💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part182 روزها کارم شده بود نشستن، به گوشه ای خیره شدن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part183
شراره_کجایی تو؟
خودت که خبر نمیدی زنگم میزنم جواب نمیدی؟!
چرا اینطوری شدی چرا انقد بی نظم شدی تو کارت؟!
خیلی بهت خوش میگذره انگار نه؟!
فوری گفتم: این چه حرفیه خب خبری نبود که گزارش بدم
صدای عصبیش کمی بلند شد:
چرا بعد از ۸ سال باید ابتدایی ترین اصول رو بهت یادآوری کنم؟
بی خبری رو هم باید گزارش کنی!
باید شرح حاا بدی اونم تو این موقعیت که...
کلافه دستی به بینیم کشیدم:
خیلی خب بابا آروم باش
موقعیتش رو نداشتم!
_ولی اون پسره هر روز صبح از خونه بیرون میره و دم غروب یا شب برمیگرده
صبح تا شب تنها تو اون خونه چه غلطی میکنی که تماس نمیگیری!!
نیم خیز شدم و نگاهی به پنجره انداختم اما از بلند شدن و سرک کشیدن منصرف شدم
واضح بود که برام بپا گذاشتن و باید خودم رو چمع میکردم
چرا این روزها انقدر گیج شدم که احتمالات به این واضحی رو پیش بینی نمیکنم؟!
از دست تو امیر عباس!
رفع و رجوع کردم:
آخه منتظر بودم میخواستم مطمئن بشم
درسته حق با توئه باید میگفتم
عذرمیخوام
_حالا مطمئنی که خبری نیست؟
_آآره.. نیست...
_پس داری چه غلطی میکنی دو هفته ست!
بجنب دیگه داره گندش درمیاد!!
_خیلی خب...
کار دیگه ای نداری؟
_حالا از کجا معلوم به یه بیبی چک فسقلی که نمیشه اعتماد کرد
فردا میام دنبالت بریم آزمایشگاه...
فوری گفتم: نه نمیشه!
_چرا اونوقت؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part184
یکم فکر کردم و بعد گفتم:
خب... خب فردا امیرعباس خونه ست...
سر کار نمیره
زد زیر خنده:
ا... پسره شده امیرعباس؟
خوب دل میدید قلوه میگیرید کار دستمون ندید!
با دلهره از پنجره به بیرون خیره شدم:
برو بابا تو ام...
_خیلی خب حالا پس فردا میریم
فعلا کاری نداری؟!
_ها؟! نه... ممنون
بی هیچ حرف دیگه ای قطع کرد و من به فکر فرو رفتم که فردا چطور امیرعباس رو خونه نگه دارم که دروغم فاش نشه؟!
و مهمتر از اون روزهای بعدی رو چه کنم؟!
غرق در افکارم توی تاریکی قدم میزدم که کلید توی قفل چرخید و غافلگیرم کرد
به محض ورود با اخم نمکینی گفت:
سلام...
چرا تو تاریکی راه میری؟!
خبریه؟
بیخود هول شدم: چه خبری؟!
کمی متعجب و با لبخند بهم خیره شد و من هم با لبخند و استرس بهش خیره شدم
بعد در رو بست و به سمتم اومد:
اول سلام
_سلام
ببخشید تو فکر بودم...
مقابلم ایستاد و دستش روی کمرم نشست: چه فکری؟!
و من باز هم ناچار به دروغ بافتن:
یکم... نگرانم
به چشمهام خیره شد:
نگران چی؟!
_خودت بهتر میدونی...
من از اول با دردسر وارد زندگیت شدم و الانم چیزی جز دردسر برات ندارم
من هم شان تو و خانواده ت نیستم امیر
چشم بست و سر تکون داد:
جان عزیزت تمومش کن
کدوم خانواده؟
منم مثل تو کسی رو ندارم جز یه خاله
جذاب خندید: از اینجا مونده از اونجا رونده
_پس بیا و قبول کن که رسمیش نکنیم
هیچ وقت!
من باید ازت بخوام که نمیخوام!
من حتی راضی ام به اینکه یه زن رسمی داشته باشی
فقط... فقط یه وقتایی هم به من سر بزنی
اشکی که از چشمهام چکید اخمش رو در هم کرد و رو برگردوند
همونطور که با دو انگشت دکمه هاش رو باز میکرد راه افتاد طرف اتاق:
من نمیفهمم تو چه دردته که هم خودت هم منو اذیت میکنی!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part184 یکم فکر کردم و بعد گفتم: خب... خب فردا امیرع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨لبم لبریز از جام حسین است
✨عروج نام من بام حسین است
✨اگر جراح قلبم را شکافد
✨به روی لوح دل نام حسین است
# السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💗🌿
دلبرکم ،
اندر سر ما
عشق تو پا می کوبد...
{مولوی}
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
| #پروفایل
غروب آسمان رنگش طلاییست
دل دلتنگ من ، باز هم هواییست🕊(:
• هوایےشلمچهاَم •
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part184 یکم فکر کردم و بعد گفتم: خب... خب فردا امیرع
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part185
ادامه ندادم تا آبی به دست و صورتش بزنه و لباس عوض کنه
همین که ذهنش از دستپاچگی من منحرف شد برام کافی بود
روی مبل نشستم و به فکر فرو رفتم
ولی واقعا موضوع کمی نبود
چطور حاضر شده بود چنین تصمیمی رو علنی کنه و تحقیرش رو به جون بخره!
حیف از اینهمه صداقت در عشق که سهم بی لیاقتی مثل من شده بود
منی که یه جاسوس خائن بودم و قرار بود بچه ش رو به دشمنش تحویل بدم!
چی شد که اینطور از خودم بیزار شدم...
چرا تا امروز نفهمیده بودم کارم چقدر بی رحمانه و غلطه...
صداش دوباره از فکر بیرونم آورد:
نمیخوای یه شام به شوهرت بدی؟!
شوهر!
تک تک این کلمات مثل تیر روی قلبم می نشست
نمیدونم بخاطر بارداری انقدر شکننده شده بودم یا دلیل دیگه ای داشت ولی جدیدا حفظ ظاهر برام خیلی سخت شده بود
وارد آشپزخونه شدم
منتظر روی صندلی نشسته بود
بی هیچ حرفی غذایی که حاضر کرده بودم رو از روی گاز برداشتم و مشغول کشیدن شدم
سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما بی تفاوت به کارم ادامه میدادم...
تا اینکه زبان به اعتراض باز کرد:
یه حرفی میندازی وسط ذهن آدمو درگیر میکنی بعد روزه سکوت میگیری؟!
اصلا این حرفا از کدوم گوشه ذهنت درمیاد؟!
نگاهی به میز کامل شده انداختم و روی صندلی نشستم:
دقیقا از وسط مغزم
من که تو این خونه صبح تا شب تنهایی کاری جز فکر کردن ندارم!
میخواستم با یه تیر دو نشون بزنم
هم اون بحث رو تموم کنم هم مقدمات رفع و رجوع کردن دسته گلی که امشب آب دادم رو برای فردا فراهم کنم
با اخم سر تکون داد و مشغول لقمه گرفتن شد:
پس واجب شد به فکر یه سرگرمی باشم برات که انقد فکر و خیالای بیخود نکنی!
حالت اغواگرانه ای به چشمها و لحنم دادم:
من جز تو سرگرمی دیگه ای نمیخوام
نمیشه یکم بیشتر پیشم بمونی؟!
خندید: یعنی سر کار نرم؟!
_نه...
ولی یکم بیشتر خونه بمون
مثلا فردا... فردا رو نرو
بمون پیشم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part186
_میخوای استعفا بدم بیام بشینم ور دلت نون و عشق بخوریم؟!
در جواب طعنه و لبخندش با ناز اخم کردم و مشغول غدام شدم
آروم و با خنده سری تکون داد و گفت:
من یه مدته سر کارم مرخصی بدون حقوق گرفتم که کار این پروژه رو جمع کنم پس باید زودتر تمومش کنم که برگردم سر کارم وگرنه از دستش میدم...
همینجوریشم مالیه زیاد جالب نیست!
باید دست بجنبونیم...
_خب مگه همه کارا رو تو باید انجام بدی یکمم بقیه انجام بدن
خندید: من چند هفته سر اون ازدواج و طلاقم مرخصی گرفتم همه کارا افتاد رو دوش بچه ها...
الانم سر این یکی دو هفته دیگه مرخصی بگیرم که دیگه واویلاست
تازه به چه بهونه ای؟
مشتی با بازوش زدم
از خنده سرخ شده بود
من هم ته دلم خوشحال بودم که از طلاقش با لبخند یاد میکنه
انگار تا حدی باهاش کنار اومده
حس میکردم یه جورایی از اون همه بی مهری لعیا شاکیه و تلاش میکنه ازش متنفر باشه
البته هنوز هم ته چمشمها و حتما ته دلش از یادآوریش یه حالی میشد
و من با اینکه میدونستم مقصر این اتفاقم از این بابت چندان هم ناراحت نبودم!
عذاب وجدان داشتم اما اونقدری نبود که به شادی داشتن امیرعباس بچربه!
من دروغ گفتم ولی اون دختر هم لیاقت امیرعباس رو نداشت وگرنه به این سادگی از دستش نمیداد...
امیرعباس اونقدر خوب بود که حتی اگر یه حرم سرا هم داشت من باز حاضر بودم توی اون حرمسرا هر رور به انتظار دیدنش بشینم!...
مرد بود، مهربون بود، دوست داشتنی بود
و خیلی چیزها که در بیان نمیگنجه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
༻﷽༺
از تمام عشقمان
فاصلهاش سهم من است
این همان سختترین
قسمت عاشق شدن است
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره!
🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part186 _میخوای استعفا بدم بیام بشینم ور دلت نون و عش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part187
غلتی زدم و به صورت ساکن و چشمهای بسته ش خیره شدم
چیزی به زنگ خوردن گوشیش و بیدار شدنش باقی نمونده بود
نمی دونستم چکار کنم و چطور جلوی رفتنش رو بگیرم...
یعنی فکرای زبادی به ذهنم میرسید ولی هر کدوم یه عیبی داشت
مثلا اگر میخواستم زنگ گوشیش رو غیر فعال کنم حتما دلخور میشد
یا اگر از اسپری خواب استفاده میکردم شک برانگیز بود
یه فکری هم توی ذهنم بود که تنها راه ممکن بود ولی احتمال داشت نگیره...
ناچار دراز کشیدم و خودم رو به همین نقشه نیم بند سپردم
طولی نکشید که صدای زنگ گوشیش بلند شد و بعد از چند ثانیه با غلت خسته ای خاموشش کرد
چشمهام بسته بود ولی حواسم بهش بود
مثل همیشه چند دقیقه طول کشید تا دل از رختخواب کند و توی جا نشست
متوجه نگاهش شدم اما تکون نخوردم
میدونستم تو همین مدت کوتاه عادتش شده که بدون خداحافظی از من از خونه بیرون نره...
سرش نزدیک گوشهام اومد و آهسته صدا زد:
هنگامه جان...
من دارم میرم
آروم و نیمه چشم باز کردم و با نگاه خمار و تب داری آروم لب زدم:
باشه... به سلامت
با اخم کمرنگی روی صورتم دقیقتر شد:
خواب آلویی یا حالت خوب نیست؟
به اندازه کافی هم گودی پای چشم و ورم صورت داشتم که نیازی به اغراق و نمایش نباشه!
با صدای گرفته و مقطعی جوابش رو دادم:
چیزی نیست.. یکم بیحالم
یکمم درد دارم
تو برو... خوب میشم
لبش رو به دندون گرفت و متفکر نگاهی به ساعت انداخت
بعد دستم رو گرفت تا بشینم اما اینبار از پیچیدن بوی تخم مرغ پخته ای که از راه حموم از خونه یه همسایه اومده بود و توی اتاق پیچیده بود به شدت دلم بهم خورد و با پس زدن دستش راهی سرویس شدم
بعد از چند بار عق زدن و بالا اوردن اسید معده با چند مشت پشت سر هم به صورتم آب پاشیدم و به صورت رنگ پریده و چشمهای سرخم توی آینه خیره شدم
صدای امیرعباس که میپرسید چی شد حالت چطوره هم یک لحظه قطع نمیشد
فقط همین رو کم داشتم...
از چاله در اومدم افتادم تو چاه
با حوله نم صورتم رو گرفتم و از سرویس خارج شدم
امیر عباس با نگاه متعجب و عجیبش بهم خیره شده بود: خوبی؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part188
به سختی سر تکون دادم و از کنارش رد شدم
به اتاق برگشتم و روی تخت نشستم
کمی روی زانو خم شدم تا دلم آروم بگیره
سنگینی نگاهش رو که حس کردم سر بلند کردم
تو چارچوب در ایستاده بود و دست به سینه تماشام میکرد
نگاهش رنگ عجیبی داشت
نه خنده روی لبش بود نه اخم رو صورتش
ولی یه شگفتی و دو دلی عجیبی توی نگاهش بود
نمیتونستم بفهمم خوشحاله یا ناراحت...
به سختی لبخند کمرنگی زدم و آخرین تیر رو در تاریکی انداختم:
فکر کنم مسموم شدم...
آروم وارد اتاق شد و اومد سمت تخت:
پاشو بریم دکتر ببینیم چه خبره!
به تقلا افتادم: چه خبری معده م یکم اذیت میکنه خوب میشه
بی توجه به توضیحاتم دستش دور مچم حلقه شد و سمت کمد کشید:
به هر حال هر چی باشه باید بریم دکتر همینجوری که خوب نمیشه
_خوب میشه...
من قبلا هم اینطوری شدم
معده م یکم حساسه فقط
سعی میکردم به زورش غلبه کنم اما حریف نبودم
به راحتی با یه دست من رو نگه داشته بود و با دست دیگه لباسهام رو از کمد بیرون میکشید
سعی کردم آخرین حربه رو استفاده کنم
محکم ایستادم و جدی گفتم:
نمیام حال بیرون اومدن ندارم واسه یه تهوع که دکتر نمیرن
خسته ام میخوام استراحت کنم...
لباس ها رو مقابل صورتم بالا آورد:
میدونی زیاد اهل چونه زدن نیستم
اینا رو میپوشی یا خودم تنت کنم؟!!
انگار چاره ای نبود و کار بیخ پیدا کرده بود
لب برجیدم: همش زور میگی...
لبخند کمرنگی زد و با نگاه مرموزی لباسها رو دستم داد:
تا من حاضر میشم بپوش وگرنه خودت میدونی چی میشه!
لباسهاش رو برداشت و از اتاق خارج شد
عزا گرفته بودم
چکار باید میکردم؟!
فعلا علی الحساب ناچار بودم حاضر بشم چون حوصله عصبانیت و خشونتش رو نداشتم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part188 به سختی سر تکون دادم و از کنارش رد شدم به ات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part188 به سختی سر تکون دادم و از کنارش رد شدم به ات
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part189
همونطور که نگاهم از پنجره خیابونها رو میگشت توی ذهنم دنبال یه نقشه برای فرار از دکت رفتن بودم
که اگر اینکارو نمیکردم دستم رو میشد...
دوباره به نیم رخش پشت فرمون خیره شدم؛
میخوای بری دکتر بگی زنم چشه؟
ببین من که الان حالم خوبه!
بدون ذره ای جابجایی راحت گفت:
میگم یه آزمایش واسه زنم بنویس ببینم چشه
به نواری ام از مغزش بگیر ببینم چرا انقد سر هر چیز کوچیکی چونه میزنه!
سندرم مخالفت داری؟
اخم کردم: حواست هست از سر صبح هرچی دلت میخواد داری بارم میکنی؟!
بالاخره لبش به خنده باز شد
حس میکردم ترس از اون چیزی که حدس میزد و حقیقت هم داشت نمیگذاشت راحت و خوش اخلاق باشه
_نازک نارنجی شدی!
راست میگم دیگه بیخود انرژی میگیری از آدم!
یه ویزیت و چکاپ ساده که اینهمه غر زدن نداره
دیگه چیزی نگفتم و چرخیدم سمت پنجره
هیچ راهی به ذهنم نمی رسید
حسابی کنجکاو شده بود و نمیشد منصرفش کرد
تا سر در نمی آورد بیخیال نمیشد!
جلوی یه کلینیک نگه داشت و اشاره کرد:
پیاده شو خوش اخلاق!
ناچار پیاده شدم و اجبارا جلوتر راه افتادم و امیر هم پشت سر می اومد
از تصور اینکه بفهمه تپش قلب گرفته بودم
اصلا نمیدونستم واکنشش چیه
حدس میزدم آمادگیش رو نداشته باشه و توی ذوقش بخوره چون ظاهرش اینو میگفت
از طرفی شیلا رو کجای دلم میگذاشتم؟
وارد آسانسور که شدیم اضطراب و احساس خفگیم بیشتر شد و باز عق زدم
امیرعباس با نگاه کلافه سر تکون داد:
بیا! چیزیت نبود که...
جوابش رو ندادم
به اندازه کافی خودم بدحال بودم
سعی کردم خودم رو آروم کنم:
"اصلا برای تو که بد نشد
بذار بفهمه!
به این بهانه میتونی بیشتر پیشش بمونی"
ولی ترس از برخورد شیلا نمی گذاشت از این اتفاق راضی باشم
با همون حال توی راهرو دنبالش راه افتادم
به یه صندلی اشاره کرد:
همینجا بشین تا من نوبت بگیرم و بیام
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part189 همونطور که نگاهم از پنجره خیابونها رو میگشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أرى في حديثک ما يجعلني
اعشقک للأبد فَما بالکَ بلقائک
در سخنت چیزی را میبینم
که باعث میشود برای همیشه
عاشقت شوم چه رسد به دیدارت..🌱
#خداجانم♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وقتی نمیدانی کجا هستی قبله را پیدا کن
و دو رکعت نماز بخوان !!
وقتی نمیدانی به کجا میروی،
وقتی خودت را گم کردهای،
وقتی خودت را از دست دادهای،
وقتی نمیتوانی با خودت کنار بیایی
بر سر سجاده بایست
و نمازت را با دقت بخوان
از خود فارغ شو تا به خودت بیایی ..📿
#استادپناهیان🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
صد آرزو به گِرد دلم در طواف بود
از حیرت ِجمالِ تـو بی آرزو شدم...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part189 همونطور که نگاهم از پنجره خیابونها رو میگشت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part190
به محض رفتنش هزارجور فکر به ذهنم هجوم آورد
منطق کاری میگفت تو کارت تموم شده و همین الان اون بچه توی شکمته
پس باید همین الان بلند شی و برای همیشه از دسترس امیرعباس گم و گور شی
باید برگردی پیش شراره
چندماه تحت مراقبت باشی
بعد بچه رو تحویلشون بدی پولت رو بگیری و تمام...
ولی مگه دلم میگذاشت اینطوری امیرعباس رو ترک کنم؟
چطور راضی نمیشدم که بچه م رو تحویل اونا بدم؟!
بچه ام؟ بچه من...
من هم یه مادر بی مسئولیت بودم مثل مادر خودم
اون بچه هم یکی میشد مثل خودم
دیگه نمیخواستم به این زندگی کثیف ادامه بدم
ولی راه فراری نبود
زنده م نمیگذاشتن...
ترس عجیبی توی دلم دویده بود
چند بار خواستم بلند شم و برم و این احساس نو ظهور رو خفه کنم و به زندگی پر از کثافط خودم برگردم اما هربار نتونستم
با خودم گفتم میتونم بمونم و یه مدت بازی رو مدیریت کنم و وقت بخرم
بعد یه طوری این بچه رو از بین ببرم تا دست اونا بهش نرسه
بعد امیرعباس رو ترک کنم و فرار کنم!
اینجوری وقت بیشتری هم برای بودن باهاش دارم
تو همین فکرا بودم که امیرعباس سر رسید و فرصت فرار از بین رفت و تصمیم آخر قطعی شد
همراه هم به سمت اتاق دکتر راه افتادیم
به صندلی های نزدیک در اشاره کرد:
چند نفر بیشتر نیستن الان نوبتمون میشه...
همونطور که مینشستم زبون ریختم:
_ بخاطر من امروز از کار افتادی!
واقعا لازم نبود...
در جوابم با اخم نمکینز سر تکون داد اما چیزی نگفت
نگاهی به شماره نوبت توی دستش انداخت و بعد کنارم نشست
میخواست سر حرف رو باز کنه اما انگار ابا داشت
بالاخره اینطور شروع کرد:
به نظرت دلیل تهوع ت چیه؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part190 به محض رفتنش هزارجور فکر به ذهنم هجوم آورد من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|| #پروفایل
دلم را
جانم را
جهانم را دستی بکش اے صاحب عالم🤍
° #خداجانم •
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7