیدمش,پقی زدم زیرخنده😂
هیچ کس باورنمی کرداین آدم,تن به کت وشلواربدهد.
ازبس ذوق مرگ بود.
خنده ام 😅گرفت.
به شوخی بهش گفتم:(شماکت وشلوارپوشیدی یاکت شلوارشماروپوشید❓)
درهمه عمرش فقط دوبارکت وشلوارپوشید:یکی برای مراسم عقد.یک بارهم عروسی.
دروهمسایه دوست وآشناباتعجب😱 می پرسیدند:(حالاچراامام زاده?)
نداشتیم بین فک وفامیل کسی این قدرساده دخترش رابفرستدخانه بخت.
سفره عقدساده ای انداختیم,وسایل صبحانه راباکمی نان وپنیر🧀وسبزی وگردووشیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره.
خیلی خوشحال 😌بودم که قسمت شدقرآن وجانمازهدیه ی حضرت آقارابگذارم سفره عقد.
سال🗓۱۳۸۶که حضرت آقااومده بودندیزد,متنی 📝بدون اسم برای ایشان نوشته بودم.
چن وقت بعد,ازطرف دفترایشان زنگ☎️ زدندمنزلمان
که نویسنده این متن زنه یامرد?مادرم گفت:(دخترم نوشته!)
یکی دوهفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است.
آقای آیت اللهی خطبه ی مفصلی خواندندباتمام آداب وجزئیاتش.
فامیل می گفتند:(ماتاحالااین طورخطبه ای ندیده بودیم😳)
حالادراین هیروویرپیله کرده بودکه برای شهادتش 🌷دعاکنم.
می گفت:《اینجاجاییه که دعامستجاب می شه.》
فامیل که درابتدای امر,گیج شده بودنند,آن ازریخت وقیافیه ی داماد,این هم ازمکان خطبه ی عقد,آن هاآدمی بااین همه ریش راجزدرلباس روحانیت ندیده بودند.
بعضی هاکه فکرمی کردندطلبه است.
باتوجه به اوضاع مالی پدرم,خواستگارهای پول💵 داری داشتم که همه رادست به سرکرده بودم.
حالابرای همه سوال شده بودمرجان به چه چیزاین آدم دل خوش کرده که بله گفته است😏عده ای هم بامکان ازدواجمان کنارمی آمدند.
ولی می گفتند:(مهریه اش روکجای دلمون بذاریم.چهارده تاسکه هم شدمهریه☹️)
همیشه درفضای مراسم عقد,کف زدن وکِل کشیدن واین هادیده بودم,
رفقای محمدحسین زیارت عاشوراخوانده بودند,مراسم وصل به هیئت وروضه شد.
البته خدای متعال دروتخته راجورمی کند💯
══ ೋ💠🌀💠ೋ
👈 ادامه دارد... 👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
سفره دار خدا امام زمان
دگر امشب بیا امام زمان
شب قدر است هر کجا هستی
التماسِ دعا امام زمان
من که امشب به یادِ تو هستم
یاد کن پس مرا امام زمان
دست بر دامنت اگر نزنم
بروم پس کجا؟ امام زمان
آمدم آشتی دهی من را
باخودت، با خدا امام زمان
کاش قرآن به سر بگیرم من
یک شبِ قدر با امام زمان
جای دوری نمی رود که کنی
گوشه چشمی به ما امام زمان
خوب شد در شبِ عزای علی
با تو ام هم صدا امام زمان
شبِ تقدیرِ من بیا بنویس
یک سفر کربلا، امام زمان
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـ 🌷
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan-mojtehedi_sharh-doa-rooz-aval-ramezan_18.mp3
9.38M
❤شرح دعای روز هجدهم
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
1_26112851.mp3
1.22M
#دعای_عهد
#فرهمند
نـدبه هاے انتــظار³¹³
@nodbehhayentezar313
شرح دعای افتتاح، جلسه 18.mp3
7.93M
🔊 #صوت_مهدوی
🔖 #شرح_دعای_افتتاح
👤 استاد #پناهیان ؛ جلسه ١٨
📝 در فرازهایی از #دعای_افتتاح ، برای برپایی دین ولایی دعا می کنیم؛ دینی که در آن ولایت، جامعه را اداره می کند.
🔖 ویژه ماه #رمضان
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۱
*═✧❁﷽❁✧═*
آن ها هم بعد از روضه,مسخره بازی شان..
سرجایش بود👌
شروع کردندبه خواندن شعرِ《رفتندیاران چابک سواران...》
چشمش برق می زد😍گفت:(توهمونی که دلم💝
می خواست,کاش منم همونی شم که تودلت💝 می خواد.)
مدام زیرلب می گفت:
《شکرکه جورشد,شکرکه همونی که می خواستم شکرت?
شکرکه همه چیزطبق میلیم جلومی رود,شکر🙏)
موقع امضای سندازدواج دستم می لرزید,
مگرتمامی داشت😒
شنیده بودم بایدخیلی امضابزنی,ولی باورم نمی شد.
تااین حدامضاهامثل هم درنمی آمد😳
زیرزیرکی می خندید☺️:(چرادستت می لرزد!?)نگاه کن!همه امضاهاکچه کوله شده!بعدازمراسم عقد💞,رفتم آرایشگاه.
قرارشدخودش بیایددنبالم.
دهان خانواده اش بازمانده بود😱که چطورزیرباررفته بیایدآتلیه.
اصلاًخوشش😬 نمی آمد.
وقتی دیدمن دوست دارم کوتاه آمد.
ولی وقتی آمدآنجاقصه عوض شد.
سه چهارساعت⌚️ بیشترنبودکه باهم محرم شده بودیم.
یخم بازنشده بود,راحت نبودم🙈 خانم عکاس 📸برایش جالب بودکه یک آدم مذهبی باآن ظاهر,
این قدرمسخره بازی درمی آوردکه درعکس هابخندم☺️
همان شب🏙 رفتیم زیارت شهدای🌷 گمنام دانشگاه آزاد.
پشت فرمان بلندبلند🗣می خواند:《دست من وتونیست اگرنوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت ماراکشیده است.😍》کنارقبورشهدا🌷شروع کردبه خواندن زیارت عاشوراودعای توسل.
یادروزهایی افتادم که بابچه هاآمدیم اینجاواوهمیشه خدااینجاپلاس بود.
بودنش بساط شوخی رافراهم می کردکه( این بازاومده سراغ ارث پدرش😏)
سفره خاطراتش رابازکردکه به این شهدا🌷متوسل شده یکی راپیداکنندکه پای کارش باشد.
حتی آمده وازآن هاخواسته بتواندراضی ام کند,به ازدواج .
می گفت قبل ازاینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود,خیلی ازدوستانش می آمدندودرباره ی من ازاومشورت می خواستند.
حتی به اوگفته بودندکه برایشان ازمن خواستگاری کند.
غش غش می خندید😁
که( اگه می گفتم دخترمناسبی نیست بعداً به خودم می گفتن پس چراخودت گرفتیش⁉️)
اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبودتوبله بگی)
حتی گفت:(اگه اسلام دست وپام رانبسته بود,دلم میخواست شمارویه کتک مفصل بزنم.)
آن کَل کَل های قبل ازدواج شدندبه شوخی وبذله گویی آن شب هرچه شهیدگمنام درشهربود,زیارت کردیم.
فردای روزعقدرفتیم خونه خاله مادرش,آنجاهم یک سرماجراوصل شدبه شهادت🌷همسرشهیدبود.
شهیدموحدین.
روزبعدازعقدنرفتم امتحان بدم.
محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت.
بااعتمادبه نفس درس نخونده رفت سرجلسه قبل ازامتحان نشسته بودپای یکی ازرفیقاش که کل درس رادرده دقیقه⏳ برایش بگوید.
جالب اینکه آن درس راپاس کرد😳
قبل ازامتحان زنگ زد📞که:
(دارم میام ببینمت)
گفتم:بروامتحان بده که خراب نشه.
پشت گوشی خندید😅:(که اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه!)
آمدگوشه حیاط ایستاده چنددقیقه ای باهم صحبت کردیم.
دوباره این جمله راتکرارکرد:(توهمونی که دلم خواست.
کاش منم همونی باشم که تودلت می خواد😍)
رفت🚶 که بعدامتحان زودبرگردد.
ೋ💠🌀💠ೋ
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan-mojtehedi_sharh-doa-rooz-aval-ramezan_19.mp3
2.47M
⚫️شرح دعای روز نوزدهم
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
شرح دعای افتتاح، جلسه 19.mp3
7.55M
🔊 #صوت_مهدوی
🔖 #شرح_دعای_افتتاح
👤 استاد #پناهیان ؛ جلسه ١٩
📝 در #دعای_افتتاح ، از خداوند درخواست میکنیم که ما را جزء مدیران حکومت امام زمان قرار دهد.
🔖 ویژه ماه #رمضان
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 دانلود #کلیپ
📝 آواره؛ طرد شده؛ یکه؛ تنها...
👤 استاد #رائفی_پور
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَرَج
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
⭕️ نداى آسمانی
🔹 منظور از نداى آسمانى، صدايى است كه به هنگام ظهور امام مهدى، همه مردم آن را از آسمان میشنوند.
اصل روايات مربوط به نداى آسمانى كه مردم را به پيروى از امام مهدى دعوت و او را با نام خود و پدر بزرگوارش ياد میكند، در منابع شيعه و اهل سنت، فراوان (در حد تواتر) آمده است.
🔸 رسول خدا می فرمایند: «در ماه محرم بانگى از آسمان برآيد؛ بدين مضمون كه برگزيده خداوند فلان است، پس سخنش را بشنويد و از وى پيروى كنيد.» (١)
🔺 از امیرالمومنین نيز چنين نقل شده است: «هنگامى كه بانگ برآورنده، از آسمان بانگى برآورد كه حق در آل محمد است، در اين هنگام مهدى ظهور خواهد كرد...» (٢)
📚 ١. نعيم بن حماد، الفتن، ص ٢٣۶، ح ٩٣١؛ ٢. ابن المنادى، الملاحم، ص ١٩۶، ح ١۴٣
#مهدویت_در_نگاه_اهل_سنت ٢٠
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱۲
*═✧❁﷽❁✧═*
تولدش روز بعد از عقدمان💞 بود.هدیه 🎁خریده بودم.پیراهن👕, کمربند, ادکلن, نمی دانم چقدر شد. ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم😏 همه را مارک دار خریدم وجیبم خالی شد.
بعد از ناهار ,یک دفعه باکیک🎂 وچند تا شمع رفتم داخل اتاق.شوکه شد😱خندید: (تولد منه? تولد توئه? اصلاً کی به کیه?) وقتی کادو بهش دادم گفت: (چرا سه تا?) خندیدم☺️ که (دوست داشتم.)
نگاهی به مارک پیراهن انداخت وطوری که توی ذوقم نزده باشد ,به شوخی گفت: (اگه ساده ترم می خریدی ,به جایی برنمی خورد☺️)
یک پیس ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده:
(لازم نکرده فرانسوی باشد .
مهم اینه که خوش بو باشه.)
برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد.
آخر سر خندید☺️ که (بهتر نبود خشکه💵 حساب می کردی می دادم هیئت?)
سر جلسه امتحان , بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتند.
صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند باچه کسی ازدواج کرده ام. جیغی کشیدند, شبیه همان جیغ خودم🙊
وقتی که خانم ایوبی گفت: (محمد خانی آمده خواستگاری شما⁉️) گفتند:( مارو دست انداختی ?) هرچه قسم و آیه خوردم باورشان نشد.
به من زنگ📞 زد آمده نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی می کنم.
نزدیک در دانشگاه گفتم: (ایناها! باور کردین? اون جا منتظرمه.) گفتند:(نه,تا سوار موتورش🏍 نشی, باور نمی کنیم😍)
وقتی نشستم پشت سرش ,پرسید:(این همه لشکر کشی برای چیه?)
(همین طور که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم😁, گفتم: اومدن ببینن واقعاً تو شوهرمی یا نه❗️
البته آن موتور تریل معروفش را نداشت.
کلاً موتور هیئت بود.
عاشق موتور سواری بودم😍
ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تاقبل ازدواج سوارنشده بودم❌
چند بار با اصرار, دایی ام مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور🏍,همین.
باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمینی که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد, بیشتر به حسینیه شبیه بود.
ولی از حق نگذریم, خیلی کثیف بود😬
ِآنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت:
(به خاطر تو اینجا ر و تمییز کرده م!)
گوشه ی یکی از اتاق ها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود☹️
معلوم نبود, کدوم لنگه برای کدوم است. فکر کنم اشتراکی می پوشیدند.
اتاق هاپر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا🌷
از این کارش خوشم آمد😍
بابت اشکال وشمایل ومتن کارت عروسی ,خیلی بالا پایین کرد.
خیلی از کارت ها را دیدیم,پسندش نمی شد❌
نهایتاً رسیدبه یک جمله از حضرت آقا با دست خط خودشان✅
بسم الله الرحمن الرحیم
همسری شما جوانان عزیزم😍 را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست.
صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم.
سید علی خامنه ای.
─═ई ✨🔮✨ई═─
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝