فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
#5
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش فرانسه در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
امان از غریبی.mp3
11.36M
#نوحه🎼
🍂|الهی کہ اون محله ے یهودۍ
خراب بشہ بہ زودی
خدا روشکر نبودی...
#ریحانة_الحسین♥️
#شهادت_بانو_رقیة_تسلیت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_132 *** معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_133
_ههمین... الان!
جمله ی مروه آنقدر قاطع بود که جای اما و اگر باقی نگذارد ولی معصومه هم روی حرف زدن با حامد بعد از دوماه آنهم در حضور جمع را اصلا نداشت...
با چشمهای لرزان خواهش کرد:
_به جون خودت که از همه ی دنیا برام عزیزتری زنگ میزنم!
بذار برم خونه قول میدم زنگ بزنم اینجا نمیتونم حرف بزنم...
حره پادرمیانی کرد: اذیتش نکن مروه...
حالا زنگ میزنه دیگه...
برو معصومه جون...
معصومه با لبخند و عجله پیشانی مروه را بوسید و قبل از اینکه اعتراضی کند با یک خداحافظی همگانی از خانه شان بیرون زد...
مروه به صورت حره لبخندی زد و آهسته گفت:
_ککی.. اینا برن... سر.. خونه و... زندگگیشون...
ننفسِ.. راحت... بکشیم...
حره با خنده سر تکان داد: چشم به هم بزنی میرن... نگران نباش!
...
طول اتاقش را با کلافگی قدم میزد و انگشت شستش به آیکون سبز تماس نزدیک و دور میشد...
توی ذهنش جملات را برای به زبان آوردن به خط میکرد اما میدانست وقتی صدایش را بشنود همه را از یاد خواهد برد...
هیچ کس نمیدانست واقعا چقدر دوستش دارد...
از آن دخترهای تودار بود که سرّ دلش از دیوارهای بلندش به بیرون راه نداشت...
اینطور راحت تر بود و غرورش را تمام و کمال صحیح و سالم میخواست...
از آن گذشته از سر و زبان و آرامش مروه و تمرکز و نظم ذهنی میثم بی بهره بود و به عکس آنها زود دست و پایش را گم میکرد...
اگرچه سالها بود حامد را به دل داشت ولی بعد از محرمیت دو سه باری بیشتر هم را ندیده بودند و حالا با این دو ماه فاصله از قبل هم غریبه تر شده بودند...
آنقدر تعلل کرد که با لرزش گوشی توی دستش به خود آمد....
با دیدن نام حامد آه از نهادش بلند شد!
آنقدر دست دست کرده بود که حامد خودش پیش قدم شده بود...
خجالت و شرمندگی اش هم مانده بود برای معصومه...
این پسر ذره ای عُجب و کِبر در وجود نداشت انگار...
با درماندگی جواب داد و با لرزش و گرفتگی صدا گفت:
_سلام آقا حامد...
بخدا گوشی توی دستم بود همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم!
حامد که از زور دلتنگی دم غروب بیتاب شده بود و تلفن کرده بود با شنیدن صدای معصومه انگار دوش آب یخ گرفته باشد خیس و خنک شد و از لحن کودکانه اش به خنده افتاد:
_سلام...
خوبم خدا روشکر!
معصومه با شدت لبش را به دندان گرفت و در دل غر زد: وای خدا گند بعدی!
و با التجا عذر خواست:
_شرمنده؟! حالتون خوبه؟!
خستگی در کردید؟!
همین چند کلمه چنان هیجانی به وجودش دوانده بود که نفس نفس زنان ایستاده بود و در سایه روشن دم غروبِ اتاق به غروب خیره شده بود...
حامد با لحن دلتنگش سعی می کرد صمیمیتی که بینشان نبود را تزریق کند:
_الحمدلله خوبم... خسته هم نیستم... بیشتر دلم تنگه...
معصومه با شدت پلک زد و ناخن دست آزادش را توی گوشت کف دست فرو کرد اما هرچه کرد چند مثقال گوشتِ توی دهانش نجنبید...
حامد حالش را میفهمید...
با حوصله ادامه داد:
_این ماموریت با همه ی ماموریتای قبلی فرق داشت...
خیلی کم وقت داشتیم برای خواب ولی...
تو همون زمان کم هم باز من یاد تو می افتادم و خوابم نمیبرد!
خلاصه که به قول حره حسابی از ریخت افتادم...
شاید دیگه نپسندیم!
#فانوس_134
جملات آخر را با خنده گفت و لبهای معصومه را هم به خنده کش آورد...
فقط تواتست بگوید: بعید میدونم...
حامد تیز پرسید: چطور؟!
معصومه درمانده اخم کرد و در در گفت چرا دنبال اعتراف گرفتنی!
سعی کرد موضوع را عوض کند:
_میگم پس فردا قراره برای میثم و فرزانه خطبه عقد بخونن...
فقط اقوام درجه یک میریم محضر...
زنگ زدم شخصا دعوتتون کنم!
حامد فوری گفت: بسلامتی خوشبخت باشن...
چقدر دلم برای میثم تنگ شده میبینمش دیگه ان شاالله...
ولی ما هم قرار بود بعد محرم و صفر عقد کنیما!
معصومه با جویدن لب اضطرابش را تخلیه میکرد:
_قرار بود توی سه ماه نامزدی آشنا بشیم!
شما که نبودید این دو ماه...
ما اصلا حرف نزدیم با هم!
+خب نمیشه بقیه آشنایی رو توی عقد بگذرونیم؟!
آخه آشنایی طولانی مال غریبه هاست ما از بچگی همو میشناسیم معصومه خانوم!
معصومه دلش برای شنیدن اسمش از زبان حامد میرفت...
همیشه...
چه در بازی های کودکی وقتی حامد میخواست یارش را خطاب کند و امر به سریعتر دویدن کند تا مثل همیشه آخر نرسد و برایش سبیل آتشی نکشند!
چه حالا که حقیقتا یارش شده بود و آرزوی همیشگی اش براورده شده بود...
فقط کاش حال نزار مروه مثل شعله ای که به خس و خاشاک بگذارند دلخوشی هایش را نسوزانده بود...
تا میخواست از مصاحبت حامدش لذت ببرد تصویر خواهر تنها و رنجورش با آن زبان الکن و پای علیل مقابل چشمانش قد میکشید...
انگار در ازای ناکامی او خوش گذراندن با او را برخود حرام کرده بود و عذاب وجدان داشت!
از یادآوری مروه فوری گفت:
_تو رو خدا یه وقت به حره نگید شما زنگ زدید مروه بیچاره م میکنه!
بخدا من میخواستم زنگ بزنم شما زودتر زنگ زدید...
حامد لبخند حزینی زد: پس از ترس خواهرت حال ما رو میپرسی؟!
باز خدا خیرش بده حداقل اون به فکر ما هست!
از خجالت لب گزید و با دست ضربه آرامی به پیشانی اش زد: نه...
اینطور نیست بخدا من فقط... یعنی خواهرم بخاطر شما...
حامد اجازه نداد بیش از این دست و پا بزند و خیالش را راحت کرد:
_تو که میدونی من بخوامم نمیتونم از دستت دلخور بشم!
پس خودتو به زحمت ننداز...
من به همین حفظ ظاهرتم راضی ام!
دل معصومه از مظلومیت و مهربانی اش جمع شد مثل اعضای صورتش:
_آقا حامد!...
حامد با سرخوشی سرش را روی بالش تخت گذاشت و لب زد: جانم...
معصومه بیشتر دست و پایش را گم کرد...
مانده بود چه بگوید!
چند بار دهان باز کرد تا آخر به زحمت این جمله را گفت:
_پس فردا تو محضر میبینمتون...
ببخشید اگر بدموقع مزاحم شدم...
بااجازتون...
حامد میدانست بیش از این نمیشود این غزال گریزپا را در بند نگه داشت...
نمیخواست آزارش دهد...
از دلتنگی اش صرف نظر کرد و قید گفتگوی طولانی را زد...
باید سرِ صبر او را به وجود خودش عادت میداد تا دیگر نخواهد از چنگش بگریزد...
اینکار را بلد بود...
با حوصله و لحنی دلبرانه گفت:
میبینمتون سرکارخانوم...
اینم طلبت!
یاعلی...
معصومه با لبخند جمع و جور و پر از ذوقی لب زد: یاعلی...
تماس که قطع شد گوشی را روی قلب و چشم کشید و با حرارت بوسید...
دلتنگی اش را در خلوت خودش میخواست...
کاش روزی بتواند اینهمه علاقه را به حامد هم نشان بدهد!
باید این کار را بلد شود...
شبیهِ حامد!...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
|🍁|طفـلِ بےحوصلـہام
خستـہ ز تعطیلےهـا
|🍁|مـِهــرِ مـن♡
زود بیـــا
وقـٺِ دبستـانِ مـن اسـٺ...
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️بعد از کربلا دیگر هیچ بهانه ای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمی شود...
🍂حضرت رقیه به ما آموخت که می شود حتی با سلاح اشک، در گوشه یک خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود...
🌙شهادت #حضرت_رقیه را محضر امام زمان و شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم...
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی | تنها راه جهنمی شدن
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂♡
حالِ من خوب اسـٺ
اما با تُـو
بـهـتر مۍشَوم
آخ...
تا مۍبینمت➿
یک جورِ دیگـر مۍشوم❤️
#عاشقآنہ
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
◾️ خیلی گذشته از سفرِ آخرم حسین...
#الیاربعین
#حدیث_عاشقی 🥀
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡ســوال مۍکـند از خـود
هنـــوز آهـــویـۍ•°
♡کہ بیــن داݦ و نگـــاهَـٺ
کدام صیـــاد اسـٺ؟!•°
#امیـربۍگزندےتُو♥️
#روززیارتۍامامرئوف
#دلتنگیم
•┈┈••✾•🍃•✾••┈┈•
@non_valghalam
•┈┈••✾•🍃•✾••┈┈•
🍃 لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ،
ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ،
حاشاکَ !
الهی جز تو به کسی نیاز ندارم و
هرگز غیر از تو آمرزنده ای
برای گناهانم نیابم🌸
➕دعای دوازدهم #صحیفه_سجادیه
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📣 اهالۍ قلم توجه
🍃از این به بعد هرشب دوپارت تقدیمتون میشه و روزها پارت نداریم مگر اینکه داستان به قسمت حساسی رسیده باشه یا نویسنده وقت داشته باشن و پارت آماده شده باشه که یکی از پارتها صبح تقدیمتون بشه...
جمعه ها هم که طبق معمول همیشه پارت نداریم...🌷
#برنامه_پارتگذاری
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_133 _ههمین... الان! جمله ی مروه آنقدر قاطع
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_135
دستی به روسری اش کشید و با ذوق فاصله گرفت:
_ماشاالله چقدر خوشگل شدی خواهرِ عروس!
مروه لبخند تلخی زد...
از آنهایی که خروارها حرف نگفته پشتش بود...
شاید میخواست بگوید در این بدن نحیف و استخوانی و صورت رنگ پریده مگر زیبایی هم مانده؟!
یا بگوید وقتی قرار باشد روی ویلچر بنشینم دیگر چه فرقی میکند چه به تن کنم؟!
اما هیچ کدام را نگفت...
حوصله اش نمیکشید یا توانش را نداشت یا هرچه...
سکوت را ترجیح داد...
حره با حوصله عصایش را از او گرفت و روی ویلچرش نشاند....
بعد چادر خود را به سر کرد...
در همین حال حواسش به صورت گرفته و غرق فکرِ مروه هم بود...
تلاش خودش را کرد از آن حال درش بیاورد:
_بابا این چه ریختیه!
ناسلامتی هم عقد برادرته هم خواهرت!
الان باید دوسر خوشحال باشی!
تو که خیلی منتظر این ازدواج بودی...
مروه سر بلند کرد:
_ههنوزم... هستم...
وولی... هیچچوقت...فکر. نمی..کردم... این..شکلی... برم... ععقدشون!
و به ویلچرش اشاره کرد...
حره رو برگرداند تا لرزش چانه اش را نبیند...
کیفش را از چوب لباسی پشت در برداشت و نفس عمیقی کشید:
_به این چیزا فکر نکن...
موقته میگذره...
ان شاالله تا روز عروسیشون خوبِ خوب شدی بدون عصا و واکر میریم...
خب؟!
با لبخند سرتکان داد: میدونم... ولی... ههمش... فکر... میکنم... اگر.. ددائمی بود... چچقدر..سخت بود...
ههمش یاد... ااون رفیقِ... جانبازِ... بابا ااینام...
ییادته؟
آهی کشید: آره یه بار بچه بودیم رفتیم آسایشگاهشون...
با باباها...
همون که اصلا نمیتونست تکون بخوره حتی گردنشم...
_اآره... ممن دوهفته...هم... طاقت... نیاوردم... به سقف... ززل بزنم!
حره کلافه پشت ویلچرش ایستاد: الان اوقاتتو تلخ نکن...
بچه ها تو رو اینجوری ببینن ناراحت میشن...
با دست صورتش را پاک کرد: باشه... بریم!
...
با لبخند محوی بین سفره و صورت گرگرفته فرزانه و چهره ی پر از شعف میثم چشم میچرخاند و در دل برای خوشبختی شان دعا میکرد...
اگرچه خواهر بزرگتر بود از ایستادن و سابیدن قند یا تور گرفتن معاف بود و اینکار را به معصومه و حره و انسیه سپرده بود...
اگرچه پای ایستادن نداشت ولی اگر هم داشت نمیرفت...
خرافاتی نبود ولی دلش نمیخواست حتی به قدر فکر کردن به این موضوع بدشگونی دختر طلاق گرفته بالای سفره ی عقد، کسی یاد ازدواج و طلاق و...
شوهری که مایه ی ننگش بود بیفتد...
در طرفینش حسنا و ساجده جا گرفته و روبرویش حامد و پدرش نشسته بودند...
سراغ فرشته را گرفته بود و گفته بودند درمنزل خاله مشغول بازی است با دخترخاله اش...
ولی در واقع نیاوردنش تا او را در این حال نبیند!
البته کسی به صراحت چیزی نگفته بود ولی خب میفهمید اوضاع از چه قرار است...
فهمیدنش چندان سخت نبود...
جمع و جور ترین سفره ی عقدی بود که دیده بود ولی این شرط فرزانه بود که قبلا به گوش پدرش رسانده بود...
عقد بی سر و صدا و خانوادگی و تنها اعلام نامزدی دوباره به فامیل...
سر و صداها هم بماند برای عروسی...
تنها غریبه ی جمع عاقد میان سالی بود که با دیدنش چندان اذیت نشد...
انگار مداواهای روانپزشکش کمی آرامش کرده بود...
چون به حامد هم هیچ واکنش بدی نداشت!
کم کم حس میکرد تنها مشکلش با یک نفر بوده!
همانی که پشت در این اتاق مراقب اوضاع است و با تبحر تمام خود را از او پنهان میکند و سایه وار همیشه پشت سرش را باقی میماند...
با آنکه میدانست حالش بد میشود اما دلش میخواست یکبار غافلگیرش کند و ببیندش...
این مرموز و پنهان بودن کنجکاوش کرده بود یا...
با صدای عاقد به خود آمد:
_در این روز فرخنده، سال روز ازدواج پیامبر اکرم و حضرت خدیجه(س)؛
خطبه عقد این دو جوان رعنا رو قرائت میکنیم با اجازه ی پدر بزرگوارشون...
و با اشاره حاجی شروع به خواندن کرد:
_بسم الله الرحمن الرحیم...
قال رسول الله(ص) ؛ النکاح السنتی...
فمن رغب عن سنتی فلیس منی...
🍃 #تاریکخانہ
#فانوس_136
چشمهای فرزانه روی برق پولک های طلایی پاشیده شده برخنچه میلرزید و دستهایش هم...
صورتش گر گرفته بود و تنش یخ کرده بود...
با خودش فکر میکرد عاقد چقدر تند پیش میرود...
به همین زودی به بار سوم میرسد و او هنوز تارهای صوتی اش را فلج میبیند...
انسیه با اشک خدا را شکر میکرد و معصومه از نگاه حامد فرار میکرد و به کله قند ها زل میزد...
حره حواسش به مروه ی خیره و ساکت بود و حاجی...
وانمود میکرد آرام است ولی دلش آشوب بود...
دیگر بعد از آن تجربه تلخ به هیچ چیز و هیچکس اعتماد نداشت حتی پسرش!
اگر چه در معذوریت حال و خواست مروه و میل میثم و ایضا فرزانه قرار گرفته بود؛
هنوز به پایداری میثم یقین نداشت و به فکر از امروز به بعدش بود که چطور قدم بردارد تا دوباره بلای جدیدی خانواده اش را از پا نیندازد...
میثم اما غرق دلتنگی و ذوق بود...
و بی صبرانه در انتظار لحظه ای که بی دغدغه و گناه صورت زیبای فرزانه را زیر نگاه مشتاقش نوازش دهد و دست در دستش خاطرات خوش قبل از تباهی را مرور کند!
آنقدر این تجربه شیرین بود که یقین داشت دیگر هرگز آن را تباه نخواهد کرد...
فقط نمیدانست چطور خیال پدرِ مارگزیده اش را راحت کند که از ریسمان سیاه و سفید نترسد...
در چشم به هم زدنی سوال برای بار سوم هم پرسیده شد و جفت رینگ ساده ای به رنگ سفید مقابلشان باز شد...
فرزانه با دلهره صورت غرق آرامش حاجی را که اثری از طوفان درونش در آن نبود کاوید و بعد به اذن پدر و مادرش بله را گفت...
جمعیت اندک با شادی کف زدند و میثم نگاهش را بالا کشید...
فرزانه خداخدا میکرد تا فرصتِ خلوت دست نگه دارد اما او انگار طاقتش همان دم تمام شده بود...
بله را به وکیلمِ عاقد گفت و بعد در نیم رخ گل انداخته و پشت هاله ی چادر پنهان شده ی فرزانه غرق شد...
کمی طول کشید تا متوجه صدای انسیه شود که از آنها میخواست حلقه به دست هم کنند...
همه زیرزیرکی میخندیدند و به میثم حق میدادند گیج باشد....
میثم هم ابایی از به نمایش گذاشتن شوریدگی اش نداشت ولی فرزانه زیر بار این شرم مثل شمع آب شده عرق میریخت...
میثم دست برد و جعبه ی حلقه ها را دست گرفت...
هر دو را فرزانه و معصومه به سلیقه خودشان خریده بودند...
یکی پلاتین و یکی طلای سفید...
ولی دقیقا مثل هم...
ساده و براق با حکاکی حرف اول نام هم...
یک "میم" و یک "فاء" به خط ثلوث!
فرزانه سلیقه اش همیشه خوب بود و زیبایی را در سادگی میدید...
میثم جعبه را پیش برد تا اول او حلقه بردارد...
انگشتان ظریف و لرزان فرزانه پیش آمد و با دو انگشت حلقه ی میثم را بیرون کشید...
انگشتان میثم هم حلقه ی فرزانه را...
اما هیچ کدام جرئت پیش قدم شدن نداشتند...
آنقدر که حوصله ی حاجی سر رفت:
_باباجان بجمبید دیگه من شب مسافرم یه حلقه ست اگر نمیتونید بیام!
میثم با لبخند چشمی گفت و فوری دست چپ فرزانه را بلند کرد...
کمی برای انداختن حلقه پیش کشید و همانطور که نگاهش به حلقه و انگشت بود آهسته گفت:
_چرا انقد سردی؟!
فرزانه سکوت کرد...
تمام بدنش از گرمای دستان میثم به لرزش افتاده بود...
حلقه که به انگشتش نشست زود از آن حرارت فرار کرد و دستش را بیرون کشید...
چند بار عمیق نفس کشید تا بتواند بگوید:
_دستت...
میثم شیطنتش گل کرد: دستم چی؟!
فرزانه کلافه پلک برهم کوبید:دستت رو بیار بالا...
آهسته تر جواب داد: خودت برش دار!
فرزانه نگاه از سر غیضی به چشمهایش کرد ولی در حرارت تیله های میشی اش غرق شد...
چیزی نمانده بود دوباره تشر شوخ طبعانه حاجی آبرویشان را ببرد که میثم با لبخند دلبرانه ای دستش را مقابل صورت بالا گرفت...
با لرزشی محسوس و احتیاطی فراوان دور رینگ را گرفت و وارد انگشت کرد...
زیر چتر نگاه میثم حلقه را همان بالای انگشت رها کرد و دستهایش را مشت کرد بلکه آرام شود...
میثم کار نیمه تمامش را تمام کرد و حلقه را در انگشت خوش نشاند...
بار دیگر صدای صلوات و نقل در هم آمیخت و حواسها از آن دو پرت شد تا میثم راحتتر دست لرزان فرزانه رو بگیرد و گرمایش را به سرمای او غالب کند...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
«وَلَنَبلُوَنَّکُم حَتیَ نَعلَمَ المُجَاهِدینَ
مِنکُم والصَّابِرینَ وَ نَبلُوَا اَخبَارَکُم»
و همه گونه شما را امتحان میکنیم
تا از میان شما تلاشگران و صابران
را معلوم بداریم ، واحوالتان را بشناسیم 🌱
محمد/ 31 ❤
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
بجز وصآل تو
هیچ
از خدا نخواستهایم
که حاجتی نتوان خواست
از خدا جز تو
#حسینجانم ♥️
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔗
اولین سالیست که نیستی...
گره به کار اربعینمان افتاده...
#اربعین
#حاج_قاسم
#پنجشنبه_های_دلتنگی♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌊♥️
نگفتھ ایم و ندانۍ
کة چیست در دلِ ما
کفایت اسـت بدانۍ
کہ بۍ تُو آشوب است...
#صادق_علیزاده
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🍃 #تاریکخانہ #فانوس_136 چشمهای فرزانه روی برق پولک های طلایی پاشیده شده برخنچه میلرزید و دستهایش ه
♥️قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/non_valghalam/14094
🌙رمانهای تکمیل شده از همین نویسنده 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
☕️گروه نقد و بررسی رمان👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🍃 #تاریکخانہ #فانوس_136 چشمهای فرزانه روی برق پولک های طلایی پاشیده شده برخنچه میلرزید و دستهایش ه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_137
تا مادر و پدر به نوبت مشغول بوسیدن دختر و پسر بودند داماد کوچکتر ایستاد و به رسم ادب برای سلام و احوال پرسی چند قدمی به مروه نزدیک شد...
حسنا نگران بین او و مروه چشم میچرخاند اما صورت مروه آرام بود...
حره فوری دست حامد را گرفت و کنارش ایستاد تا فضا را تلطیف کند...
مروه اما مشکل خاصی نداشت...
خودش پیش قدم شد: سسلام...
خیلی دلش میخواست مثل همیشه رسا و بی نقص سخن بگوید اما نمیشد...
گوشه لبش را جوید تا از خجالتش کم کند...
حامد با لبخند نجیبی سر به زیر سلام کرد:
_سلام مروه خانوم... خوبید؟!
خیلی وقت بود ندیده بودمتون...
هیچ کس دلش نمیخواست به وقایع اخیر اشاره کند ولی آنقدر روی تمام وقایع سایه انداخته بود که نادیده گرفتنش ناممکن بود...
هر جمله ای به گوشه ای از این پدیده تلخ برمیخورد و همین سکوت جمع را طولانی تر کرده بود...
معصومه که از دور حلقه ی ساکتشان را دید کله قد ها را روی تور رها کرد و به طرفشان رفت...
حره سعی کرد رشته ی پاره شده کلام را گره بزند:
_مروه حامد از اون بخش قبلی جا به جا شده دیگه اون ماموریتای طولانی مدت بهش نمیخوره...
مروه که ترجیح میداد خیلی حرف نزند تا لکنتش کمتر دیده شود به لبخند و تکان سری اکتفا کرد...
معصومه کنارشان ایستاد و مودبانه به حامد و بقیه سلام کرد...
مروه و همراهانش آنقدر دیر به عقد رسیده بودند که قبل از قرائت خطبه سلام و احوال پرسی اتفاق نیفتاده بود...
حامد کوتاه و مداوم به معصومه نگاه میکرد و لبخندش را میخورد...
هم دلتنگ بود و هم خوشحال...
بعد از چند ماه معصومه را میدید...
...
حره با ذوق به قدم برداشتن کند و لنگ لنگان مروه در حیاط خیره شده بود و چشمهایش میخندید...
مروه هر از گاهی اظهار خستگی میکرد ولی نه او و نه حسنا اجازه ی نشستن نمیدادند و او را به ادامه دادن تمرین وادار میکردند...
و او هم عرق ریزان و غرغر کنان ادامه میداد...
تا جایی که حس کرد زانوهایش بیش از اسن یاری نمیکنند و به ویلچرش پناه برد...
خودش را روی آن رها کرد و حره با هیجان کف زد:
_ببین بدون هیچ کمکی ۲۲ قدم...
۸ قدم از دیروز بیشتر بود...
تازه دیروز آخرش نزدیک بود بیفتی و من گرفتمت ولی اینبار خودت تا پای ویلچر اومدی...
میبینی حسنا چه خوب پیشرفت میکنه؟!
حسنا با لبخند سری تکان داد و برای ریختن چای داخل رفت...
حره کنار مروه روی صندلی تراس نشست و بافت رو دوشی اش را از روی صندلی برداشت و روی دوشش انداخت:
_خیلی عرق کردی میخوای بریم تو؟ سرما نخوری؟!
مروه فوری سر تکان داد: نه... راحتم... اینجا...
_خیلی خب الان حسنا چای میاره میخوریم گرمت میشه...
+ححالا... بالاخره... قرار شد... چکار کنن؟!
_والا آخرین بار که رفته بودن خونه تون بابا و حامد گفتن همین ۱۷ ربیع...
حاجی هم راضیه... فعلا قراره معصومه جواب بده...
+ممن که.. بهش... گفتم...
_بذار خودش تصمیم بگیره... حالا اگر خواست یکم آشنایی رو طولانی کنه اشکالی نداره...
+چچی بگم... آخه... اون.. و.. حامد... اینهمه.. ساله... میششناسن... همو... ممیدونم... که...میخخوادش...
_خب بذار نازشو بکنه... دختره دیگه!
🍃 #تاریکخانہ
#فانوس_138
مروه میدانست بخاطر راحتی خیال خودش عجله به خرج میدهد...
میخواست همه را یکجا سر و سامان بدهد و بعد بنشیند برای دردهای خودش قبر کهنه بشکافد...
و خودش این را میفهمید ولی به روی خودش نمی آورد...
معصومه اما دلش میخواست یک نفر یکبار دیگر از او بخواهد تا با عقد قریب الوقوع موافقت کند!
و اینکار را مروه برایش کرد...
به این ترتیب با فاصله ای کوتاه یک عقدکنان دیگر برپا شد و اینبار هم خانوادگی...
اینبار دیگر دلیل مستقیم عروس و داماد نبودند...
اینبار فقط محض خاطر مروه و زندگی پنهانی اش مصلحت این بود که کسی نیاید و از او نپرسد یا او را آنطور که هست نبیند...
و این او را نزد خواهر و داماد و خانواده هایشان خجل میکرد...
هرچند آنها تمام تلاششان را میکردند که نباشد اما بود...
خجل بود!
از طرفی دلش میخواست زودتر سر و سامان گرفتنشان را ببیند و از طرفی این مراسمات برایش تلخ بود...
میفهمید نه خودش لذتی میبرند و نه دیگران با دیدنش لذتی میبرند!
بالاخره مادر حره و حامد هم میفهمید و فرشته و حسین کوچک هم او را میدیدند...
چقدر توجیه کردنشان به سکوت سخت بود...
باز برای مراسم بی سر و صدای دیگری آماده میشد هرچند دلش میخواست معافش کنند و نرود...
کاش معصومه ناراحت نمیشد تا با این حال ترحم برانگیز کانون توجهات نمیشد و خودش و دیگران را عذاب نمیداد...
اینبار هم حره دلداری اش میداد:
_ان شاالله عروسی هر دوشون رو با هم میگیریم...
تا اونموقع خوبِ خوب شدی...
_تتا اون...موقع... بقیه هم... همه چیزو... فراموش کردن؟!
حره ترجیح داد جواب سوال تلخش را ندهد و شیرینش کند:
_وای لباسی که مغصومه پسندید خیلی قشنگ شده بود خیلی ام بهش می اومد حالا باید بیای و ببینیش خودت...
میگم به نظرت...
صدای حسنا کلامش را قطع کرد:
_بچه ها اونبار سر خطبه رسیدید اینبار به بله هم نمیرسیدا...
شما چرا انقدر تو حاضر شدن حوصله به خرج میدید؟
حره با لبخند لب زد: شیش ماهه به دنیا اومده...
و بعد بلندتر گفت: ما دیگه حاضریم فقط یه چادره که الان سر میکنم آن آن... بریم...
☕️گروه نقد و بررسی رمان👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗