💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part193 _پاشو عزیزم با اشاره دکتر از جا بلند شدم و ل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part194
کنار ساندویچی کوچیکی که نشونش دادم ایستاد و صورتش رو جمع کرد:
میخوای اینجا غدا بخوری؟
مسموم شی چی؟
اونم با این وضعت...
مثل بچه ها لب برچیدم:
اینجا که جای تمیزیه
_خب بریم یه جای درست و حسابی مگه زورمون کردن
_من فقط دلم فلافل میخواد
چیز دیگه نمیخورم
اصلا ولش کن برگردیم بریم آزمایشگاه
به قهر پشت کردم که مچ دستم رو گرفت:
خیلی خب بابا... بیا...
با هم وارد مغازه کوچیکی شدیم که بوی فلافلش کل خیابون رو برداشته بود
روی یکی از چهار صندلی ساده و پلاستیکیِ یکی از سه میز مغازه نشستم و امیر غرغر کنان برای سفارش پای صندوق رفت
ساعت از دو گذشته بود و مغازه نسبتا خلوت بود
طولی نکشید که برگشت و پای یخچال ایستاده و کوچیک کنار میز ایستاد
بعد با حالت خنده داری پرسید:
نوشابه دوغ دلستر؟
خندیدم: آب!
پشتش رو کرد تا بطری آب برداره اما معلوم بود خودش هم خنده ش گرفته...
وقتی نشست با دلبری تمام بی حوصلگیش رو چاره کردم:
من که گفتم ولش کن...
حالا مگه چی شده کسر شان پسر حاجیه که...
با خنده جمع شده آهسته دستمو زیر میز فشار داد:
خیلی خب حالا تمومش کن بعدا دارم برات!
دلم براش یه ذره شده بود
برای توجهش
مگه چقدر وقت داشتم که از حضورش لذت ببرم
برای همین بیخود به لوس بازی زدم:
_امیر اگر معلوم بشه یه بیماری لاعلاج دارم...
ولم میکنی؟
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part194 کنار ساندویچی کوچیکی که نشونش دادم ایستاد و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part195
شوکه بهم خیره شد
من هم مظلوم بهش خیره شدم
توقع نداشت از اون لحن شوخ این حرف تلخ رو بشنوه
اونهم چیزی که انتظارش رو نمیکشید
فوری گفت:
این حرفا چیه خودت بهتر میدونی دلیل حالت چیه پس بیخود اوقات منو تلخ نکن
_صددرصد که نیست
اومدیم و دلیلش یه چیز دیگه بود
فرار نکن چواب بده...
در سکوت و با اخم بهم خیره شد
آهسته سر تکون دادم:
میدونم که اینکارو میکنی
جایگاه من اونقدر متزلزله که بدون بیماری و عیب و ایراد هم ممکنه هر آن از دست بره
پوزخند کج و عصبی چاشنی مظلوم نماییم شد:
هرچند جایگاهی وجود نداره هرچی هست خیال بچگانه من بوده
با بهت زبون باز کرد: تو چت شد یهویی..
یه وقتایی ازت میترسم یهو بهم میریزی یهو جبهه میگیری!
مگه چی شده؟
من که گفتم به مادرم بگم تو گفتی نه!
قطره اشکم رو تند از صورت گرفتم:
برای من دیگران مهم نیستن خود تو مهمی
رفتار امروزت نشون داد که من فقط یه عروسک وقت پر کنم که اگر بخواد دردسر درست کنه...
سرش رو با دستهاش گرفت و آروم لب زد:
تو حالت خوب نیست بهتره الان حدف نزنیم
احتمالا از عوارض همین ماجراست!
سینی غذا که روی میز قرار گرفت به جدل بی معنایی که راه انداخته بودم پایان داد
نگاه پر از سوالش رو بهم دوخت:
بخور دیگه مگه هوس نکرده بودی!
پ.ن: دوستان میدونم این یک هفته سخت گذشته ولی همزمانی امتحانات و مشکلات دیگه من رو هم تو مضیقه قرار داده
ولی ان شاالله از سه شنبه به روال عادی برمیگردیم 🌸💚
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part195 شوکه بهم خیره شد من هم مظلوم بهش خیره شدم تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
📌 کُل عالَم خون بگرید...
▪️ ویژه شهادت #امام_جواد
📽 #تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
_نازنین چکار میکنی؟
+خسته شدم مرجان برو کنار.میخوام به استاد بگم دوستش دارم!
صدای استاد به گوشمون خورد و نازنین کپ کرد:من از این جور رفتارا خوشم نمیاد خانم محمدی اگر میخوای دانشجوی من باشی این احساسات بچگانه رو بریز دور
نازنین با بغض ولی پررو مقابلش ایستاد: احساسات بچگانه نیست استاد من واقعا بهتون علاقه دارم و بابت اون اتفاق هم متاسفم
آستینش رو میکشیدم تا قبل از اینکه دانشجوها جمع بشن بریم اما فایده ای نداشت:استاد شما کس دیگه ای رو دوست دارید؟
استاد یک قدم جلو اومد و...
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
استاد دانشجویی و دختر شیطونی که بخاطر حماقتش...🤦♀😄
چه عاشقانه ای😋♥️♥️♥️ #مذهبی #خاص
•بگذار دوباره به حرم برگردم♥️^^
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 با ذکر حالت رو خوب کن!
➕معرفی چند ذکر
#حال_خوب
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part195 شوکه بهم خیره شد من هم مظلوم بهش خیره شدم تو
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part196
پشت سرش آروم و با اضطراب از پله ها بالا می رفتم
گوش و شقیقه و گردن و کف پام هم در زدن نبض با قلبم همکاری میکردن و سرگیجه و حالت تهوع هم جای خودش
درد عجیبی بین کمرم میپیچید و به شدت هم تشنه بودم
اما همه اینها در مقابل اضطرابی که تحمل میکردم هیچ بود
خودم هم نمیفهمیدم چم شده
منی که مدتها بود نسبت به همه چیز به بی تفاوتی مطلق رسیده بودم حالا ترس از برخورد امیرعباس وجودم رو گرفته...
ترس از اینکه ولم کنه و ناچار شم برگردم به همون کثافتی که ازش اومدم
دلم نمیخواست این آرامش و ارزش رو از دست بدم
دلم نمیخواست مردی رو که عاشقش بودم از دست بدم
هرچند میدونستم اون مدت طولانی نمیتونه مال من باشه
اما با این وجود هر اتفاقی که میتونست این جدایی رو تسریع کنه به وحشتم می انداخت
وارد سالن شدیم و به سمت باجه دریافت جواب آزمایش راه افتادیم درحالی که دیگه دچار دید تونلی شده بودم و سرم گیج میرفت
حالم طبیعی نبود
احتمالا بارداری دلیل این واکنش شدید بود چون تابحال در بدترین موقعیتها هم چنین حالی نداشتم
به محض رسیدن و شنیدن صدای امیر که از دختر جوون پشت باجه جواب آزمایش رو طلب کرد ضعف عجیبی به دست و پام افتاد و با تکیه به باجه به سختی خودم رو سرپا نگه داشتم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part197
نگاهم به دستهای دختر جوون بود که یه برگه رو با لبخند به امیرعباس داد و بعد رو به من گفت:
مبارکه عزیزم
بقیه حرفهاش رو انگار توی خواب میشنیدم
با اینکه خبر داشتم انگار خبر غیر منتظره ای بهم داده بودن
جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به واکنش امیر رو نداشتم
چشمهام سیاهی رفت، زانوهام خالی شد و چیزی نمونده بود بیفتم که پنجه امیر عباس دور بازوم حلقه شد و سمت خودش کشید: چت شد؟
همون دختر جوون جای من گفت:
حتما ضعف کرده
باید خیلی مراقبش باشید...
امیر حتما ای گفت و برگه آزمایش رو توی مشتش جمع کرد و بدون اینکه بازوی من رو رها کنه سمت در راه افتاد
آروم راه میرفت اما همون قدمهای کوتاه هم برای من به قدر کندن کوه سخت بود
به هر بدبختی که بود از در آزمایشگاه بیرون رفتیم و خودمون رو به ماشین رسوندیم
تا قبل از سوار شدن حتی نیم نگاهی هم به صورتش ننداختم
میترسیدم مثل صبح عصبی باشه
دلم میخواست تخیل کنم که الان خوشحاله
اما مطمئن بودم بعدا توی ذوقم میخوره
ولی وقتی سوار شد و ماشین رو راه انداخت آروم آروم از گوشه چشم بهش خیره شدم
ولی در کمال تعجب عصبانی نبود
آروم و بی هیچ انفباضی توی صورتش به روبرو خیره شده بود
اما ساکت بود
نمیشد به درونش پی برد
ترجیح دادم من هم سکوت کنم تا خودش به حرف بیاد
همونطور که حدس میزدم سکوتش خیلی هم طولانی نشد:
چرا ضعف کردی؟
چیزی میخوری برات بگیرم؟
نگاهم رو کشیدم سمتش
بازهم آروم به روبرو خیره شده بود
گفتم:
_نه گرسنه م نیست
فقط انتظارشو نداشتم
پوزخندی زد:
واقعا نداشتی؟
با بغض گفتم:
تقصیر من که نیست خب...
به طرفم برگشت:
تقصیر؟
حالا کی گفته تقصیری هست که مال تو باشه با مال من...
_خب تو داری طوری رفتار میکنی که انگار یه مصیبت پیش اومده
ابروهاش بلند شد:
چرا همچین فکری کردی؟
_چون ساکت و جدی شدی...
دستی به موهاش کشید:
من فقط یکم گنگم
چون اصلا تاحالا بهش فکر نکرده بودم
فوری گفتم: یعنی الان ناراحت نیستی؟
نگاهی بهم انداخت: نه... ناراحت نیستم فقط گیجم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
#عکس_نوشت
من کمترم از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت..!
#سیدالساجدین♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•°~✨🌸
آرزویمشدهبۍرنگشودفاصلہها
درمسلمانےماننگشودفاصلہها
بارالهابرسانآنمهدرپردهغیب
فرجےڪنکہڪمےتنگشودفاصلہها..♥️
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🍃
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃♥️🍃
بی تو بودن به من نیومده....
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°
°
قرآن را فراموش نکنید
و بدانید که بهترین وسیله
برای نظارت بر اعمالتان قرآن است.. :)
#شهیداحمدعلینیری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#عکس_نوشت
من زِهجر حرم ای شاه، بگو تا چه کنم...؟
تو نشانم ندهی راه بگو تا چه کنم ؟!
#امامحسینجانم♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
میانِ من و شما ، گرچه راه بسیار است
اجازه هست که از دور عاشقت باشم..!؟♥️
#امام_زمانم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7