•|🍂💌🍂|•
|°°اے صاحبِ دل هاے عالـم
براے بازگشـتِ ٺو
زود هــم دیـــر اسـٺ...°°|
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🥀☀️🥀✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_149 نگاهش به دنبال موج ها تا ساحل کشیده میش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_150
مقطع و غافلگیر نفس میکشید و تلاش میکرد صدایش به خاله و عماد نرسد...
عماد با ابروهای گره خورده به اورکت روی پاهایش خیره شده بود و از خودش میپرسید چرا بیخود هیجان زده شدم؟!
سکوت سنگینی بر اتاق ساده و زیبای خانوم خاله خیمه انداخته بود...
مروه چادر گلدارش را تنگ گرفته بود و گره ابروهایش از عماد هم تنگ تر بود...
با خودش فکر میکرد او اینجا چکار دارد اصلا برای چه آمده؟!
خاله هم با زیرکی میان مروه و عماد چشم میچرخاند و میفهمید حرفی هست که بخاطر حضور او نمیزنند...
پس دست به دیوار گرفت و با یاعلی بلندی از جا برخاست:
_تی چایِ بخور زاک جان مو بشوم می شام چاکونوم...
لبخند عماد از صمیمیت خاله عمیق شد و بین انبوه محاسن حنایی رنگش چال کوچکی نمایان شد...
از وقتی آمده بود و سربسته گفته بود فعلا میهمان خانه اش خواهند بود او را همصحبت خوب و خونگرمی یافته بود و قبل از آمدن مروه حسابی گپ زده بودند...
با همان لبخند رو به خاله گفت:
_چشم شما راحت باشید منم میرم پیش بچه ها...
خاله که از در بیرون رفت مروه هم با اینکه هنوز تحرک برایش دشوار و همراه با درد بود با سرعت از جا بلند شد اما صدای عماد متوقفش کرد:
_لطفا بشینید خانوم قاضیان عرض کوتاهی دارم...
بعدش خودم میرم اتاق بغلی...
شما راحت باشید...
مروه ناچار نشست اما معذب بود...
نگاهش را به گلیم کوبیده روی دیوار رو به رو داد و سعی کرد به او نگاه نکند...
دستپاچه میشد...
عماد لبهایش را با زبان تر کرد و با صدایی رسا و محکم توضیح داد:
_من متوجه هستم که شما چندان علاقه ای به دیدن من ندارید منم قصد ندارم اذیتتون کنم برای همین آقای ملایری(سعید) رو جایگزین خودم کردم...
ولی...
الان اینجام چون طعمه ی من اینجاست...
مروه نتوانست نگاهش را روی گلیم نگه دارد و سمت او کشیده شد اما نگاهش با نگاه روشن عماد تلاقی کرد و ناشیانه روی فرش تغییر نسیر داد...
چند بار آب دهان فرو داد و کوتاه نفس کشید تا توانست بپرسد:
_طعمه تون... کیه؟! متوجه منظورتون... نمیشم...
دلش نمیخواست لکنت در کلامش پیدا باشد و تمام تلاشش را هم کرد ولی باز ردپایش دیده میشد...
خبر نداشت عماد هم از نحوه حرف زدن او عذاب میکشد...
برایش حتی آوردن اسم بهزاد یا همان کامیار هم سخت بود... اشاره به آن اتفاق تلخ هم سخت تر...
کمی فکر کرد تا ببیند چطور باید حرفش را بزند:
_خب... کسی که درجریان پرونده شما دستگیر شد... اعترافاتی داشت که طبق اون ما یکی از رابطینش با سرویس جاسوسی رو تونستیم شناسایی کنیم و زیر چتر یگیریم...
یه زن حدودا ۳۲ ساله...
من نمیخوام اینا رو بگم و موجب وحشت شما بشم ولی ناچارم بگم...
اون خانوم الان با موج مسافرای نوروزی اومده گیلان و رشت ساکن شده...
ولی من مطمئنم که اومدنش دقیقا به اینجا بی ربط به حضور شما اینجا نیست...
نمیدونم چه برنامه ای دارن ولی ناچارم اینجا بمونم...
از امروز محافظ شما منم بهتون نزدیک نمیشم شما زندگی عادیتون رو بکنید ولی مشروط بر اینکه بی هماهنگی من کاری نکنید...
مروه کلافه شده بود و کلافگی لکنتش را تشدید میکرد...
دلش میخواست اعتراض کند و بگوید
"من دلم میخواد راحت به ساحل رفت و آمد کنم نمیخوام دم به دقیقه بیام از شما اجازه بگیرم"
ولی میدانست نمیتواند و نمیخواست مقابل او برای حرف زدن تقلا کند و تحقیر شود...
بجای تمام این حرفها چادرش را در مشت فشرد تا حلقه اشکش را پس بزند...
این برایش درد بزرگی بود که بر آن جز سکوت راهی نبود...
عماد متوجه بغضش شد و گمان کرد ترسیده که دلداری داد:
_ضمنا خیالتون راحت ما از هیچ تلاشی مضایقه نمیکنیم اجازه نمیدیم مشکلی پیش بیاد فقط شما همکاری کنید دیگه نگران هیچی نباشید...
لبخند کجی کنج لبهای مروه نشست...
کاش میتوانست به او بگوید ذره ای از مرگ نمیترسد...
بدش هم نمی آید آن زنِ ناشناسِ ۳۲ ساله از این زندگی راحتش کند!
ولی به گفتن این جمله اکتفا کرد:
_من.. نمیترسم...
چای تون.. سرد شد...
عماد که متوجه بی حوصلگی مروه شد فوری دستش را عصا کرد و از جا بلند شد...
اورکت مشکی رنگش را روی آستین پیراهن سفیدش انداخت و با دست یقه اش را مرتب کرد...
مروه هم با اینکه سختش بود از جا بلند شد...
عماد صاف ایستاد و با سری افتاده گفت:
_بااجازتون مرخص میشم...
امری بود به خانم صفا بگید با من هماهنگ کنن...
بااجازه...
از کنارش که گذشت بی هوا چیزی از بام دلش بر کف سینه سقوط کرد...
و با سرانگشت ناشناسی تار و پودش به لرزه در آمد...
هنوز از او میترسید یا...؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
🥀چہ گُـلهــایـے از صـداے ټــو مےچیـدم...
اگــر مےشُـد صـدایـٺ را دیـد...|🌱|
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🌴✿ঈঊ❅
@non_valghalam
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️بهترین راه برای معرفی امام حسین(ع) به مردم جهان
➕رابطه اربعین با ظهور امام زمان(ع)
🔗بخشی از مستند الا یا اهل العالم
#اربعین
#یادش_بخیر
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | #کلیپ
🌀 چرا احساس تنهایی میکنیم؟!
بسیار زیبا👌🏻
#حاجآقایپناهیان
༺✾➣♥️➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_150 مقطع و غافلگیر نفس میکشید و تلاش میکرد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_151
نشست و زانوهایش را بغل گرفت...
گیج بود... کلافه و گیج...
تازگی بهار داشت کمی حالش را جا می آورد که حالا با آمدن این مرد که خودش هم نمیفهمید چرا بیخود به او حساس شده باز بهمش ریخته بود...
صدای اذان که از دور به گوش رسید سر و کله بچه ها پیدا شد...
حره متعجب پرسید:
_چرا برنگشتی؟!
خیلی منتظرت شدیم!
مروه بجای جواب دادن به او با غیض به حسنا زل زد:
_چرا... بهم نگفتی؟!
حسنا خندید: چی رو؟!
اخمی بجای جواب تحویلش داد و حسنا طلبکار گفت: مگه مهم بود؟!
اخمهایش درهم تر شد و نگاهش به زمین خیره...
واقعا مهم بود؟! چرا؟!
با خودش عهد کرد دیگر واکنشی نه مثبت و نه منفی در این باره نداشته باشد...
دستش را عصای تن کرد و برای وضو گرفتن بلند شد...
در چوبی و کلون دار اتاق را هل داد تا برای وضو بیرون برود که دید عماد لب حوض نشسته وضو میگیرد...
نگاهش را از او گرفت و به سمت اتاق کوچک آشپزخانه که زیر راه پله ی طبقه ی دوم بود راه افتاد...
از مقابل اتاق آقایان هم عبور کرد و صدای خنده شان به گوشش خورد...
با خودش گفت خوش بحالشان...
با وجود مسئولیت و کاری به این سختی حال خوشی دارند...
کاش من هم...
***
سلام نماز را که داد همانطور نشسته به پشت برگشت با هر سه شان صمیمانه دعوا کرد:
_مگه نگفتم به من اقتدا نکنید...
یحیی لبهایش از خنده لرزید: چرا برادر کی از شما مصلح تر؟!
+زهرمار...
بعد کامل به سمتشان چرخید و جدی گفت:
_خب من بعد من اینجام...
سعید و رضا هم میرن لینک میشن رو دختره... آدرسش رو سیستم تون هست...
یحیی هم مدیریت میکنه...
یحیی پرسید:
_تو نمیخوای...
اجازه نداد ادامه دهد:
_من که اصلا قرار نبود دیده بشم...
من دورادور هواتونو دارم فقط بهم سر بزن...
سعید دستی به موهایش کشید و گفت:
_تنها میخوای اینجا بمونی؟!
میخوای رضا بره با یحیی من بمونم پیشت؟!
عماد لبخندش را پهن کرد و دستی روی فرش کشید:
_سعید جان دیگه جی یه فکری به حال خودت میکنی؟!
یحیی هم فرصت را مناسب دید کمی سربه سرش بگذارد:
_اصلا تو فکر کن این جرئت کرد و پا پیش گذاشت دیگه جنازشم نمیتونیم از زیر دست و پای سرکار جمع کنیم!
سعید اخمی کرد و مشغول جمع کردن جانماز کوچکش شد: خجالت بکشید بابا من چی میگم شما چی میگید...
عماد لبخندش را خورد و دستی به شانه اش کشید: نه داداش جدی میگم...
میخوای من با خانوم صفا صحبت کنم؟!
بذار همینجا خواستگاری کنیم قال قضیه کنده شه دیگه!
سعید جانماز را توی جیب کتش جا داد: چی میگید شما اصلا؟!
یحیی با لودگی موهایش را بهم ریخت:
_با دسته کورا طرف نیستیا داداش...
عماد دستش را گرفت و مثلا چشم و ابرو آمد: اذیتش نکن یحیی...
ولی هنوز خنده از لبش نیفتاده بود:
_خلاصه اگر خواستی...
صدای حسنا همه شان را از جا پراند...
دوباره به در زد:
_آقای ملایری!
تشریف بیارید غذاتون رو تحویل بگیرید...
لحن محکمش دوباره یحیی و عماد را به خنده انداخت و سعید ترسیده از اینکه چیزی شنیده باشد اشاره کرد من نمیروم...
یحیی لب زد: نشنیدی مگه فرمودن آقای ملایری!
بفرمایید...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_152
دستی به پلکهایش کشید و توی رختخواب نشست...
صورتش را به راست چرخاند و با لبخند از پنجره به ساحل خیره شد...
عاشق نمای این اتاق بود از کودکی...
دریا را زیر پا داشت...
به چپ که سرچرخاند رختخواب حره و حسنا را خالی دید...
چند روزی بود حسنا و حره با هم همراه بودند و از هیچ فرصتی برای حرف زدن مضایقه نمیکردند...
مروه هم مثل بچه ها ته دلش حسادت میکرد...
از جا بلند شد تا زودتر خودش را به صبحانه برساند و بعد به ساحل برود...
همراه حره!
چادرش را روی سر انداخت و از در خارج شد...
پله ها را با احتیاط فراوان و قدمهای کند پایین رفت و وقتی پایش به کف ایوان رسید عماد از مقابلش گذشت و از در خانه بیرون رفت...
با دیدنش سلام کوتاهی کرد و به راهش ادامه داد...
چند روزی میشد به تنهایی در اتاق بغل مهمان خانه جاخوش کرده بود و رفیقش(یحیی) گهگاه به او سر میزد...
مروه هم از دیدنِ گاه و بیگاهش راضی نبود...
هرچند نمیفهمید واقعا چه مشکلی با او دارد...
وارد اتاق شد و باز حره و حسنا را مشغول پچ پچ دید...
با دیدنش لبخندی زدند و حرف زدن را متوقف کردند...
حره به سفره اشاره کرد:
_چقدر میخوابی بیا صبحونه بخور لنگ ظهر شد...
مروه بی هیچ کلامی توی لگن مسی گوشه اتاق صورتش را شست و پای سفره نشست...
چند لقمه که خورد پرسید:
_خاله ... کجاست؟!
+خاله رفته باغ...
صبحونتو بخور بریم ساحل...
مروه لبخندی زد:
_تو که...گفتی روزی... یه بار...
من میخوام... غروب..برم...
حره شانه ای بالا انداخت: آخه الان ساحل خیلی خلوته هیچکی نیس غروب از اطرافم میان...
من و حسنا که میریم تو اگر نمیخوای باشه راحت باش!
مروه نگاهی بینشان چرخاند و اخمی کرد: نه.. میام.. ولی غروبم.. میرم...
نگاهش به حسنا گره خورد و او گفت: باشه... غروبم بریم...
ظرفهای صبحانه را به آشپزخانه بردند و بعد از شستشو راه افتادند سمت ساحل...
او را نمیدید اما میدانست به دنبالشان می آید...
سعی کرد به این مسئله فکر نکند و چشمش را با تماشای سرسبزی کنار کوچه ی باریک منتهی به دریا پر کند...
وارد ساحل که شدند نگاهش را یه حره داد:
_تو... هنوزم... دوست داری... بیای ساحل...
یا بخاطر من.. میای؟!
تکراری.. نشده برات؟!
حره_نه دوست دارم...
روزی یه بارش خوبه...
مروه احساس کرد حره کمی گرفته است...
دستی پشتش کشید چی شده؟!
حره با صدایی که به سختی درمی آمد گفت: هیچی...
ببین امروز هیچکی تو ساحل نیست...
میگم... دلم میخواد برم تو آب!...
حسنا که با فاصله کنارشان ایستاده بود با تاسف گفت:
_بچه ها من بیسممو جا گذاشتم...
میرم بیارم و بیام...
او که دور شد مروه رو به حره گفت:
_بری تو... آب...
یعنی چی؟!
+میگم حالا که کسی نیست با لباس بریم تو اب...
میریم خونه عوض میکنیم دیگه ها؟!
و بدون اینکه منتظر جواب مروه بماند دستش را رها کرد و به سمت دریا راه افتاد...
دامنش که تا زانو خیس شد مروه هم قدمی داخل آب گذاشت: کجا.. میری؟!
حره به عقب برگشت:
_من میخوام چند قدم برم جلو تو نیا...
پاهات اذیت میشه تو آب...
مروه نگران فریاد زد: تو که... شنا بلد... نیستی...
+نگران نباش دور نمیشم میخوام خیس شم فقط...
مروه احساس کرد سردی آب پاهایش را سوزن سوزن میکند...
ناچار راه رفته را برگشت و توی ساحل به انتظارش ایستاد...
باد به خیسی دامنش میپیچید و پاهایش زخم نسبتا بهبود یافته ی او را گرم و دردناک میکرد...
رو به حره داد زد:
_پام... خیس شده... درد دارم... بیا ... بریم...
ولی حره زیادی دور شده بود... انگار صدایش به او نمیرسید...
کمی توی آین طرف و آن طرف میرفت و باز رو به جلو...
مروه نمیفهمید چرا برنمیگردد...
دوباره فریاد کشید: برگرد... برگرد دیگه...
حره به طرف او برگشت و بعد توی آب فرو رفت...
مروه وحشت زده دستانش را روی دهان جمع کرد و جیغ کشید...
حره را میدید که کمی به زیر آب میرود و کمی روی آب دست و پا میزند...
حیغ میکشید و به این طرف و آنطرف میدوید...
میدانست اگر به آب بزند نمیتواند کمکش کند...
کمی که گذشت از شدت ترس زبان باز کرد:
_کمک... کمک...
یکی بیاد کمک...
دوستم... دوستم داره غرق میشه...
یکی بیاد...
حسناااا...
رو به پشت سرش چشم چرخاند:
_آقا عمااااااد.... میدونم اینجایی... بیا کمک...
دوستم... حره داره غرق میشه...
باگریه و وحشت این جملات را فریاد میزد و خط ساحل را میدوید...
انگار خودش در حال غرق شدن باشد همانطور دست و پا میزد...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7