اهالۍ منتظر باشید پارتهای امشب توی راهه🚙😍
اینهم گروه نقد و بررسی رمان تاریکخانہ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
نقد یا نظری بود در خدمتیم🌷
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_130 صدای زنگ تلفن حره همه شان را از فکر بمب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_131
ساکش را جلوی در زمین گذاشت و زنگ را فشرد...
حتی همان چند لحظه منتظر ماندن هم برایش سخت شده بود بعد از تماس خواهرش که تلویحا از باز شدن گره ها خبر میداد...
انسیه با دیدن تصویرش روی آیفون با ذوق درباز کن را فشرد و چادر به سر به استقبالش رفت...
تا میثم از پله های اندک تراس بالا بیاید در ورودی را باز کرد و چند قدمی هم جلو رفت:
_سلام... زیارت دوره قبول پسرم!
میثم هنوز هم از نگاه کردن به چشمهای مهربان و پردغدغه اش اباداشت...
تنها خم شد و گوشه ی چادرش را بوسید: سلام...
نایب الزیارتون بودم...
خوبید؟!
انسیه انگار پسر نداشته و البته داماد آینده اش را میدید، راحت از کنار تمام آن دوسال تلخی و سرگردانی گذشت و با لبخندی جواب داد:
_زنده باشی آقا...
بیا داخل...
و با دست همراهی اش کرد...
میثم با سر پایین و صدایی پایین تر پرسید:
_حاجی نیست؟!
+والا نه...
حاجی فردا صبح میرسه...
معصومه رفته فرشته رو از مدرسه برداره...
کسی نیست بیا تو باید برام از کربلا بگی...
چه خبر بود؟! عکسم گرفتی؟!
میثم نگفته فهمید هنوز فرزانه برنگشته و بین او و دلتنگی روز و شبش کماکان صبر مانند دیواری قد کشیده...
چند محله آن طرف تر کنار تخت مروه فرزانه خودش را به در و دیوار میکوبید که راضی شود زنگی بزند و سراغ آمدن و نیامدنش را بگیرد...
میخواست بداند به صحت به تهران رسیده یا نه اما...
نه میخواست غرورش بشکند و نه طاقت اضطراب داشت...
باز شدن گره که طولانی شود دیگر باور باز شدنش مشکل میشود...
انگار هرآن نگرانی برای مشکلی تازه عیش این گشایش را منقض میکند...
مروه که هنوز پیمانه خواب نوزادی اش پرنشده بود ساکت و بی تحرک روی تخت افتاده بود و فرزانه را در این حال غریب تنها رها کرده بود...
حره هم که دیگر طاقت دوری نداشت فرصت را غنیمت شمرده بود و برای دیدن برادر تازه از راه رسیده اش راهی خانه شده بود...
همان لحظه کنار حامد نشسته بود و دل سیر تماشایش میکرد...
در دل قربان صدقه اش میرفت و به زبان ظاهر عجیبش را به خنده گرفته بود...
دستی به محاسنش کشید:
_وای حامد شبیه ابوبکرالبغدادی شدی زودتر یه صفایی به سر و صورتت بده همینجوری که عروس فراریت رمیده وای به روزی که اینجوری ببیندت...
حامد با حوصله خندید و با لحن مردانه و متینش به حره گله کرد:
_دستت درد نکنه قحط الرجال بود؟!
حالا یعنی اینجوری ببینتم جواب رد میده؟
حره با خنده ای ریسه وار گفت:
_قطعا... شک نکن...
حامد ساکش را از کنار مبل بلند کرد و راه افتاد سمت اتاقش:
_پس من یه دوشی بگیرم و بقول تو یه صفایی بدم بلکه بعد دو ماه مقبول واقع بشیم!
حره دلش برای مظلومیت برادرش رفت و نتوانست نگوید:
_قربون داداش خوش تیپم برم در همه حال جذابی بالام جان مردم خیلی ام دلشون بخواد...
حامد خسته ولی مهربان قدم برمیداشت و همانطور منع میکرد:
_خواهرشوهر بازی موقوف...
مادرش با سینی شربت عسل رسید و مقابلش ایستاد:
_کجا قربون قدت؟! برات شربت آوردم....
همانطور ایستاده و یک نفس لیوانی را سر کشید و دوباره به سینی برگرداند:
_قربون دستات حاج خانوم زود میام...
و سنگین به راهش ادامه داد...
حره همانطور از پشت تماشایش میکرد و با خود فکر میکرد کاش معصومه دلش نرم شود و اذیتش نکند...
حال معصومه را میفهمید ولی هرچه نباشد خواهر بود و خواهرها سر برادرشان هیچ شوخی ندارند ولو با خواهر بهترین رفیقشان!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_131 ساکش را جلوی در زمین گذاشت و زنگ را فشر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_132
***
معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و بعد از سلام با شدت فرزانه را بغل گرفت...
فرزانه و مروه و حره همگی متعجب خیره نگاهش میکردند بلکه دلیل فوران احساسش را درک کنند که خودش در حالی که از ذوق به نفس نفس افتاده بود لبخند به لب به زبان آمد:
_آقاجون امروز صبح برگشت...
میثم باهاش حرف زد...
دستشو بوسید... بابا هم پیشونیشو بوسید... قبول کرد دوباره محرم شید فرزانه...
اونم عقد!
همین پس فردا...
دهم ربیع!
الانم منو فرستاده تو رو برگردونم خونه...
فرزانه با تردید و حلقه ی اشک بین معصومه و مروه چشم میچرخاند و نمیتوانست لبخندش را فروبرد...
با این سرعت دوباره محرم شدنشان را انتظار نمیکشید...
مروه با لبخند دستش را فشرد: ببرو...
فرزانه با ترس نفس میکشید: نه نه... من نمیتونم الان...
آمادگیشو ندارم...
نمیخوام قبل از عقد ببینمش...
سختمه... به بابا سلام برسون بگو منو ببخشه من تا روز عقد اینجا میمونم...
معصومه چشم دراند: فرزانه الان باید پی لباس و سفره باشیم معلوم هست چی میگی؟!
+لباس آماده میخریم سفره هم محضر خودش میندازه دیگه...
تو رو خدا معصومه تو یکی درکم کن...
تو که خودت...
از کامل کردن جمله اش منصرف شد و روبه مروه خواهش کرد:
_این دو روز تو خونه خیلی عذاب میکشم اگر الان برم...
تو رو خدا بگو بره کاری که گفتم بکنه...
مروه مطمئن پلک برهم گذاشت:
_ببرو... معصوم.... من... زنگ... میزنم... به حاجی... ممیگم...
معصومه حیران و کمی کسل خودش را جلو کشید و دستان مروه را توی دست گرفت:
_چشم ابجی...
آقا براشون از محضر وقتم گرفته!
فقط یه دست لباسه که خودمون امروز میخریم...
مهمونی که نمیخوایم بدیم فقط خودمون میریم محضر...
فرزانه در دل گفت بهتر!
حوصله نگاه های دلسوزانه و تکراری را نداشت...
دلش فقط میثم را میخواست...
معصومه انگار چیزی یادش افتاده باشد با حول و ولا رو به حسنا پرسید:
_آبجی میتونه بیاد محضر دیگه؟!
حسنا با انگشت سبابه گوشه پیشانی اش را خاراند:
_والا برای پس فردا یکم دیر دارید خبر میدید ولی هماهنگ میکنیم ان شاالله مشکلی نیست...
معصومه با لبخند و عشق در چشمان خواهرش غرق شد: الهی من قربونت برم که از برکت وجودت دل آقاجون به میثم نرم شد و این عروسی سر گرفت...
بخدا هنوز باورم نمیشه بابا به این راحتی رضا داد...
مروه میفهمید پدرش به ملاحظه ی حالش زود کوتاه آمده تا دغدغه ای از دغدغه هایش کم کند و دلخوشی ای برای دل زخم خورده اش فراهم کند...
نگاهی به دغدغه ی دیگرش کرد و سعی کرد مغموم جوابش را بدهد:
_برکت... وجود... خخودمو.. توی... ررابطه ی... تو... و... ننامزدت... ددارم.. ممیبینم...
معصومه با خجالت نگاهش را بین حره و مروه چرخاند و سر به زیر انداخت...
آب دهانش را فرو داد و ابروهایش را شبیه دو دسته ی شمشیر به هم تکیه داد...
حره سعی کرد چیزی نگوید و گله اش را پنهان کند اما مروه وظیفه میدانست این زخم را هم مرمت کند...
خودش را مقصر میدانست:
_اآقا.. حامد.. دیروز.. رسیده... ننمیخوای... ییه زنگ... بهش... بزنی؟!
معصومه لبش را به دندان گرفت:
_چشم...
زنگ میزنم...
تو حرص این چیزا رو نخور آبجی جان!
_تو.. حرصم... ممیدی...
بباعث.. شدی... ععذاب.. وجدان... دارم... ببابت... ااین... ووضع!
معصومه فوری و با بغض گفت: تو رو خدا نه آجی جانم بابت ابن چیزا فکری نشو من حتما امروز بهش زنگ میزنم...
خب؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🍃
فی المسافة بین غیابک و حضورک
انکسر شیء ما
لن یعود کما کان أبدً...
🍃
در فاصلهی میان هجران تا وصالت
در من چیزی میشکند...
که هیچگاه ترمیم نخواهد شد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
25.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
#1
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش آلمان در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
#2
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش آمریکا در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
27.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
#3
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش انگلیس در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
21.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
#4
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش شوروی در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
#5
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش فرانسه در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
#5
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش فرانسه در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
امان از غریبی.mp3
11.36M
#نوحه🎼
🍂|الهی کہ اون محله ے یهودۍ
خراب بشہ بہ زودی
خدا روشکر نبودی...
#ریحانة_الحسین♥️
#شهادت_بانو_رقیة_تسلیت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_132 *** معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_133
_ههمین... الان!
جمله ی مروه آنقدر قاطع بود که جای اما و اگر باقی نگذارد ولی معصومه هم روی حرف زدن با حامد بعد از دوماه آنهم در حضور جمع را اصلا نداشت...
با چشمهای لرزان خواهش کرد:
_به جون خودت که از همه ی دنیا برام عزیزتری زنگ میزنم!
بذار برم خونه قول میدم زنگ بزنم اینجا نمیتونم حرف بزنم...
حره پادرمیانی کرد: اذیتش نکن مروه...
حالا زنگ میزنه دیگه...
برو معصومه جون...
معصومه با لبخند و عجله پیشانی مروه را بوسید و قبل از اینکه اعتراضی کند با یک خداحافظی همگانی از خانه شان بیرون زد...
مروه به صورت حره لبخندی زد و آهسته گفت:
_ککی.. اینا برن... سر.. خونه و... زندگگیشون...
ننفسِ.. راحت... بکشیم...
حره با خنده سر تکان داد: چشم به هم بزنی میرن... نگران نباش!
...
طول اتاقش را با کلافگی قدم میزد و انگشت شستش به آیکون سبز تماس نزدیک و دور میشد...
توی ذهنش جملات را برای به زبان آوردن به خط میکرد اما میدانست وقتی صدایش را بشنود همه را از یاد خواهد برد...
هیچ کس نمیدانست واقعا چقدر دوستش دارد...
از آن دخترهای تودار بود که سرّ دلش از دیوارهای بلندش به بیرون راه نداشت...
اینطور راحت تر بود و غرورش را تمام و کمال صحیح و سالم میخواست...
از آن گذشته از سر و زبان و آرامش مروه و تمرکز و نظم ذهنی میثم بی بهره بود و به عکس آنها زود دست و پایش را گم میکرد...
اگرچه سالها بود حامد را به دل داشت ولی بعد از محرمیت دو سه باری بیشتر هم را ندیده بودند و حالا با این دو ماه فاصله از قبل هم غریبه تر شده بودند...
آنقدر تعلل کرد که با لرزش گوشی توی دستش به خود آمد....
با دیدن نام حامد آه از نهادش بلند شد!
آنقدر دست دست کرده بود که حامد خودش پیش قدم شده بود...
خجالت و شرمندگی اش هم مانده بود برای معصومه...
این پسر ذره ای عُجب و کِبر در وجود نداشت انگار...
با درماندگی جواب داد و با لرزش و گرفتگی صدا گفت:
_سلام آقا حامد...
بخدا گوشی توی دستم بود همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم!
حامد که از زور دلتنگی دم غروب بیتاب شده بود و تلفن کرده بود با شنیدن صدای معصومه انگار دوش آب یخ گرفته باشد خیس و خنک شد و از لحن کودکانه اش به خنده افتاد:
_سلام...
خوبم خدا روشکر!
معصومه با شدت لبش را به دندان گرفت و در دل غر زد: وای خدا گند بعدی!
و با التجا عذر خواست:
_شرمنده؟! حالتون خوبه؟!
خستگی در کردید؟!
همین چند کلمه چنان هیجانی به وجودش دوانده بود که نفس نفس زنان ایستاده بود و در سایه روشن دم غروبِ اتاق به غروب خیره شده بود...
حامد با لحن دلتنگش سعی می کرد صمیمیتی که بینشان نبود را تزریق کند:
_الحمدلله خوبم... خسته هم نیستم... بیشتر دلم تنگه...
معصومه با شدت پلک زد و ناخن دست آزادش را توی گوشت کف دست فرو کرد اما هرچه کرد چند مثقال گوشتِ توی دهانش نجنبید...
حامد حالش را میفهمید...
با حوصله ادامه داد:
_این ماموریت با همه ی ماموریتای قبلی فرق داشت...
خیلی کم وقت داشتیم برای خواب ولی...
تو همون زمان کم هم باز من یاد تو می افتادم و خوابم نمیبرد!
خلاصه که به قول حره حسابی از ریخت افتادم...
شاید دیگه نپسندیم!
#فانوس_134
جملات آخر را با خنده گفت و لبهای معصومه را هم به خنده کش آورد...
فقط تواتست بگوید: بعید میدونم...
حامد تیز پرسید: چطور؟!
معصومه درمانده اخم کرد و در در گفت چرا دنبال اعتراف گرفتنی!
سعی کرد موضوع را عوض کند:
_میگم پس فردا قراره برای میثم و فرزانه خطبه عقد بخونن...
فقط اقوام درجه یک میریم محضر...
زنگ زدم شخصا دعوتتون کنم!
حامد فوری گفت: بسلامتی خوشبخت باشن...
چقدر دلم برای میثم تنگ شده میبینمش دیگه ان شاالله...
ولی ما هم قرار بود بعد محرم و صفر عقد کنیما!
معصومه با جویدن لب اضطرابش را تخلیه میکرد:
_قرار بود توی سه ماه نامزدی آشنا بشیم!
شما که نبودید این دو ماه...
ما اصلا حرف نزدیم با هم!
+خب نمیشه بقیه آشنایی رو توی عقد بگذرونیم؟!
آخه آشنایی طولانی مال غریبه هاست ما از بچگی همو میشناسیم معصومه خانوم!
معصومه دلش برای شنیدن اسمش از زبان حامد میرفت...
همیشه...
چه در بازی های کودکی وقتی حامد میخواست یارش را خطاب کند و امر به سریعتر دویدن کند تا مثل همیشه آخر نرسد و برایش سبیل آتشی نکشند!
چه حالا که حقیقتا یارش شده بود و آرزوی همیشگی اش براورده شده بود...
فقط کاش حال نزار مروه مثل شعله ای که به خس و خاشاک بگذارند دلخوشی هایش را نسوزانده بود...
تا میخواست از مصاحبت حامدش لذت ببرد تصویر خواهر تنها و رنجورش با آن زبان الکن و پای علیل مقابل چشمانش قد میکشید...
انگار در ازای ناکامی او خوش گذراندن با او را برخود حرام کرده بود و عذاب وجدان داشت!
از یادآوری مروه فوری گفت:
_تو رو خدا یه وقت به حره نگید شما زنگ زدید مروه بیچاره م میکنه!
بخدا من میخواستم زنگ بزنم شما زودتر زنگ زدید...
حامد لبخند حزینی زد: پس از ترس خواهرت حال ما رو میپرسی؟!
باز خدا خیرش بده حداقل اون به فکر ما هست!
از خجالت لب گزید و با دست ضربه آرامی به پیشانی اش زد: نه...
اینطور نیست بخدا من فقط... یعنی خواهرم بخاطر شما...
حامد اجازه نداد بیش از این دست و پا بزند و خیالش را راحت کرد:
_تو که میدونی من بخوامم نمیتونم از دستت دلخور بشم!
پس خودتو به زحمت ننداز...
من به همین حفظ ظاهرتم راضی ام!
دل معصومه از مظلومیت و مهربانی اش جمع شد مثل اعضای صورتش:
_آقا حامد!...
حامد با سرخوشی سرش را روی بالش تخت گذاشت و لب زد: جانم...
معصومه بیشتر دست و پایش را گم کرد...
مانده بود چه بگوید!
چند بار دهان باز کرد تا آخر به زحمت این جمله را گفت:
_پس فردا تو محضر میبینمتون...
ببخشید اگر بدموقع مزاحم شدم...
بااجازتون...
حامد میدانست بیش از این نمیشود این غزال گریزپا را در بند نگه داشت...
نمیخواست آزارش دهد...
از دلتنگی اش صرف نظر کرد و قید گفتگوی طولانی را زد...
باید سرِ صبر او را به وجود خودش عادت میداد تا دیگر نخواهد از چنگش بگریزد...
اینکار را بلد بود...
با حوصله و لحنی دلبرانه گفت:
میبینمتون سرکارخانوم...
اینم طلبت!
یاعلی...
معصومه با لبخند جمع و جور و پر از ذوقی لب زد: یاعلی...
تماس که قطع شد گوشی را روی قلب و چشم کشید و با حرارت بوسید...
دلتنگی اش را در خلوت خودش میخواست...
کاش روزی بتواند اینهمه علاقه را به حامد هم نشان بدهد!
باید این کار را بلد شود...
شبیهِ حامد!...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
|🍁|طفـلِ بےحوصلـہام
خستـہ ز تعطیلےهـا
|🍁|مـِهــرِ مـن♡
زود بیـــا
وقـٺِ دبستـانِ مـن اسـٺ...
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️بعد از کربلا دیگر هیچ بهانه ای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمی شود...
🍂حضرت رقیه به ما آموخت که می شود حتی با سلاح اشک، در گوشه یک خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود...
🌙شهادت #حضرت_رقیه را محضر امام زمان و شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم...
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی | تنها راه جهنمی شدن
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂♡
حالِ من خوب اسـٺ
اما با تُـو
بـهـتر مۍشَوم
آخ...
تا مۍبینمت➿
یک جورِ دیگـر مۍشوم❤️
#عاشقآنہ
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
◾️ خیلی گذشته از سفرِ آخرم حسین...
#الیاربعین
#حدیث_عاشقی 🥀
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡ســوال مۍکـند از خـود
هنـــوز آهـــویـۍ•°
♡کہ بیــن داݦ و نگـــاهَـٺ
کدام صیـــاد اسـٺ؟!•°
#امیـربۍگزندےتُو♥️
#روززیارتۍامامرئوف
#دلتنگیم
•┈┈••✾•🍃•✾••┈┈•
@non_valghalam
•┈┈••✾•🍃•✾••┈┈•
🍃 لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ،
ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ،
حاشاکَ !
الهی جز تو به کسی نیاز ندارم و
هرگز غیر از تو آمرزنده ای
برای گناهانم نیابم🌸
➕دعای دوازدهم #صحیفه_سجادیه
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📣 اهالۍ قلم توجه
🍃از این به بعد هرشب دوپارت تقدیمتون میشه و روزها پارت نداریم مگر اینکه داستان به قسمت حساسی رسیده باشه یا نویسنده وقت داشته باشن و پارت آماده شده باشه که یکی از پارتها صبح تقدیمتون بشه...
جمعه ها هم که طبق معمول همیشه پارت نداریم...🌷
#برنامه_پارتگذاری
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_133 _ههمین... الان! جمله ی مروه آنقدر قاطع
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_135
دستی به روسری اش کشید و با ذوق فاصله گرفت:
_ماشاالله چقدر خوشگل شدی خواهرِ عروس!
مروه لبخند تلخی زد...
از آنهایی که خروارها حرف نگفته پشتش بود...
شاید میخواست بگوید در این بدن نحیف و استخوانی و صورت رنگ پریده مگر زیبایی هم مانده؟!
یا بگوید وقتی قرار باشد روی ویلچر بنشینم دیگر چه فرقی میکند چه به تن کنم؟!
اما هیچ کدام را نگفت...
حوصله اش نمیکشید یا توانش را نداشت یا هرچه...
سکوت را ترجیح داد...
حره با حوصله عصایش را از او گرفت و روی ویلچرش نشاند....
بعد چادر خود را به سر کرد...
در همین حال حواسش به صورت گرفته و غرق فکرِ مروه هم بود...
تلاش خودش را کرد از آن حال درش بیاورد:
_بابا این چه ریختیه!
ناسلامتی هم عقد برادرته هم خواهرت!
الان باید دوسر خوشحال باشی!
تو که خیلی منتظر این ازدواج بودی...
مروه سر بلند کرد:
_ههنوزم... هستم...
وولی... هیچچوقت...فکر. نمی..کردم... این..شکلی... برم... ععقدشون!
و به ویلچرش اشاره کرد...
حره رو برگرداند تا لرزش چانه اش را نبیند...
کیفش را از چوب لباسی پشت در برداشت و نفس عمیقی کشید:
_به این چیزا فکر نکن...
موقته میگذره...
ان شاالله تا روز عروسیشون خوبِ خوب شدی بدون عصا و واکر میریم...
خب؟!
با لبخند سرتکان داد: میدونم... ولی... ههمش... فکر... میکنم... اگر.. ددائمی بود... چچقدر..سخت بود...
ههمش یاد... ااون رفیقِ... جانبازِ... بابا ااینام...
ییادته؟
آهی کشید: آره یه بار بچه بودیم رفتیم آسایشگاهشون...
با باباها...
همون که اصلا نمیتونست تکون بخوره حتی گردنشم...
_اآره... ممن دوهفته...هم... طاقت... نیاوردم... به سقف... ززل بزنم!
حره کلافه پشت ویلچرش ایستاد: الان اوقاتتو تلخ نکن...
بچه ها تو رو اینجوری ببینن ناراحت میشن...
با دست صورتش را پاک کرد: باشه... بریم!
...
با لبخند محوی بین سفره و صورت گرگرفته فرزانه و چهره ی پر از شعف میثم چشم میچرخاند و در دل برای خوشبختی شان دعا میکرد...
اگرچه خواهر بزرگتر بود از ایستادن و سابیدن قند یا تور گرفتن معاف بود و اینکار را به معصومه و حره و انسیه سپرده بود...
اگرچه پای ایستادن نداشت ولی اگر هم داشت نمیرفت...
خرافاتی نبود ولی دلش نمیخواست حتی به قدر فکر کردن به این موضوع بدشگونی دختر طلاق گرفته بالای سفره ی عقد، کسی یاد ازدواج و طلاق و...
شوهری که مایه ی ننگش بود بیفتد...
در طرفینش حسنا و ساجده جا گرفته و روبرویش حامد و پدرش نشسته بودند...
سراغ فرشته را گرفته بود و گفته بودند درمنزل خاله مشغول بازی است با دخترخاله اش...
ولی در واقع نیاوردنش تا او را در این حال نبیند!
البته کسی به صراحت چیزی نگفته بود ولی خب میفهمید اوضاع از چه قرار است...
فهمیدنش چندان سخت نبود...
جمع و جور ترین سفره ی عقدی بود که دیده بود ولی این شرط فرزانه بود که قبلا به گوش پدرش رسانده بود...
عقد بی سر و صدا و خانوادگی و تنها اعلام نامزدی دوباره به فامیل...
سر و صداها هم بماند برای عروسی...
تنها غریبه ی جمع عاقد میان سالی بود که با دیدنش چندان اذیت نشد...
انگار مداواهای روانپزشکش کمی آرامش کرده بود...
چون به حامد هم هیچ واکنش بدی نداشت!
کم کم حس میکرد تنها مشکلش با یک نفر بوده!
همانی که پشت در این اتاق مراقب اوضاع است و با تبحر تمام خود را از او پنهان میکند و سایه وار همیشه پشت سرش را باقی میماند...
با آنکه میدانست حالش بد میشود اما دلش میخواست یکبار غافلگیرش کند و ببیندش...
این مرموز و پنهان بودن کنجکاوش کرده بود یا...
با صدای عاقد به خود آمد:
_در این روز فرخنده، سال روز ازدواج پیامبر اکرم و حضرت خدیجه(س)؛
خطبه عقد این دو جوان رعنا رو قرائت میکنیم با اجازه ی پدر بزرگوارشون...
و با اشاره حاجی شروع به خواندن کرد:
_بسم الله الرحمن الرحیم...
قال رسول الله(ص) ؛ النکاح السنتی...
فمن رغب عن سنتی فلیس منی...
🍃 #تاریکخانہ
#فانوس_136
چشمهای فرزانه روی برق پولک های طلایی پاشیده شده برخنچه میلرزید و دستهایش هم...
صورتش گر گرفته بود و تنش یخ کرده بود...
با خودش فکر میکرد عاقد چقدر تند پیش میرود...
به همین زودی به بار سوم میرسد و او هنوز تارهای صوتی اش را فلج میبیند...
انسیه با اشک خدا را شکر میکرد و معصومه از نگاه حامد فرار میکرد و به کله قند ها زل میزد...
حره حواسش به مروه ی خیره و ساکت بود و حاجی...
وانمود میکرد آرام است ولی دلش آشوب بود...
دیگر بعد از آن تجربه تلخ به هیچ چیز و هیچکس اعتماد نداشت حتی پسرش!
اگر چه در معذوریت حال و خواست مروه و میل میثم و ایضا فرزانه قرار گرفته بود؛
هنوز به پایداری میثم یقین نداشت و به فکر از امروز به بعدش بود که چطور قدم بردارد تا دوباره بلای جدیدی خانواده اش را از پا نیندازد...
میثم اما غرق دلتنگی و ذوق بود...
و بی صبرانه در انتظار لحظه ای که بی دغدغه و گناه صورت زیبای فرزانه را زیر نگاه مشتاقش نوازش دهد و دست در دستش خاطرات خوش قبل از تباهی را مرور کند!
آنقدر این تجربه شیرین بود که یقین داشت دیگر هرگز آن را تباه نخواهد کرد...
فقط نمیدانست چطور خیال پدرِ مارگزیده اش را راحت کند که از ریسمان سیاه و سفید نترسد...
در چشم به هم زدنی سوال برای بار سوم هم پرسیده شد و جفت رینگ ساده ای به رنگ سفید مقابلشان باز شد...
فرزانه با دلهره صورت غرق آرامش حاجی را که اثری از طوفان درونش در آن نبود کاوید و بعد به اذن پدر و مادرش بله را گفت...
جمعیت اندک با شادی کف زدند و میثم نگاهش را بالا کشید...
فرزانه خداخدا میکرد تا فرصتِ خلوت دست نگه دارد اما او انگار طاقتش همان دم تمام شده بود...
بله را به وکیلمِ عاقد گفت و بعد در نیم رخ گل انداخته و پشت هاله ی چادر پنهان شده ی فرزانه غرق شد...
کمی طول کشید تا متوجه صدای انسیه شود که از آنها میخواست حلقه به دست هم کنند...
همه زیرزیرکی میخندیدند و به میثم حق میدادند گیج باشد....
میثم هم ابایی از به نمایش گذاشتن شوریدگی اش نداشت ولی فرزانه زیر بار این شرم مثل شمع آب شده عرق میریخت...
میثم دست برد و جعبه ی حلقه ها را دست گرفت...
هر دو را فرزانه و معصومه به سلیقه خودشان خریده بودند...
یکی پلاتین و یکی طلای سفید...
ولی دقیقا مثل هم...
ساده و براق با حکاکی حرف اول نام هم...
یک "میم" و یک "فاء" به خط ثلوث!
فرزانه سلیقه اش همیشه خوب بود و زیبایی را در سادگی میدید...
میثم جعبه را پیش برد تا اول او حلقه بردارد...
انگشتان ظریف و لرزان فرزانه پیش آمد و با دو انگشت حلقه ی میثم را بیرون کشید...
انگشتان میثم هم حلقه ی فرزانه را...
اما هیچ کدام جرئت پیش قدم شدن نداشتند...
آنقدر که حوصله ی حاجی سر رفت:
_باباجان بجمبید دیگه من شب مسافرم یه حلقه ست اگر نمیتونید بیام!
میثم با لبخند چشمی گفت و فوری دست چپ فرزانه را بلند کرد...
کمی برای انداختن حلقه پیش کشید و همانطور که نگاهش به حلقه و انگشت بود آهسته گفت:
_چرا انقد سردی؟!
فرزانه سکوت کرد...
تمام بدنش از گرمای دستان میثم به لرزش افتاده بود...
حلقه که به انگشتش نشست زود از آن حرارت فرار کرد و دستش را بیرون کشید...
چند بار عمیق نفس کشید تا بتواند بگوید:
_دستت...
میثم شیطنتش گل کرد: دستم چی؟!
فرزانه کلافه پلک برهم کوبید:دستت رو بیار بالا...
آهسته تر جواب داد: خودت برش دار!
فرزانه نگاه از سر غیضی به چشمهایش کرد ولی در حرارت تیله های میشی اش غرق شد...
چیزی نمانده بود دوباره تشر شوخ طبعانه حاجی آبرویشان را ببرد که میثم با لبخند دلبرانه ای دستش را مقابل صورت بالا گرفت...
با لرزشی محسوس و احتیاطی فراوان دور رینگ را گرفت و وارد انگشت کرد...
زیر چتر نگاه میثم حلقه را همان بالای انگشت رها کرد و دستهایش را مشت کرد بلکه آرام شود...
میثم کار نیمه تمامش را تمام کرد و حلقه را در انگشت خوش نشاند...
بار دیگر صدای صلوات و نقل در هم آمیخت و حواسها از آن دو پرت شد تا میثم راحتتر دست لرزان فرزانه رو بگیرد و گرمایش را به سرمای او غالب کند...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗