eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_165 چند قدم عقب ایستاد تا مروه عبور کند...
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار گیج و صورت مات مروه بود و حدس میزد ذهنش درگیر باشد... بی مقدمه پرسید: _دیشب کجا رفتی؟! مروه سر بلند کرد و لقمه ی توی دستش کنار دهان متوقف شد... فوری گفت: مگه تو بیدار بودی؟! حسنا لبخندی زد: _اختیار دارید! +خب پس چرا نیومدی دنبالم... _اومدم تو ایوون دیدم آقای عضدی داره پشت سرت میاد... برگشتم داخل... مروه عصبی گفت: _خب دقیقا به همین دلیل باید می اومدی! حسنا سعی کرد لبخندش را بخورد: چرا حالا چی شده مگه؟! مروه چشم دراند تا جواب دهد اما با دیدن چهره ی حسنا به یاد نقشه ای افتاد که دیشب پس از آنهمه کند و کاو به ذهنش رسیده بود... بنابراین به نفعش بود مهربان تر برخورد کند... لبخندی زورکی روی لب نشاند و گفت: _حسنا جان میگم تو... در اتاق باز شد و حره با صورت خیس وارد شد... فوری سراغ حوله اش رفت و نم صورت و دستانش را گرفت... بعد پای سفره فرود آمد: _امروز چه زود پاشدید شما... مروه دیگر نگفت دیشب را نخوابیده! و حسنا هم چیزی نگفت و مشغول خوردن شد اما مروه دوباره مخاطب قرارش داد: _حسنا جان میگم... تو باید یه کاری برام بکنی... حسنا متعجب ار این خطاب مهربانانه برای بار دوم سر بلند کرد: _چه کاری؟! مروت نگاهی به حره انداخت و حرفش را توی دهان مزه مزه کرد... بعد به سختی به زبان آورد: _تو که غریبه نیستی عزیزم... مطمئن هم هستم هر حرفی بهت بزنم پیش خودت میمونه... راستش فرزانه همسر برادرم... بارداره... و کسی جز من و حره نمیدونه... ما میخوایم عروسی شون رو به نحوی جلو بندازیم... ولی پدرم راضی نیست و نمیشه... من فقط یه راه به ذهنم میرسه... اونم اینکه شما ازش بخواید! _ما ازش بخوایم؟! با چه بهانه ای؟! +به بهانه بهتر کردن حال روحی من... بگید مطمئنید این کار حال روحی من رو خوب میکنه و برای بهبود روند درمانم مفیده که زودتر یه ازدواج صورت بگیره ر من درگیر مراسم و حاشیه هاش بشم و سرم گرم بشه... حسنا لبخندی به روی حره زد: _ببین چه هم وارده... خوب از وضعیتت باج میگیریا... لبخند مروه هم پررنگ شد: _چی کار کنم ناچارم خب... حسنا بی تفاوت ابرو بلند کرد و لقمه اش را گرفت: _به هر حال شدنی نیست... ما نمیتونبم به ایشون دروغ بگیم... مروه به تقلا افتاد: _بخدا دروغ نیست... حال منم با ازدواج اونا بهتر میشه... حداقل از این استرس وضعشون نجات پیدا میکنم... حسنا... خواهش میکنم نه نگو راه دیگه ای ندارم.. من نمیتونم به هیچ بهانه ای اینو از بابام بخوام... فقط بهش میگم اگر این اتفاق می افتاد خوب بود... ولی نمیتونم پافشاری کنم... ولی اگر شما بگید حتما ترتیب اثر میده... حسنا از جویدن لقمه اش که فارغ شد متفکرانه له چشمهای منتظر مروه پاسخ داد: _آخه من با چه توجیهی عضدی رو قانع کنم؟! +همین چیزا رو بهش بگو بگو استنباط خودته لازم شد حره رو هم شاهد بگیر... مثل قضیه دریا... حره بالاخره وارد بحث شد: _اون قضیه دریا نظر دکترت بود... +خب این نظر شما باشه... یه جور قانعش کنید دیگه اصلا... اصلا شما تلاشتونو بکنید اگر نشد خودم باهاش حرف میزنم یه کاریش میکنم فقط تو رو خدا زودتر!... حسنا با فشور نفسش را خارج کرد: _حالا اومدیم و همه چی حل شد و اونم قبول کرد و به بابات گفتیم...اگر قبول نکنه... یا دست به دامن معصومه و حامد بشه چی! _نگران اونش نباش من خودم اونو مدیریت میکنم... تو فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده... قبوله؟! حسنا که دیگر بهانه ای به ذهنش نمیرسید و دلش هم نمی آمد مروه را در این حال نگه دارد سری تکان داد: _ببینم چیکار میکنم... حالا صبحونتو بخور... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
👒♥️ مژه بر هم نزدم آینه‌سان در همه‌عمر بس که در دیدۀ من شوق تماشای تو بود ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_166 سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این مدتش از پنجره ی کوچک و چوبی اتاق بالا، به دریا خیره شده بود ریشه ی شالش را دور دست میپیچاند و با هیجان خاصی به جملات پدر گوش میکرد... و البته خود را آماده میکرد تا در لفافه حرفهایی هم بزند: _یه سفر نسبتا طولانی دارم باباجون... بعدش حتما حتما میام شمال دیدنت... با انسیه میایم دو نفری... خوبه؟! +خوب چیه عالیه... دلم براتون یه ذره شده قربونت برم... _من قربونت برم عزیز دلم... ببخش که اینهمه وقت هنوز نتونستم بیام... این مدت خیلی سرم شلوغ بوده... +فدای سرتون این چه حرفیه... اتفاقا... بچه ها چند روز پیش اومده بودن... گفتن که اصلا خونه نیستی و مدام ماموریتی... _آره این مدت همه چی فشرده شده... +حاجی میگم... میثم و فرزانه الان چهارماهه نامزدنا... فکری براشون نداری؟! صدایش رنگ خنده گرفت: اومدن دست به دامن تو شدن؟! لبش را به دندان گرفت: _نه نه... من خودم میگم... وقتی میبینم اینا رو غصه م میشه... بعد اون نامزدی دو سال که لز هم دور بودن... حالا هم که عقد کردن باز اینطوری... خیلی فکرم مشغولشونه! عمدا جملاتی به کار میبرد که حاج حسن را به فکر فرو ببرد: _میدونید منظورم اینه که مگه نامزدی چقدر باید طول بکشه اونم وقتی دیده شناخته ان... حاجی با صدایی گرفته گفت: _وقتی پسر دیده شناخته خودم به دختر زنم... دختر خودم نارو میزنه... دو سال ول میکنه میره... تو بگچ من به کی باید اعتماد کنم؟! مروه به تقلا افتاد: _بابا جون همه ما همیشه در معرض خطاییم... ولی الان میثم با یه آدم عادی فرقی نداره بخدا... اونام جوونن... دیگه چقدر باید منتظر بشن تا اعتماد شما جلب بشه؟! سکوت پدرش را که دید ناچار شد ضربه ی آخر را بزند: _میدونم که حنای نظر من دیگه پیش شما رنگی نداره... ولی... حاجی ملتمسانه سخنش را قطع کرد: _این چه حرفیه باباجون... تو عزیز منی حاجیه خانوم... نگو اینطوری... احساس کرد تا همین حد به عنوان مکمل توصیه تیم حفاظت که میدانست به پدرش عرضه شده کافیست پس سخن کوتاه کرد: +بخدا بابا من نمیخوام نظرمو بهتون تحمیل کنم... فقط خواستم نظر بدم که... یادم اومد دیگه صلاحیت اظهار نظر ندارم!... حاحی دل نگران از این دلشکستگی گفت: _این حرف رو نزن بابا... +ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم... من دیگه برم... _باباجون یه وقت نری بشینی یه گوشه غصه ی اونا رو بخوری... یه کاریش میکنیم! لبخند پیروزمندانه ای زد اما برای تکمیل نقشه با لحنی آزرده خداحافظی کرد: _نه باباجون خیالتون راحت... دیگه مزاحمتون نمیشم... به انسیه جونم سلام برسونید... خداحافظ... حره ضربه ای به شانه اش زد: _اولاد مثل تو خدا نصیب گرگ بیابون نکنه... چرا بنده خدا رو نگران میکنی؟! خودش هم راضی به این کار تبود اما وضعیت هم طبیعی نبود... آهسته و عصبی لب زد: _میگی چکار کنم دست رو دست بذارم تا شکم فرزانه خانوم بیاد بالا تشت رسواییشون بخوره زمین حاجی قشنگ میثم رو نقره داغ کنه؟! برن سر خونه زندگیشون حالا اگرم فهمددن دیگه اونقدر مهم نیست... حره لبخندی زد: _خب حالا فکر میکنی حاجیتون کی یه پلوی عروسی به ما بده؟! لبخند مرموزی زد: نمیدونم! ولی خیلی طول نمیکشه... مروه انگار با هیجان این نقشه کشیدن و تلاشهای آرتیستی حال بدش را فراموش کرده بود و حره هم همین را میخواست... اما میدانست که موقتی است... باید داروی دائم این درد را پیدا میکرد... در اتاق بی پنجره و کوچک میانی اما عماد و یحیی مشغول بحث بر سر آخرین ملاقات دختر تحت تعقیب بودند... از بحث که فارغ شدند یحیی بالش بیضی شکلی از روی مخده برداشت و زیر سر گذاشت... بعد به سقف رنگارنگ اتاق که با گونی های رنگی مسقف شده بود خیره شد: _میگم عماد این پرونده که ختم بخیر شه چقدر مرخصی میگیری؟! من که یه ماه میرم پی خودم... اونقدر این پرونده با پرونده های دیگه گره خورد و اطلاعات بیخود واردش شد که مغزم از تعدد پنجره های باز شده داره ارور میده... تو چی؟! عماد هم نگاهش به سقف بود اما نه حواس و نه گوشش توی اتاق و پیش یحیی نبود... هنوز در تب آن شب دست و پا میزد... یحیی با شست پا ضربه ای به ساق پایش زد: _تو چی؟! +هاا؟! چی؟! _میگم تو چی؟! +من چی؟! ناامید نگاه از او گرفت: هیچی... همون تو ام مثل خودم خل شدی... با هم یه ماه میریم مرخصی... بریم مشهد بعدم کربلا... عماد به خوش خیالی اش خندید: _یه مااه! +آره داداش یه ماه... تناسب میدونی چیه؟! همون چیزی که ما یاد نگرفتیم. انقدر تو کارمون غرق میشیم که به کل یادمون میره رندگی داریم... داره سی سالمون میشه انگار نه انگار... اصلا تاحالا به این فکر کردی با این شرایط کدوم دختری حاضره با من و تو زندگی کنه؟!
عماد را اگر چه گیج و گم نمیشد دور زد! و نمیشد چیزی را از نظرش پنهان کرد! غلتی زد و بی زحمت مچ مقدمه چینی هایش را گرفت: _حالا بعد ده سال چرا الان یاد این مسئله افتادی؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♥️لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا غم مخور که خدا با ماست... 🔍توبه/۴۰ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥♥️ قضیه از این قراره که یه دختر مذهبی با یه تصادف سخت میره کما و وقتی به هوش میاد حافظه‌شو از دست داده و دیگه اعتقادی به حجاب نداره و با مردی که قبل از فراموشی همسرش بوده هم. . . https://eitaa.com/joinchat/279511107Cde45f6a167
عاشقم اگه هستید مثل سعدی عاشق باشید که میگه : تا نکند وفای تو در دل من تغیری چشم‌نمیکنم‌به‌خودتاچه‌رسدبه‌دیگری! http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_167 همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 یحیی اخمی کرد و طفره رفت: _چی میگی تو ام ! کلی گفتم... لبخندی زد: _آها... باشه... بی هیچ حرف دیگری چشم بست تا کمی بخوابد... چند روزی بود همان چند ساعت خواب هم از چشمانش دریغ شده بود... ... از حرکت دایره وار و لرزان گوشی رو فرش به خودش آمد و صورتش را از تکیه ی نرده های چوبی برداشت... چند دقیقه ای بود از بالای ایوان بی اراده به عمادی که توی حیاط نشسته بود خیره شده بود... فکرش مشغول بود و مروه حدس میزد مشکل تازه ای برای پرونده پیش آمده باشد... ناچار چشم از او برداشت و به صفحه گوشی انداخت... لبخندی لبهایش را از هم باز کرد و جواب داد: _سلام... جانم؟! صدای پر از هیجان و نشاط فرزانه به گوشش رسید: _سلام خانوم خانوما خوبی؟! +الحمدلله... شما چطوری مامان خانوم؟! بالتخوه خوشحالیتم دیدیم! _به لطف دم مسیحایی شما... چکار کردی مروه جون... اصلا باورم نمیشه... _مگه چی شده؟! +چی بگم! حاج بابا دیشب با من و میثم حرف زد... گفت هر وقت که خودتون تعیین کنید میتونیم مراسم بگیریم و برید خونه؛ی خودتون! لبخندی زد به پهنای صورت: _خب خدا رو شکر... همینو میخواستید دیگه! حالا نظرتون رو کیه؟! _نیمه شعبان... +خیلی ام خوب... پس با معصومه از الان دنبال کارای مراسم باشید... ببخشید که نیستم و نمیتونم کمک کنم... _این چه حرفیه تو کمکتو کردی خانوم خانوما... تا آخر عمر دعات میکنم مروه... +خوشبحالم که تو برام دعا میکنی! مواظب خودت باش به میثمم سلام برسون... _راستش میثمم.. میخواست زنگ بزنه تشکر کمه ولی... خب روش نشد.. ببخش عزیزم... +بهش بگو به روی خودش نیاره... فراموشش کنید! _خیلی ماهی به خدا... مواظب خودت باش... ان شاالله میبینمت... +ان شاالله... مواظب خودت باش خوب بخور خوب استراحت کن... ‌_چشم... خداحافظت... +خداحافظ... هنوز ته خنده ای از شنیدن این خبر خوش روی لبهایش بود که صدای هول حره توی راه پله پیچید: _مروه... مروه یه لحظه بیا... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🌊✨ قصھ این اسـٺ کھ جھان با تو برایـم زیباسـٺ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•• ↻°| تَھ ࢪێٖٖـشِْ طُـ∞ـو شـُכ ٖ...♡🍃 ࢪێـشھ ۍ آرامـِشِـ↯ جـٓـ♥️ـآنَمَـᵐᵉ...😍 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_168 یحیی اخمی کرد و طفره رفت: _چی میگی تو ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه با احتیاط از پله های چوبی پایین رفت و میان راه ایستاد: _چیه چی شده؟! +هیچی... بیا حسنا کارت داره... پشت سر حره وارد اتاق پذیرایی شد و کنار حسنا نشست: _جانم؟! +عروسیتون قطعی شد دیگه نه؟ _آره... چطور؟! +خب... راستش رفتن تو به تهران یکم مشکله... _متوجه منظورت نمیشم! +منظورم اینه که جابه جایی تو الان به روند پرونده لطمه میزنه... شما که جز به عمه کسی رو تهران ندارید و باقی فامیلاتون از اینجا میان... نمیشه... از پدرت بخوای عروسی رو اینجا برگزار کنن؟! مروه فکری کرد و گفت: _من که دیگه حالا حالاها روم نمیشه از پدرم چیزی بخوام... چرا خودتون نمیگید... دلیلتون هم موجهه... +چون سردار در جریان پرونده نیست و مشکلش نمیخوایم باشه... نگاهش از صورت مروه عبور کرد و روی حره افتاد... حره دستپاچه شد: به من چه من چی بگم اصلا؟! سر پیازم یا ته پیاز؟! حسنا فوری گفت: _دیگه الان مروه نمیتونه باز پیشنهاد جدید بده... ما هم که نمیتونیم... می مونی تو... یه رنگ به زن داداشت بزن! یکم راجع به شرایط خواهرش باهاش حرف بزن... کم کم ببرش به سمتی که اون این پیشنهاد رو برای رفاه حال مروه بده... سری تکان داد: گفتنش میگم ولی بعید میدونم فایده داشته باشه... +داره... حاج آقا بخاطر مروه عروسی رو جلو انداخت... مطمئن باش لازم باشه مکانش رو هم تغییر میده... البته اگر تو درست معصومه رو توجیه کنی و متقاعدش کنی اونم درست حاجی رو توجیه کنه... البته نامحسوس‌! حره باز سر تکان داد: _خیلی خب بابا... باشه شب زنگ میزنم... ... چند غروب دیگر تا نیمه شعبان باقی بود... و آمدن خانواده به شمال... مروه میثم و فرزانه را هم با معصومه همداستان کرده بود و عاقبت بی دردسر مکان عروسی آنطور که تیم حفاظت میخواستند تغیبر کره بود... نیم ساعتی میشد به سقوط خونین خورشید در دل آب خیره شده بود... حره کلافه از سکوت و خیال عمیقش هربار به نیت باز کردن سر صحبت پیش قدم میشد اما ناکام میماند... بالاخره اعتراض کرد: _باز تو گرفتاریات حل شد رفتی تو فکر؟! یعنی من باید دعا کنم بقیه گیر و گرفتاری داشته باشن تا تو حالت خوب باشه؟! مروه اخمی کرد: _خدا نکنه زبونتو گاز بگیر! و دوباره نگاهش را به دریا داد... با دمی عمیق ریه های خسته اش را تازه کرد: _خب چکار کنم؟! وقتی موضوعی برای فکر کردن نباشه مجبورم به خودم فکر کنم... خودمم که....! +خبه حالا... همچین میگه خودمم که انگار چشه... الحمدلله دیگه سالم سالمی زبونت پات همه چی بهبود پیدا کرده... مروه تکرار کرد: _اعصابم روحم روانم قلب زخمیم... همش بهبود پیدا کرده! حره با حالتی شبیه التجا نالید: _اونم خوب میشه قربونت برم... اگر فکر و خیال بذاره... تو باید از نو شروع کنی! پوزخندی زد: _از نو؟! چی رو از نو شروع کنم؟! دیگه چی برام مونده که باهاش شروع کنم؟! من تموم شدم حره... تموم شدم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
دیوانہ نیستم فقط طورے •خآص• جورے ك دیگران نمےتوانند دوستت دارم..😌♥️ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🏔🛤 همھ جویم تُو را هرجا کجایۍ؟!♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بگو گرچھ آلوده‌ام، من هنوز به زیر عبایِ تو جا میشوم...🌱 💛 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. تسلّی میدهی خود را که شاید قسمتت دوریست ولی گرمای دلتنگی تبش هرگز نمی‌میرد...🧡 .. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🌱 جآۍآنہاڪہ‌توراهیچ‌‌سَلامےندهند اݪـسلام‌است‌دَمَم،بازدَمَم‌نیز‌سݪـام(:" ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببیندت هم تو رو میکشه هم منو... صدای زمزمه وارش توی گوشم پیچید: _بیجا کرده تو زن منی نه اون مرتیکه... _‌چی داری میگی ما عقد کردیم...من و تو جدا شدیم یادت رفته چطور ولم کردی رفتی با یه بچه تو شکم؟ _خب حالا برگشتم و میگم باید از این پسره ریشو طلاق بگیری وگرنه روزگارتونو سیاه میکنم...خودتم میدونی به سادگی آب خوردن میتونم سرشو زیر آب کنم... از ترس کپ کردم...خواستم جوابشو بدم که صدای سپهر باعث شد روح از تنم جدا بشه:_این کیه اینجا چی میخواد حنانه🍂؟!... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb 🤭
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببی
🔥 و & 😍 🍃دستی به پام کشیدم و با ناله گفتم:_ای خدا بگم چکارت کنه آقا تو این بدبختی زدی پامم شکستی...این چه وضع روندن تو کوچه ست... دستی به موهاش کشید و با شدت نفسش رو بیرون داد...بعد جلوی پام نشست:_من که عذرخواهی کردم خانوم...بزار ببینم چی شده... _لازم نکرده مگه تو دکتری..._بله دکترم... چشمامو گرد کردم:_جون من دکتری؟من دنبال یه دارو ام که هیچ جا گیر نمیاد...میتونی... ... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_169 مروه با احتیاط از پله های چوبی پایین ر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره ناباور چشم دراند: _تو حق نداری انقدر ناامید باشی! حق نداری... من بهت اجازه نمیدم مثل ببمار رو به موت رو به قبله دراز بکشی تا مرگت برسه! یعنی چی که من دیگه چیزی برای شروع ندارم! حرفات یادت رفته؟! آدمی که خدا رو داره به چه چیز دیگه ای برای شروع نیاز داره؟! _منم میخوام برم پیشش‌! میخوام از این خاکدان غم رها بشم... من خسته ام حره خیلی خسته ام... از درد و ناتوانی و عجز... از ترحم نگاه ها... از مراقبت ها... از تصاویری که محو نمیشن... از شکست... از تنهایی ای که الی الابد ادامه داره... بغضش به هق هق تبدیل شد: _این دنیا دیگه...چه ارزشی داره! وقتی من نمیتونم... دیگه مادر بشم... حره با بغض سرش را بغل گرفت و به سینه گذاشت... و او بی مهابا بارید... پر سر و صدا و عاصی... و چند قدم دورتر چشمهایی که نگرانش بود در حدقه میلرزید... دستش به جیب رسید و گوشی را بیرون کشید... شماره حسنا را گرفت... زود جواب داد: _بله آقا... +کجایی شما... حالش خوب نیست... قرصش رو بیارید براش... نیم ساعت از وقتش گذشته! حسنا کمی گوشی را دور گرفت و با تعجب حرفش را تجزیه و تحلیل کرد... عماد ساعت قرصهای مروه را به خاطر سپرده بود؟! با کمی تعلل پاسخ داد: _چشم الان... فقط... آقای سماواتی اومدن... توی منزل خاله منتظرتونن... عماد بی حوصله سر تکان داد: _باشه شما بیا من میرم... و قطع کرد... مروه هنوز اشک میریخت... و با تکان سر و دست برای حره چیزهایی را توضیح میداد که عماد تلاش میکرد لب خوانی کند اما موفق نمیشد... تمرکز نداشت و از نگاه کردن به او فرار میکرد... شاید چون میدانست دیگر مثل قبل نمیتواند بی تفاوت باشد... ... تمام شد... مثل تمام بهانه هایی که برای خودش میتراشید تا چند روزی سرش را با آنها گرم کنند، عروسی میثم و فرزانه هم تمام شد... و حالا وقت آن رسیده بود که اساسی فکر کند... به اینکه از این به بعدش را چطور میخواهد بگذراند... تا کی میخواهد زانوی غم بغل بگیرد... و اگر بخواهد فراموش کند و از جا بلند شود، آنطور که حره میگوید و میخواهد، میتواند؟! با کدام دلیل و انگیزه از نو شروع کند؟! و چه چیزی را شروع کند؟! باید دوباره تمام تفکراتش را منظم کنار هم میگذاشت و به تصویر جدیدی از هدف و مسیر میرسید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
آقـا قسم بہ عطر نسیم حریم تو خاڪٺ اگر نبود دل ما دوا نداشٺ بایدنوشٺ ڪشورمان ڪشور رضاسٺ قدرےنداشٺ میهن ما گر رضا نداشٺ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_170 حره ناباور چشم دراند: _تو حق نداری انق
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 همیشه خوب زندگی کردن را بر خود فریضه میدانست اما حالا... و با این وضع... خلا تنهایی و شکست آزارش میداد... و نمیگذاشت کمر راست کند... حال عماد هم کم از حال او نداشت... اما به دلیلی متفاوت... عماد با خودش در حال نبرد بود... نبردی برای اثبات بطلان ادعای دلش... روزها و ساعت ها را صرف متقاعد کردن خودش میکرد... میخواست خودش را قانع کند که آن دختر، هرگز نمیتواند فرد مناسبی برای دوست داشتن و امید بستن باشد... اما تلاش واهی بود... چرا که اگر چه شرایط مروه بسیار ناهموار و صعب بود اما؛ وجود رها و فروتنش، فریبایی ذاتی و مهربانی و نجابتش، هیچ کدام قابل چشم پوشی نبود... ررای عماد باور دم به تله دازن و گرفتار شدن سخت بود و همین زمان پذیرش این حقیقت را به تعویق می انداخت... اما گذر زمان او را ناچار به اعتراف کرد! البته فقط در گوش دل خودش‌! جرئت فریاد برآوردن نداشت و گمان هم نمیکرد هرگز چنین جرئتی پیدا کند... جرئت ابراز عشق به کسی که از مرد و مردانگی بیزار بود... و این ابراز میتوانست فرصت نزدیکی اش را هم سلب کند... در پستوی اناق کاهگلی خانوم خاله درب به روی خود بسته بود و روز شب به عاقبت این حال شور انگیز اما بی سرانجام می اندیشید... لحظه ای هم از سرزنش خودش غافل نمیشد... از دید او دل دادن به چنین معشوق پر مخاطره ای گناهی نابخشودنی بود... نابخشودنی اما شیرین... آنقدر شیرین که انکار شیرین بودنش ممکن نبود! بعد از چند روز دوری و گوشه نشینی، نیمه شب بود که از پیله اش بیرون زد و روی سکوی کنار نرده های چوبی بیرونی نشست... عمیق نفس کشید و به سوسوی ستاره ها در دل شب چشم دوخت... و آنقدر نشست تا ستاره ها ناپدید شدند و سحر نزدیک شد... و تمام این مدت را می اندیشید... به تصمیمی بزرگ که در عمر سراسر چالش او بزرگترین چالش پیش رو بود... دلایلش را برشمرد و به فتوای خودش نتیجه گرفت آنقدر متقن و کافی هست که تمام تبعاتش را به جان بخرد... و بعد از نماز صبح با نیت حرف زدن با مروه به خواب رفت... اگر چه میدانست اینکار ها چه حد میتواند خطرناک و غیرقابل پیش بینی باشد... همین هم او را هربار از یک قدمی به زبان آوردنش باز میداشت... و این تعلل تا جایی پیش رفت که رفیقش از او پیشی گرفت!... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗