eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part77 به عادت این چند روزه باز پشت در نشسته بود و ح
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با صدای جیغ بلندی از خواب پرید خیلی طول نکشید تا به یاد بیاره تو جه موقعیتیه و صدای جیغ متعلق به چه کسی فوری از روی کاناپه پایین جست و خودش رو پشت در اتاق رسوند سراسیمه و محکم به در کوبید: لعیا؟ لعیا چی شده؟ حالت خوبه؟ درو وا کن ببینم چرا جیغ کشیدی؟! لعیا هنوز از اثر خواب بدی که دیده بود نفس نفس میزد و توان حرف زدن نداشت با بهت به خوابی که دیده بود فکر میکرد و حتی درست صدای الیاس رو نمیشنید خواب دیده بود با گریه قبر بزرگی رو با دست خودش کنده و جسدی رو توش گذاشته وقتی بند کفن جسد رو باز کرده دیده اون جسد الیاسه و حالا با فریاد و وحشت از خواب بیدار شده مغزش هراسان و درگیر ندام می پرسید تعبیر این خواب چیه؟ چرا من باید الیاس رو دفن کنم؟ اصلا این خواب صادقه یا پریشان؟ نمیتونست انکار کنه با همه این اتفاقات نگران الیاس شده! اگر بلایی سرش بیاد؟ اصلا چرا؟! چرا من باید؟!.... همون لحظه الیاس که از شدت نگرانی پشت در در حال تلف شدن بود و هیچ جوابی نمیگرفت دست از صدا کردن و در زدن گرفت و با شدت خودش رو به در کوبید بلکه بشکنه و اون رو به لعیا برسونه توی همین چند لحظه هزارجور فکر به ذهنش خطور کرده بود اگر از شدت ناراحتی و گریه بلایی سرش اومده باشه؟ اگر دیوونگی کرده باشه و بلایی سر خودش آورده باشه؟ از شدت نگرانی ضربه دوم رو چنان محکم با شونه به در وارد کرد که چفت در شکست و جدا شد و لعیا رو خشک شده روی در پیدا کرد لعیا که هنوز تو حال خودش بود با دیدن الیاس توی اون شرایط و بعد از شکستن در ناخودآگاه شروع به جیغ کشیدن کرد الیاس فوری خودش رو بهش رسوند و سعی کرد آرومش کنه: تو رو خدا آروم باش لعیا چیزی نیست من نگرانت شدم چرا جیغ کشیدی؟ لعیا بجای جواب دادن توی بغلش دست و پا میزد و با جیغ مدام میگفت: از من دور شو... برو بیرون... اونقدر که الیاس ناچار شد به زور متوسل شه تا ساکتش کنه ناچار پنجه قدرتمندش روی دهان لعیا حلقه شد اما نگاه درمانده اش به نگاه لعیا خیره موند: تو رو خدا آروم باش الان همسایه ها می ریزن اینجا! چرا به من اعتماد نداری لعنتی؟ بخدا فقط اومدم ببینم حالت خوبه یا نه... کاری به کارت ندارم... خب جیغ کشیدی ترسیدم هر چی هم در میزنم جواب نمیدی! چکار باید میکردم مجبور شدم درو بشکنم تو رو خدا آروم باش‌... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
‌∞♥∞ هرچه آواره ترم من به تو نزدیک ترم عالمی خوب تر از بی سروسامانی نیست،حسین ♥️ 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
AUD-20210410-WA0019.mp3
3.96M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 5⃣جزء پنجم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part78 با صدای جیغ بلندی از خواب پرید خیلی طول نکشید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 لعیا از تقلای بی حاصل خسته شد و به گریه افتاد الیاس از دیدن چشمهای اشکیش دلش ریش شد و به ناز و نوازش متوسل شد: لعیا جانم تو رو خدا تمومش کن داری من و خودتو نابود میکنی بخدا من همون الیاسم همونی که تا یه هفته پیش عاشقش بودی لعیا هنوز اشک میریخت و خیره به چشمهای معصوم الیاس خوابش رو مرور میکرد خوابی که توش الیاس رو زیر خروارها خاک دفن کرده بود شک مثل موریانه دلش رو می جوید چشمهای الیاس صادق بود هنوز دوستش داشت بهش نیاز داشت حالا که بعد از یک هفته دوری به این آغوش اجباری دعوت شده بود می فهمید چقدر بهش نیاز داره چقدر آرومش میکنه اما تصور خیانت عذابش میداد نمیخواست حماقت کنه نمیخوایت ساده لوحی به خرج بده و تا ابد با مردی زندگی کنه که راحت بهش دروغ میگه و به ریش سادگیش میخنده دیگع باور هیچ چیز براش ساده نبود حتی این نگاه صادق... اعتمادش رو به همه چیز از دست داده بود مخصوصا به الیاس الیاس که سکوتش رو دید با همون درماندگی ادامه داد: _چرا باورم نمیکنی؟ من اونقدر به تو اعتماد دارم که اگر همه دنیا بگن تو کار بدی کردی و خودت بگی نه من میگم گور بابای حرف مردم ولی تو... حتی نمیذاری من برات توضیح بدم... چشمه اشک لعیا با اشک گرم و تازه جوشید و لبهاش حرکت کرد اما نتونست چیزی بگه الیاس تازه به خودش اومد و فوری دستش رو از روی لبهاش برداشت: ببخشید عزیزم بخدا من... لعیا حرفی رو که میخواست بزنه بی مقدمه اما با هق هق زد: من حرف نشنیدم دیدم... تو الان یه مرد دو زنه ای الیاس چی رو انکار میکنی؟ _خب بذار برات توضیح بدم خانوم... _از تخت من برو پایین... بهم نزدیک نشو نذار همین یه ذره اعتمادی که برام مونده از بین بره خودتو از اینی که هستی منفورتر نکن برام دیگه حق نداری هیج وقت پاتو تو این اتاق بذاری الیاس فهمیدی؟ هزار سالم که بگذره دیگه باورت نمیکنم تحملت رو بیشتر از این سخت نکن نذار نفرینت کنم پسر حاجی! الیاس با شانه های افتاده از روی تخت بلند شد مردی که اعتبار و آبرو نداره، هیچی نداره! له شده بود و این رو لعیا هم از نگاه و رفتارش می فهمید اما کاری از دستش برنمی اومد نمیتونیت باورش کنه انگار باور در وجودش مرده بود با قدمهایی که دنبال خودش میکشید از اتاق بیرون رفت و در رو پیش گذاشت دیگه حتی رمق توضیح دادن هم نداشت با این جملات لعیا اون رو کشته بود خوابش تغییر شده بود و چیزی جز یک جنازه آماده دفن ازش باقی نمونده بود دیگه در این اتاق بسته نمیشد ولی به نظر نمی اومد خطری وجود داشته باشه لعیا طوری الیاس رو از این اتاق بیرون کرد که بعید بود دیگه به سمتش بیاد به هر حال لعیا دیگه حتی حوصله فکر کردن به این مشکل رو نداشت فقط اشک میریخت بابت حال زار خودش... حال زار الیاس و بابت این سردرگمی و اعتمادی که قربانی شده بود و خونش روی در و دیوار این خونه پاشیده بود... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part79 لعیا از تقلای بی حاصل خسته شد و به گریه افتاد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با صدای باز کردن در ورودی از جا پرید و از روی مبل بلند شد اما نتونست فوری به اتاق پناه ببره و با الیاس چشم تو چشم شد الیاس که از موندن توی خونه و بی توجهی دیدن خسته شده بود بیرون زده بود و تا دیروقت تو کارگاه خودش رو مشغول کرده بود و حالا که خسته از راه رسیده بود با دیدن لعیا لبخند کنایه آمیز و خسته ای روی لبهاش نشست: _سلام بالاخره چشم ما به جمال شما روشن شد نمیخوای فرار کنی؟ لعیا بدون هیچ حرفی از مقابل چشمها گذشت و وارد اتاقش شد و پوزخند الیاس عمیقتر شد دیگه از این وضع خسته شده بود یک هفته ی دیگه هم گذشته بود و اونها هنوز پیش خانواده هاشون وانمود میکردن که شمالن... الیاس زمان میخرید برای حل مشکل و لعیا زمان میخرید برای آماده کردن خانواده ش برای پذیرش تصمیمش اگرچه هنوز مردد بود از الیاس گذشتن هنوز هم سخت بود حتی الیاسی که مهر خیانت و بولهوسی روی پیشونیش خورده باشه... از روزی که الیاس تصمیم گرفت سکوت کنه و دیگه توضیحی نده لعیا پشیمون شد که کاش حرفهاش رو میشنید... ولی غرور اجازه نمیداد سوالی بپرسه و حالا که شبها تا دیروقت سر کار میموند نگران منتظرش می نشست تا برگرده گریه هم که پای ثابت همه لحظاتش بود... روز اولی که الیاس از خونه بیرون رفت تعمیر کار آورد و قفل در رو تعمیر کرد حالا در قفل شده بود ولی فرق چندانی نداشت همون روزهایی که در شکسته بود هم الیاس پاش رو توی اتاق نگذاشت انگار بهش برخورده بود حق هم داشت... گوش به در چسبونده بود و تک تک کارهاش رو با سر و صدای خفیفی که از بیرون می اومد حدس میزد الان داره لباس عوض میکنه... الان رفت توی آشپزخونه تا آب بخوره الان رفت روی کاناپه نشست حتما داره میخوابه دلش از این بی تفاوتی گرفته بود انتظار داشت الیاس به این زودی ها خسته نشه و باز برای اثبات خودش کاری بکنه اصلا اگر بی گناهه باید زمین و زمان رو به هم بدوزه تا حرفش رو ثابت کنه! پس چرا انقدر ساکته؟ از این سکوت لجش گرفته بود... عصبی مشغول جویدن لبهاش بود که صدای قدمهای الیاس نزدیک و نزدیک تر شد هیجان زده گوش تیز کرد بعد از مدتها الیاس دوباره پشت در اتاقش اومد بعد از یه قهر نسبتا طولانی نمیدونست باید خوشحال باشه یا عصبانی... ولی ناخودآگاه خوشحال بود... الیاس پشت در ایستاد با دم عمیقی دستی به گردنش کشید خسته بود از این وضع از دست دادن لعیا براش کابوس بود میخواست تمام تلاشش رو بکنه زبون روی لب کشید و علت این سکوت رو به زبون آورد: این مدت سکوت کردم تا آروم بشی... تا خوب فکر کنی... ولی الان دیگه باید همه حرفامو بشنوی بدون مخالفت... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
142674_922.mp3
4.06M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 6⃣جزء ششم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part80 با صدای باز کردن در ورودی از جا پرید و از روی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _..._...خیلی ازت دلخورم لعیا تو حق نداشتی به من و عشقم شک کنی حق نداشتی با این فکارای بچگانه تحقیرم کنی بهم توهین کنی... ولی کردی... از هر کسی توقع داشتم تو این شرایط باورم نکنه ولی از تو نه‌.. فکر میکردم عشق منو شناختی! ولی... اصلا ازت دلخورم که چطور تونستی فکر کنی کسی میتونه جای تو رو تو قلبم بگیره چطور تونستی کسی رو با خودت مقایسه کنی... من از وقتی یادم میاد عاشقت بودم اونقدر که اصلا هیچ زنی هیج وقت به چشم نیومده‌... دلخورم ازت ولی اونقدر دوستت دارم که همه این دلخوریا رو بذارم کنار و دوباره ازت خواهش کنم به حرفهام گوش کنی خواهش کنم که باورم کنی... لعیا با دودلی و هیجان به این حرفها گوش میداد اما چیزی نمیگفت یه دلش میخواست باور کنه و ببخشه اما یه دلش میگفت همه این حرفها رو برای خام کردن تو به زبون میاره‌‌‌... باور نکن! الیاس دوباره قصه نیمه تمامش رو از سر گرفت: _اونشب وقتی رفتم دم خونه ماه طلعت میخواستم دارو ها رو بدم و برگردم ما اون دختر اونقدر هول بود که ترسیدم بلایی سر پیرزن اومده باشه رفتم داخل که ببینم اگر لازمه ببریمش دکتر واقعا حالش بد بود لعیا... ولی وقتی فشارش رو گرفت گفت دکتر لازم نیست قرصش رو داد منم خواستم برگردم اما در ورودی باز نشد من اول فکر کردم در خرابه اما اون آه و ناله راه انداخت و طوری رفتار کرد که انگار من عمداً در رو قفل کردم تا بلایی سرش بیارم منم گیج شده بودم نمیفهمیدم چه خبره... هرچی خواستم براش توضیح بدم فایده ای نداشت آخرشم غش کرد و افتاد! منم هرچی تلاش کردم قفل در رو باز کنم و از اون خونه بیام بیرون نتونستم... وقتی به هوش اومد داد و قال راه انداخت و بهم تهمت زد که وقتی بیهوش بوده من... تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده ! همه این نقشه ها رو خودش کشیده بود تا منو به دام بندازه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part81 _..._...خیلی ازت دلخورم لعیا تو حق نداشتی به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بهم گفت یا باید عقدم کتی یا آبروتو میبرم... منم اول زیر بار نرفتم ولی اون نامرد بعدش کلی عکس برام فرستاد که میگفت دوربین اتاقش اونا رو برداشته گفت دوربین گذاشته تا خطری تو اون خونه تهدیدش نکنه ولی دروغ میگه همه این نقشه ها رو کشید که آویزون من بشه!! منم... منم ترسیدم یه وقت او عکسا رو پخش کنه و آبرومو ببره بیشترشم فتوشاپ بود ولی ثابت شدن و نشدنش مهم نیست همین که تهمت رو بزنه آبرو ریخته پیش تو، خانوادم... اگر شکایت و شکایت کشی میشد همه همسایه ها و کسبه میفهمیدن ابروی حاجی میرفت بدتر از همه سابقه خودم نابود میشد همینجوریش دنبال بهونه ان طرح ما رو معلق کنن اگر چنین سوتی ای بدیم که واویلاست! فقط خودم که نیستم آینده شغلی بقیه اعضای گروه هم تباه میشد مجبور شدم... بخدا مجبور شدم عقدش کنم... بالاخره صدای بغض آلود لعیا دراومد: گیریم که دروغت راست تا کی میخواستی ادامه بدی؟! میخواستی تا ابد نگهش داری دیگه؟ مگه نه؟ این خیانت نیست؟ _بخدا حال خود من بدتر بود از عذاب وجدان داشتم له میشدم ولی چاره دیگه ای نداشتم... اون دنبال جمع کردن آبروی خودش بود من اصلا نمیدونم اون چجور آدمیه خودش گفت قبلا صیغه ی یه مرد مسن بوده و لابد میخواد با یه ازدواج رسمی اونو توجیه کنه! از طرفی یکی رو میخواست که براش خونه بگیره و خرجش رو بده... منم با خودم فکر کردم بعد ازدواجمون راضیش میکنم طلاق بگیره و خرجیشم میدم فقط به شرطی که دست از سرم برداره و همه اون عکسای مسخره رو نابود کنه میدونم اشتباه کردم اما ناچار بودم نمیخواستم قبل عروسی آبروریزی پیش بیاد نمیخواستم از دستت بدم لعیا! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
«تحياتي لمن يحيي القلوب المتعبة في شهر عيد الله» ------------------- سلام بر کسانی که در ماه میهمانی خدا دل های خسته را احیا میکنند 🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 چرا بعثت یک اتفاق سیاسی است؟ ➕ این گفتگو را سحرهای ماه رمضان، حوالی ساعت ۴:۲۰ از شبکه افق به صورت زنده ببینید. و ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze7.mp3
4.22M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 7⃣جزء هفتم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 برای بار چندم الیاس تا اونجا که میتونست توضیح داد و جز سکوت جوابی از لعیا نگرفت... شب از نیمه گذشته بود که ناامید از جا بلند شد و برای خوابیدن روی کاناپه ای که تخت خوابش شده بود به طرفش راه افتاد مغزش پر از سر و صدا بود اصلا نمی فهمید چه اتفاقی داره می افته و آخرش قراره چی بشه! احساس میکرد این اتفاق از کنترلش خارج شده اگرچه لعیا عشق اول و آخرش بود و تحمل دوریش سخت، اما مگه چقدر میتونست توضیح بده و خواهش کنه وقتی قبول نمیکرد بهش برخورده بود اینهمه بی اعتمادی و تحقیر کلافه بود... نمیتوتست باور کنه زندگیش با لعیا داره به بن بست میرسه نمیخواست لعیا رو عذاب بده اما چطور میتونست رفتنش رو قبول کنه... باورش نمیشد لعیا دیگه اونو نمیخواد! لعیا هم بجای خواب با همین افکار دست به گریبان بود دودل و مضطرب... هنوز هیچ کس از اونچه بینشون گذشته خبر نداره اما تا ابد که نمیشه به این وضع ادامه داد... میدونست قبل از اینکه تصمیم بگیره و حرفی بزنه باید خوب فکر کنه چون بعدش هیچ راه برگشتی نیست... براب فکر کردن هم اونقدر ها وقت نداره خیلی زود مجبورن از شمال برگردن! و با خانواده هاشون روبرو بشن... مغزش از شدت فشار در حال فلج شدن بود احساسش تمام قد توی مشت الیاس بود و عقلش بین الیاس و جدایی در رفت و آمد هرجور که حساب میکرد کفه به نفع الیاس پایین می اومد اما... چطور باید از موضعی که میش الیاس گرفته پایین بیاد تا شخصیتش خرد نشه؟ چطور بهش اعتماد کنه؟ چطور مطمئن بشه که اون دختر رو طلاق میده و باهاش قطع رابطه میکنه؟ حتی از به یاد آوردن هنگامه هم غرق خشم میشد و محبتش به الیاس سرکوب میشد هر لحظه یه تصمیمی میگرفت و لحظه ی بعدی با یه تصمیم دیگه علیه خودش قیام میکرد! ذهن شلوغش میرفت که مغلوب قلب و روحش بشه که لرزش گوشیش رو روی تشک تخت حس کرد... فوری برش داشت و چک کرد هر خط از پیام رو که میخوند حالش بدتر میشد... اشک گرم توی چشمهاش حلقه زده بود باز هم به سادگی و خامی خودش لعنت فرستاد و خشم روز اول توی دلش زنده شد... و به انتظار نشست تا این پیام سرنوشت تصمیمش رو مشخص کنه‌... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part83 برای بار چندم الیاس تا اونجا که میتونست توضیح
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 اونقدر فکر کرده بودم که مغزم ورم کرده بود هیچ فکری جز همون چیزی که از روز اول توی ذهنم می‌چرخید و بهش بی توجهی میکردم تا راه بهتری پیدا کنم به ذهنم نمی رسید کمی خطرناک بود ولی انگار چاره دیگه ای نبود گوشیم رو برداشتم و خط عوض کردم چندبار توی ذهنم پیامی که میخواستم برای لعیا بندیسم رو مرور کردم و... بالاخره نوشتم: _خودت میدونی کی هستم تصمیم گرفته بودم دیگه کاری به کارت نداشته باشم تا تو حماقت خودت راحت باشی اما امروز اتفاقایی افتاد که دوباره خونم به جوش اومد و نه بخاطر تو، بخاطر اینکه طرف سوممون خیلی احساس زرنگی نکنه و هم از توبره هم از آخور نخوره، برای آخرین بار بهت هشدار میدم که توی چاه نیفتی... چند دقیقه خوب چشما و گوشات رو باز کن و ببین چی میبینی و میشنوی... سیم‌کارت ناشناس رو از توی گوشی درآوردم و سیم کارت خودم رو انداختم تمام تلاشم رو کردم که پیام طوری نوشته بشه که اگر لو رفت بشه حاشا کرد البته همین که الیاس اون شب دروغم رو باور کرد و بعدش سراغم نیومد نشون میده لعیا قصد نداره لو ام بده و شاید بشه بهش اعتماد کرد ولی حتی اگر اینطور نباشه هم چاره دیگه ای ندارم جز ریسک کردن... حالا نوبت پلان دوم نقشه بود گوشی رو برداشتم و چند بار پشت هم به الیاس زنگ زدم و چون طبق معمول جواب نداد ناچار متوسل به پیام شدم شب از نیمه گذشته بود و امیدوار بودم خواب نباشه و لااقل پیام رو چک کنه اگر نه همه چیز خراب میشد... براش نوشتم؛ تو رو خدا به دادم برس الیاس دیگه نمیخواستم هیچوقت بهت رو بزنم ولی الان مجبورم چند دقیقه صبر کردم ولی جوابی نرسید مجبور شدم حربه آخر رو به کار ببرم: اگه دیر برسی حریمت شکسته میشه بی غیرت! به دادم برس... دیگه پیامی ندادم بعد از این سکوت بیشتر از کلام کارگر بود فقط میتونستم امیدوار باشم این کلک بگیره اگر نه باید یه جوری سر به نیست میرفتم که جونم رو نگیرن... چون اگر این نقشه شکست میخورد دیگه هیچ کاری نمیتونستم بکنم و قطعا سیستم هضمم میکرد... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
mostaghim-tareen-raah-baraye-residan-be-hale-khoob-medium.mp3
1.8M
🎙 مستقیم‌ترین راه برای رسیدن به حال خوب ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze8.mp3
4.07M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 8⃣جزء هشتم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part84 اونقدر فکر کرده بودم که مغزم ورم کرده بود هیچ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 لعیا حسابی گوش تیز کرده بود تا ببینه چه اتفاقی قراره بیفته... طولی نکشید که صدای لباس عوض کردن شتاب زده الیاس و بعد صدای به هم خوردن در به گوشش خورد هنوز باورش نمیشد این وقت شب الیاس از خدته بیرون زده باشه اونهم به فرمان این دختر... دلش به حال خودش میسوخت که باز هم سادگی به خرج داده و فریب خورده نزدیک بود الیاس رو ببخشه! به حال خودش اشک ریخت و ناله کرد با صدای بلند ولی با خودش عهد کرد این آخرین باری باشه که بخاطر اون نامرد گریه میکنه باید بالاخره کاری میکرد و به این وضعیت مسخره خاتمه میداد... الیاس پشت فرمون در حال خود خوری بود و با وجود خلوتی خیابونها و سرعت زیاد خودش باز هم حس میکرد دیرشه و همه چیز کند میگذره از شدت اضطراب گرمش شده بود با عجله دکمه بالای میراهنش رو باز کرد و شماره هنگامه رو گرفت هنگامه که اونهم با اضطراب قدم میزد و منتطر واکنش الیاس بود با دیدن تماسش لبخند زد... اون چیزی که میخواست اتفاق افتاده بود اما جواب نداد‌.... باید هر طور شده اونو از خونه بیرون میکشید گوشی رو روی کانتر رها کرد و رفت تا همه چیز رو رو برای اومدن الیاس آماده کنه و یه بهونه حسابی بسازه... الیاس زودتر از اونچه توقع داشت رسید و طوری به در زد که ترس به دلش افتاد اما زود خودش رو جمع و جور کرد و آروم در رو بار کرد به محض باز شدن چفت در با فشار دست الیای در با شدت باز شد و هنگامه به دیوار کوبیده شد الیاس مثل دیوونه ها وارد شد و در رو بست ملاحظه ای به وقت نیمه شب نداشت از شدت عصبیانیت تقریبا داد زد: جی شده تو این خراب شده چه خبره که انقدر تن و بدن منو میلرزونی؟! هنگامه با چشمهای گربه ای و روشنش که ترس و اشک خمارشون کرده بود بهش خیره شد تا کمی آرومش کنه: ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم اصلا به خودم قول داده بودم هرگز دیگه بهت زنگ نزنم ولی... امشب یه اتفاقی افتاد که ترسیدم خب‌.. الیاس عصبی تر و کلافه تر از اون بود که تحمل کنه: چی شده زودتر بگو! _خب... خب مزاحمم شده بودن _کی؟! _خب... من چند روزه برای خریدای خونه میرم بیرون یه مشت جوون بیکار که نمیدونم کی ان و اهل کجان کشیکمو کشیدن و فهمیدن تو این خونه تنهام... امشب اومده بودن پشت در و هی میگفتن درو باز کن وقتی دیدن من قبول نمیکنم خودشون افتادن به جون در که بازش کنن منم ترسیدم به تو زنگ زدم کار دیگه ای از دستم برنمی‌اومد روم نمیشد جیغ و داد کنم یا زنگ بزنم ۱۱۰ آبروریزی میشد... الیاس دندون روی هم میسابید: چی شد که رفتن؟ کدوم گوری رفتن؟ _تو که جوابمو ندادی از ترس مجبور شدم الکی بگم زنگ زدم ۱۱۰ بلند بلند حرف زدم و آدرس دادم اونام بحثشون شد و بعد ول کردن رفتن کاش قبل زنگ زدن به تو اینکارو میکردم بیخود مزاحمت نمیشدم ببخشید... ترسیده یودم عقلم کار نمیکرد گفتم شاید باز برگردن... ترسیدم از بالکن بیان داخل... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀