eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_167 همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 یحیی اخمی کرد و طفره رفت: _چی میگی تو ام ! کلی گفتم... لبخندی زد: _آها... باشه... بی هیچ حرف دیگری چشم بست تا کمی بخوابد... چند روزی بود همان چند ساعت خواب هم از چشمانش دریغ شده بود... ... از حرکت دایره وار و لرزان گوشی رو فرش به خودش آمد و صورتش را از تکیه ی نرده های چوبی برداشت... چند دقیقه ای بود از بالای ایوان بی اراده به عمادی که توی حیاط نشسته بود خیره شده بود... فکرش مشغول بود و مروه حدس میزد مشکل تازه ای برای پرونده پیش آمده باشد... ناچار چشم از او برداشت و به صفحه گوشی انداخت... لبخندی لبهایش را از هم باز کرد و جواب داد: _سلام... جانم؟! صدای پر از هیجان و نشاط فرزانه به گوشش رسید: _سلام خانوم خانوما خوبی؟! +الحمدلله... شما چطوری مامان خانوم؟! بالتخوه خوشحالیتم دیدیم! _به لطف دم مسیحایی شما... چکار کردی مروه جون... اصلا باورم نمیشه... _مگه چی شده؟! +چی بگم! حاج بابا دیشب با من و میثم حرف زد... گفت هر وقت که خودتون تعیین کنید میتونیم مراسم بگیریم و برید خونه؛ی خودتون! لبخندی زد به پهنای صورت: _خب خدا رو شکر... همینو میخواستید دیگه! حالا نظرتون رو کیه؟! _نیمه شعبان... +خیلی ام خوب... پس با معصومه از الان دنبال کارای مراسم باشید... ببخشید که نیستم و نمیتونم کمک کنم... _این چه حرفیه تو کمکتو کردی خانوم خانوما... تا آخر عمر دعات میکنم مروه... +خوشبحالم که تو برام دعا میکنی! مواظب خودت باش به میثمم سلام برسون... _راستش میثمم.. میخواست زنگ بزنه تشکر کمه ولی... خب روش نشد.. ببخش عزیزم... +بهش بگو به روی خودش نیاره... فراموشش کنید! _خیلی ماهی به خدا... مواظب خودت باش... ان شاالله میبینمت... +ان شاالله... مواظب خودت باش خوب بخور خوب استراحت کن... ‌_چشم... خداحافظت... +خداحافظ... هنوز ته خنده ای از شنیدن این خبر خوش روی لبهایش بود که صدای هول حره توی راه پله پیچید: _مروه... مروه یه لحظه بیا... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🌊✨ قصھ این اسـٺ کھ جھان با تو برایـم زیباسـٺ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•• ↻°| تَھ ࢪێٖٖـشِْ طُـ∞ـو شـُכ ٖ...♡🍃 ࢪێـشھ ۍ آرامـِشِـ↯ جـٓـ♥️ـآنَمَـᵐᵉ...😍 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_168 یحیی اخمی کرد و طفره رفت: _چی میگی تو ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه با احتیاط از پله های چوبی پایین رفت و میان راه ایستاد: _چیه چی شده؟! +هیچی... بیا حسنا کارت داره... پشت سر حره وارد اتاق پذیرایی شد و کنار حسنا نشست: _جانم؟! +عروسیتون قطعی شد دیگه نه؟ _آره... چطور؟! +خب... راستش رفتن تو به تهران یکم مشکله... _متوجه منظورت نمیشم! +منظورم اینه که جابه جایی تو الان به روند پرونده لطمه میزنه... شما که جز به عمه کسی رو تهران ندارید و باقی فامیلاتون از اینجا میان... نمیشه... از پدرت بخوای عروسی رو اینجا برگزار کنن؟! مروه فکری کرد و گفت: _من که دیگه حالا حالاها روم نمیشه از پدرم چیزی بخوام... چرا خودتون نمیگید... دلیلتون هم موجهه... +چون سردار در جریان پرونده نیست و مشکلش نمیخوایم باشه... نگاهش از صورت مروه عبور کرد و روی حره افتاد... حره دستپاچه شد: به من چه من چی بگم اصلا؟! سر پیازم یا ته پیاز؟! حسنا فوری گفت: _دیگه الان مروه نمیتونه باز پیشنهاد جدید بده... ما هم که نمیتونیم... می مونی تو... یه رنگ به زن داداشت بزن! یکم راجع به شرایط خواهرش باهاش حرف بزن... کم کم ببرش به سمتی که اون این پیشنهاد رو برای رفاه حال مروه بده... سری تکان داد: گفتنش میگم ولی بعید میدونم فایده داشته باشه... +داره... حاج آقا بخاطر مروه عروسی رو جلو انداخت... مطمئن باش لازم باشه مکانش رو هم تغییر میده... البته اگر تو درست معصومه رو توجیه کنی و متقاعدش کنی اونم درست حاجی رو توجیه کنه... البته نامحسوس‌! حره باز سر تکان داد: _خیلی خب بابا... باشه شب زنگ میزنم... ... چند غروب دیگر تا نیمه شعبان باقی بود... و آمدن خانواده به شمال... مروه میثم و فرزانه را هم با معصومه همداستان کرده بود و عاقبت بی دردسر مکان عروسی آنطور که تیم حفاظت میخواستند تغیبر کره بود... نیم ساعتی میشد به سقوط خونین خورشید در دل آب خیره شده بود... حره کلافه از سکوت و خیال عمیقش هربار به نیت باز کردن سر صحبت پیش قدم میشد اما ناکام میماند... بالاخره اعتراض کرد: _باز تو گرفتاریات حل شد رفتی تو فکر؟! یعنی من باید دعا کنم بقیه گیر و گرفتاری داشته باشن تا تو حالت خوب باشه؟! مروه اخمی کرد: _خدا نکنه زبونتو گاز بگیر! و دوباره نگاهش را به دریا داد... با دمی عمیق ریه های خسته اش را تازه کرد: _خب چکار کنم؟! وقتی موضوعی برای فکر کردن نباشه مجبورم به خودم فکر کنم... خودمم که....! +خبه حالا... همچین میگه خودمم که انگار چشه... الحمدلله دیگه سالم سالمی زبونت پات همه چی بهبود پیدا کرده... مروه تکرار کرد: _اعصابم روحم روانم قلب زخمیم... همش بهبود پیدا کرده! حره با حالتی شبیه التجا نالید: _اونم خوب میشه قربونت برم... اگر فکر و خیال بذاره... تو باید از نو شروع کنی! پوزخندی زد: _از نو؟! چی رو از نو شروع کنم؟! دیگه چی برام مونده که باهاش شروع کنم؟! من تموم شدم حره... تموم شدم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
دیوانہ نیستم فقط طورے •خآص• جورے ك دیگران نمےتوانند دوستت دارم..😌♥️ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🏔🛤 همھ جویم تُو را هرجا کجایۍ؟!♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بگو گرچھ آلوده‌ام، من هنوز به زیر عبایِ تو جا میشوم...🌱 💛 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. تسلّی میدهی خود را که شاید قسمتت دوریست ولی گرمای دلتنگی تبش هرگز نمی‌میرد...🧡 .. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🌱 جآۍآنہاڪہ‌توراهیچ‌‌سَلامےندهند اݪـسلام‌است‌دَمَم،بازدَمَم‌نیز‌سݪـام(:" ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببیندت هم تو رو میکشه هم منو... صدای زمزمه وارش توی گوشم پیچید: _بیجا کرده تو زن منی نه اون مرتیکه... _‌چی داری میگی ما عقد کردیم...من و تو جدا شدیم یادت رفته چطور ولم کردی رفتی با یه بچه تو شکم؟ _خب حالا برگشتم و میگم باید از این پسره ریشو طلاق بگیری وگرنه روزگارتونو سیاه میکنم...خودتم میدونی به سادگی آب خوردن میتونم سرشو زیر آب کنم... از ترس کپ کردم...خواستم جوابشو بدم که صدای سپهر باعث شد روح از تنم جدا بشه:_این کیه اینجا چی میخواد حنانه🍂؟!... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb 🤭
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببی
🔥 و & 😍 🍃دستی به پام کشیدم و با ناله گفتم:_ای خدا بگم چکارت کنه آقا تو این بدبختی زدی پامم شکستی...این چه وضع روندن تو کوچه ست... دستی به موهاش کشید و با شدت نفسش رو بیرون داد...بعد جلوی پام نشست:_من که عذرخواهی کردم خانوم...بزار ببینم چی شده... _لازم نکرده مگه تو دکتری..._بله دکترم... چشمامو گرد کردم:_جون من دکتری؟من دنبال یه دارو ام که هیچ جا گیر نمیاد...میتونی... ... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_169 مروه با احتیاط از پله های چوبی پایین ر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره ناباور چشم دراند: _تو حق نداری انقدر ناامید باشی! حق نداری... من بهت اجازه نمیدم مثل ببمار رو به موت رو به قبله دراز بکشی تا مرگت برسه! یعنی چی که من دیگه چیزی برای شروع ندارم! حرفات یادت رفته؟! آدمی که خدا رو داره به چه چیز دیگه ای برای شروع نیاز داره؟! _منم میخوام برم پیشش‌! میخوام از این خاکدان غم رها بشم... من خسته ام حره خیلی خسته ام... از درد و ناتوانی و عجز... از ترحم نگاه ها... از مراقبت ها... از تصاویری که محو نمیشن... از شکست... از تنهایی ای که الی الابد ادامه داره... بغضش به هق هق تبدیل شد: _این دنیا دیگه...چه ارزشی داره! وقتی من نمیتونم... دیگه مادر بشم... حره با بغض سرش را بغل گرفت و به سینه گذاشت... و او بی مهابا بارید... پر سر و صدا و عاصی... و چند قدم دورتر چشمهایی که نگرانش بود در حدقه میلرزید... دستش به جیب رسید و گوشی را بیرون کشید... شماره حسنا را گرفت... زود جواب داد: _بله آقا... +کجایی شما... حالش خوب نیست... قرصش رو بیارید براش... نیم ساعت از وقتش گذشته! حسنا کمی گوشی را دور گرفت و با تعجب حرفش را تجزیه و تحلیل کرد... عماد ساعت قرصهای مروه را به خاطر سپرده بود؟! با کمی تعلل پاسخ داد: _چشم الان... فقط... آقای سماواتی اومدن... توی منزل خاله منتظرتونن... عماد بی حوصله سر تکان داد: _باشه شما بیا من میرم... و قطع کرد... مروه هنوز اشک میریخت... و با تکان سر و دست برای حره چیزهایی را توضیح میداد که عماد تلاش میکرد لب خوانی کند اما موفق نمیشد... تمرکز نداشت و از نگاه کردن به او فرار میکرد... شاید چون میدانست دیگر مثل قبل نمیتواند بی تفاوت باشد... ... تمام شد... مثل تمام بهانه هایی که برای خودش میتراشید تا چند روزی سرش را با آنها گرم کنند، عروسی میثم و فرزانه هم تمام شد... و حالا وقت آن رسیده بود که اساسی فکر کند... به اینکه از این به بعدش را چطور میخواهد بگذراند... تا کی میخواهد زانوی غم بغل بگیرد... و اگر بخواهد فراموش کند و از جا بلند شود، آنطور که حره میگوید و میخواهد، میتواند؟! با کدام دلیل و انگیزه از نو شروع کند؟! و چه چیزی را شروع کند؟! باید دوباره تمام تفکراتش را منظم کنار هم میگذاشت و به تصویر جدیدی از هدف و مسیر میرسید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
آقـا قسم بہ عطر نسیم حریم تو خاڪٺ اگر نبود دل ما دوا نداشٺ بایدنوشٺ ڪشورمان ڪشور رضاسٺ قدرےنداشٺ میهن ما گر رضا نداشٺ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_170 حره ناباور چشم دراند: _تو حق نداری انق
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 همیشه خوب زندگی کردن را بر خود فریضه میدانست اما حالا... و با این وضع... خلا تنهایی و شکست آزارش میداد... و نمیگذاشت کمر راست کند... حال عماد هم کم از حال او نداشت... اما به دلیلی متفاوت... عماد با خودش در حال نبرد بود... نبردی برای اثبات بطلان ادعای دلش... روزها و ساعت ها را صرف متقاعد کردن خودش میکرد... میخواست خودش را قانع کند که آن دختر، هرگز نمیتواند فرد مناسبی برای دوست داشتن و امید بستن باشد... اما تلاش واهی بود... چرا که اگر چه شرایط مروه بسیار ناهموار و صعب بود اما؛ وجود رها و فروتنش، فریبایی ذاتی و مهربانی و نجابتش، هیچ کدام قابل چشم پوشی نبود... ررای عماد باور دم به تله دازن و گرفتار شدن سخت بود و همین زمان پذیرش این حقیقت را به تعویق می انداخت... اما گذر زمان او را ناچار به اعتراف کرد! البته فقط در گوش دل خودش‌! جرئت فریاد برآوردن نداشت و گمان هم نمیکرد هرگز چنین جرئتی پیدا کند... جرئت ابراز عشق به کسی که از مرد و مردانگی بیزار بود... و این ابراز میتوانست فرصت نزدیکی اش را هم سلب کند... در پستوی اناق کاهگلی خانوم خاله درب به روی خود بسته بود و روز شب به عاقبت این حال شور انگیز اما بی سرانجام می اندیشید... لحظه ای هم از سرزنش خودش غافل نمیشد... از دید او دل دادن به چنین معشوق پر مخاطره ای گناهی نابخشودنی بود... نابخشودنی اما شیرین... آنقدر شیرین که انکار شیرین بودنش ممکن نبود! بعد از چند روز دوری و گوشه نشینی، نیمه شب بود که از پیله اش بیرون زد و روی سکوی کنار نرده های چوبی بیرونی نشست... عمیق نفس کشید و به سوسوی ستاره ها در دل شب چشم دوخت... و آنقدر نشست تا ستاره ها ناپدید شدند و سحر نزدیک شد... و تمام این مدت را می اندیشید... به تصمیمی بزرگ که در عمر سراسر چالش او بزرگترین چالش پیش رو بود... دلایلش را برشمرد و به فتوای خودش نتیجه گرفت آنقدر متقن و کافی هست که تمام تبعاتش را به جان بخرد... و بعد از نماز صبح با نیت حرف زدن با مروه به خواب رفت... اگر چه میدانست اینکار ها چه حد میتواند خطرناک و غیرقابل پیش بینی باشد... همین هم او را هربار از یک قدمی به زبان آوردنش باز میداشت... و این تعلل تا جایی پیش رفت که رفیقش از او پیشی گرفت!... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
‌ یه شبی در تکرار بازه زمانیِ بین ساعت ۲۳ تا ۰۰:۰۰ ، پیش خودمان گفتیم کاش بجایِ یک‌ساعت یک‌سال برمی‌گشتیم عقب .. یک‌سال ، تا دوباره بشود شما را داشت .. پاییز هم آمده .. خاصیتِ پاییز که به خودیِ خود دلتنگی هست .. حالا چه برسد به اینکه اولین پاییزِ بدونِ شما هم باشد .. آه .. مردِ خدا .. مآ دلمان تنگ است .. حواست هست .. ؟! http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌷اول صبح سپردم گره ها را بہ حسین 💞نفس سینہ زن ڪرب و بلا را بہ 🌷جور عشاق ڪشیدن هنر معشوق اسٺ 💞درد دادن بہ ما و دوا را بہ ❤️ 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌•﷽• ‌ خاطراتم را ڪمۍ بالا و پایین میڪنم ، تا بہ میرسد حالم دگرگون مۍشود🍃 ‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_171 همیشه خوب زندگی کردن را بر خود فریضه م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 سرش به پوشه ای که یحیی با خود آورده بود گرم بود و یحیی دنبال بهانه ای برای باز کردن سر صحبت ذهنش را جست و جو میکرد... گوشه لبش را میجوید و خیره تماشایش میکرد... کمی که گذشت کلافه صدا بلند کرد: _تموم نشد؟! عماد غرق تفکر سر بلند کرد: چی؟! کلافه پوشه را از دستش گرفت و روی کاغذهای تلنبار شده گوشه ی اتاق گذاشت: _حالا بعدنم میتونی بخونی اینا رو... دو دقیقه اومدم ببینمتا... لبخند کجی گوشه لبهای عماد نشست: خب ببین کی جلوتو گرفته! +خب تو ام منو ببین... _ببینم که چی بشه؟! +که حرف بزنیم... _درباره؟!... یحیی با نفس عمیقی شروع کرد: _درباره خودم... خودت... شرایطمون... +چه شرایطی؟! نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت خسته و چشمان سرخش انداخت: _خدایی اینم زندگیه برا خودت درست کردی؟! برنامه ت چیه عماد تا کی میخوای این مدلی یالغوز زندگی کنی؟! نمیخوای یکی جمعت کنه؟! خیال عماد بی اجازه پر زد و به طبقه ی بالا رفت... پیش آن یکی‌! ولی خیلی زود آن را پس گرفت و سری تکان داد: _یه حکایت قدیمی هست که میگه یه دختری میخواست شوهر کنه... بند کرده بود به برادرش که تو چرا زن نمیگیری! حالا شده حکایت تو... خجالت نکش بگو... میخوای شوهر کنی؟! یحیی سرخوش از اینکه منظورش را راحت رسانده قهقهه ای زد و با صورت سرخ سر تکان داد: _بله... بااجازتون... +خب از اول همینو بگو دیگه چرا آسمون ریسمون میبافی پای منو وسط میکشی! حالا کی هست اون بخت برگشته؟! یحیی مثلا جدی شد: بخت بهش رو کرده! دختر خوبیه... میشناسیش... اخم کمرنگی ابروهای پهن عماد را بهم گره زد: _من میشناسم؟! همکاره؟! سری تکان داد: نه بابا... میگم... به نظرت سردارا دخترشونو به آدمای امنیتی میدن؟! چون کامل چم و خم کار ما رو میدونن دیدن چقد آنرمالیم دیگه! حاضر میشن دختر بدن به امثال ما؟! اخم عماد غلیظ تر شد: _دخترِ سردار؟! کدوم سردار؟! یحیی لبخندی زد: _چقد خنگی تو داداش... دختر سرداری که هم اکنون طبقه بالا تشریف دارن! سر و چشم و نفس عماد گر گرفت... حرارت از تمام وجودش زبانه کشید... دو زانو نشست و با صدایی که از خشم و بهت میلرزید گفت: _منظورت چیه؟! یحیی اخمی کرد: _دیگه چطوری منظورمو بگم که بفهمی مومن! تو واقعا امنیتی ای با این مغز جلبکی؟! یحیی با شوخی و خنده دستش می انداخت اما خبر نداشت چه آتشی در وجود عماد الو میگیرد تا جایی که مثل ببری زخمی خیز برداشت و همانطور نشسته یقه او را به دست گرفت... یحیی شوکه و خیره نگاهش میکرد و عماد به دنبال بهانه ای برای این واکنش ناخودآگاه دست و پا میزد... اگر چه میدانست هیچ کدام از این بهانه ها دلیل عصبانیتش نیست!! _تو خجالت نکشیدی اومدی اینجا کار کنی یا ناموس مردم رو دید بزنی!! از تو یکی انتظار نداشتم یحیی... یحیی با تعجب گفت: _بابا مگه خلاف شرعه تو رو خدا یواش تر میشنون عماد تو چت شده... +هیچی نگو صداتو ببر... تو خجالت نکشیدی تو نمیفهمی اون دختر مریضه اصلا... اصلا نه موقعیتش رو داره نه به ازدواج فکر میکنه نه میتونه نه میپذیره نه... به نفس نفس افتاده بود... جایی درون قلبش میسوخت... کم مانده بود اشک راه باز کند که با فریاد آخر آن را عقب راند: _برات متاسفم یحیی... متاسفم... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
➕اگر کسی صدای رهبـر‌ خود را نشنود به طور یقین صدای امام‌زمانِ‌ (عج) خود را هم نمی‌شنود؛ و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِ‌نظام‌ باشد» حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی| ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌بایدپاڪ‌باشیم وسخت‌ڪارڪنیم، تازمینه‌ظھورمهیاشود مانع‌ِبزرگی‌ست...! 『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|🌸|• ○ به‌ چیزے‌وابستھ‌باش؛ ڪه‌ِ بَرات‌‌بمونھ.. نه‌ این‌ دُنیا‌ ڪهِ‌ به‌ هِیچے‌ بَند نِیست..!< ○ {عج}‌♡ ..♥️ ↻🌱 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
دارم امید وصلت در عین ناامیدی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••• تنه‍ا آنهـایی در واپسین لحظه می‌مانند کـه طعم فقـر،گـرسنگی،ومحرومیتــ را چشیده‌انـد و جانشـان با آلـودگی دنیـا و آسودگـی عافیتــ زمین گیـر نشده استــ 🕊|• | http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7