eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 مراقب باشید به حال بد عادت نکنید! 👈🏻 برای رفع حال بد باید اقدام فوری انجام داد ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
. ❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید
برای کسانی که ویس رو گوش نکردن عرض میکنم دوستان (ممکنه، قطعی نیست) که ما بزودی کانال قلم رو از دست بدیم بنابراین کسانی که میخوان ارتباطشون قطع نشه و اگر احیانا خانم الف داستان جدیدی رو شروع کردن بتونن بخونن حتما کانال ضحی رو دنبال کنن 👇🏻 💜 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 اما کانال قلم رو هم ترک نکنید چون رمان شعله جای دیگه ارسال نمیشه و تا پایان توی همین کانال ارسال میشه
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part227 _من... من که گفتم دلم میخواد اسمش رو تو بذاری
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _باشه پس... اگر میتونی کیک و نسکافه بگیر... اخم کمرنگ و زیبایی صورتش رو پوشوند: نسکافه آخه... نباید بخوری الان لوس گفتم: _دلم میخواد خب! آهسته و با خنده گفت: _خیلی خب حالا قیافه تو جمع کن! یکی میبینه زشته باشه برو بالا... با شیطنت چشمکی زدم و مقابل نگاه مثلا معترض ولی خندانش وارد آسانسور شدم ولی به محض زدن دکمه و سر بلند کردن و دیدن چهره خودم توی آینه آسانسور همه اتفاقات امشب و بعدش همه زندگیم مقابل چشمم جون گرفت باز بغض کردم و سر به زیر انداختم تا وقتی با امیر بودم خودم رو سرگرم میکردم اما همین که ازش جدا میشدم هجوم افکار حالم رو به هم میریخت حساسبت روحیه ناشی از بارداری هم مزید بر علت شده بود... بعد از خوردن صبحانه زود هنگام امیرعباس که دیگه واقعا خسته و خواب آلود بود همسن که سرش رو روی بالش گذاشت خوابش برد اما من چی... مگه میتونستم به همین راحتی بخوابم؟! حرفهای پیرمرد، احساسات متضاد درونم، سرگذشتم، آینده م، شراره و شیلا و سیستم، امیرعباس... هر کدوم یه گوشه از مغزم رژه میرفتن و آرامش رو برام حروم کرده بودن... هرچی غلت زدم و جابجا شدم و سرم رو توی بالش فرو کردم موفق نشدم خودم رو خواب کنم نگاهم به پنجره ی پرده پوش اتاق افتاد آفتاب کم کم طلوع میکرد و هوا تقریبا روشن شده بود ناچار بلند شدم و کنارش ایستادم پرده رو که کنار زدم تازه متوجه شدم بالکنه... ولی همین که خواستم با ذوق بازش کنم و هوای تازه ای به سر و صورتم بخوره با دیدن تصویر روبروم خشک شدم حرم کاملا از بالکن پیدا بود شاید برای همه مسافرایی که به این هتل می اومدن ویو رو به حرم یک امتیاز محسوب میشد اما من دلم میخواست گریه کنم دیگه طاقت دیدنش رو نداشتم اونقدر ذهنم شلوغ بود و خسته شده بودم که طاقتم رو از دست دادم و همونجا روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن مدام از خودم میپرسیدم مگه چه اتفاقی افتاده چرا گریه میکنی؟ و سعی میکردم خودم رو آروم کنم ولی موفق نمیشدم پ.ن: ان شاالله پارت صبحِ دیروز و امروز که نرسید جمعه با ارسال دو پارت جبران میشه 🌸🙏 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست دارم مرگ را چون وقت مرگم می رسد کیف دارد لحظه های احتضارم با حسین❣ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💗🍃 # یاباب الحوائج ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
# کلام نور پروردگارا از جانب خودت به ما رحمتی ببخش❣ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 صاحب‌عصر.. دگر‌طاقت‌مان‌رفت‌به‌باد، تا‌محرم‌نشده‌گر‌به‌صلاح‌است‌بیا..!
4_5902049577472624411.mp3
6.2M
♥️ 🍃 ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح زیباتون بخیر ❣ از درگاه خداوند متعال براتون بهترینا رو آرزومندم💐 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
يَا نُوراً لَيْسَ كَمِثْلِهِ نُورٌ گل‌های باغچه هم با نام تـو قد می‌کشند...🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
╚» 🌻💚 «╝ اعمال روز مباهله... 💌 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part228 _باشه پس... اگر میتونی کیک و نسکافه بگیر...
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تمام تلاشم رو میکردم که صدام بلند نشه ولی هق هق از ته دلم بیرون میریخت و فقط با گرفتن دست جلوی دهنم سعی در کنترلش داشتم که چندان هم موفق نبودم و طولی نکشید که امیر عباس بیدار شد فضای اتاق هم کوچیک بود و نمیتونستم برم جایی که صدام رو نشنوه همونطور نیم خیز چند ثانیه بهم خیره شد و با دیدن گریه م، با تعجب خودش رو بهم رسوند صداش از اثر خواب دورگه بود: چی شده چرا گریه میکنی تو؟! نمیدونستم چی باید بگم تو چشمهاش خیره شدم و سرتکون دادم: هیچی نگران نشو... _یعنی چی هیچی یعنی بیخود داری گریه میکنی؟! _نه... یعنی آره... یه جورایی بیخود حساس شدم باز نشستم قکر و خیال کردم حالم بد شد تورو خدا ببخشید بیدارت کردم _چه فکر و خیالی؟ نگاهم رو گرفتم: ولش کن دیگه‌‌‌... _بگو... من حق دارم بدونم دردت چیه که یه فکری براش بکنم... نمیشه که تو مدام به خودت و ابن بچه شوک وارد کنی _فکر و خیالای احمقانه دیگه... _چی؟! _خب... خودت میدونی ترس من چیه دیگه... همش یه چیزی تو ذهنم میگه تو یه روز ولم میکنی و من دق میکنم... اونقدر محکم در آغوشم گرفت که استخونهام به درد اومد اما درد شیرینی بود: آخه دیوونه من دیگه چکار باید بکنم که خیال تو راحت بشه؟ خودت بگو اشکهام شدت گرفته بود اما اینبار بی صدا: تقصیر تو نیست تقصیر خودمه میدونم دارم اذیتت میکنم ولی به خدا دست خودم نیست ببخش منو امیر _خیلی خب حالا دیگه غصه شو نخور بیا بریم بخوابیم من که دیگه واقعا چشمام باز نمیشه... با لبخندی زورکی دستام رو روی پلکهام کشیدم تا نم اشک رو بگیرم... با کمک امیر روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم آرامش با ذهن خسته و آشفته م بیگانه شده بود... امیر سعی میکرد با شوخی هاش حال و هوام رو عوض کنه ولی همه اینها مقطعی بود و به محض برقراری سکوت باز هم وحشت بود و اضطراب و سردرگمی... و عذاب وجدان بیچاره کننده ای که داشت استخون هام رو خورد میکرد پ.ن: با عرض عذرخواهی بابت دیروز که پارت نرسید، پنجشنبه و جمعه مجموعه پارتهای نرسبده جبران خواهد شد🌸🍃 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 ونـــــــــــام پروردگـــــار خودرایاد کن و تنهـــا به او دل ببـــــــــند ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part229 تمام تلاشم رو میکردم که صدام بلند نشه ولی هق
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بعد از خوردن ناهار دوباره برگشتیم اتاق و باز هم امیر عباس روی تخت ولو شد: چقدر سفر آدمو خسته میکنه بخواییم که دیگه شب تا صبح خوابمون نیاد راحت بریم حرم... باز هم دلهره به جونم افتاد آروم کنارش نشستم و با یه لبخند زورکی مشغول نوازش موهاش شدم دلم نمیخواست بخوابه چون خودم خوابم نمیبرد و از تنهایی هم وحشت داشتم: امیر... میشه یکم حرف بزنیم؟ با ذوق نگاهم میکرد همیشه نوازش کردن موهاش رو دوست داشت: جانم... بگو..‌ _میگم... به نظرت چه جور آدمایی میتونن توبه کنن؟ _منظورت چیه؟ سوالت خیلی عمومیه... همه _همه؟! بدون هیچ محدودیتی؟ کنجکاو غلت زد و دستم رو کشید تا دراز بکشم بعد به صورتم خیره شد: منظورت چیه میشه دقیق تر بگی؟ خندیدم تا فضا تلطیف بشه: هیچی بابا انگار دزد گرفتی... سواله دیگه اصلا ولش فراموشش کن خواستم بچرخم و پشت بهش بخوابم که مانع شد: دزد چیه خب کنجکاوم کردی درست و دقیق بگو منظورتو... ناچار بودم فکرم رو ادامه بدم حسابی کنجکاو شده بود و دیگه دست از سرم برنمیداشت: منظورم اینه که به نظر تو خدا چه گناهایی رو نمیبخشه... _خدا هر گناهی رو نمیبخشه... _به این حرفت ایمان داری؟ _معلومه... اصلا عظمت و بزرگی خدا ایجاب میکنه اینطور باشه... حالا چرا این سوالا رو میپرسی منظورت چجور گناهیه؟ بی توجه به سوالش باز سوال کردم: _ولی من شنیدم آدما اگر از یه حدی بگذرن خدا دیگه قبولشون نمیکنه _آدمی که از حد بگذرونه که دیگه فکر توبه نمیکنه که خدا ببخشه! خدا ضمانت کرده تا وقتی توبه و اصلاح کنی میبخشمت پس همین که فکر توبه بیفتی یعنی هنوز وقت هست... جمله ش مثل یه سکه توی یه اتاق خالی مغزم افتاد و بلندترین صدای ممکن رو ایجاد کرد یعنی ممکنه که...؟ اصلا از کجا معلوم که حقیقت داشته باشه... من با خودم درگیر شده بودم اما کنجکاوی امیرعباس هنوز ارضا نشده بود پس دوباره پرسید: حالا دلیل این سوللت چی بود؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part230 بعد از خوردن ناهار دوباره برگشتیم اتاق و باز
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 فورا قصه ای سر هم کردم تا به مقصودم نزدیک تر بشم: خب... میترسم ظرفیت شنیدنش رو نداشته باشی اخم بین ابروهاش افتاد: یعنی تو منو آدم کم ظرفیتی میبینی؟ کی کم ظرفیتی کردم! _نه ولی خب... _پس بگو... _باشه... ببین من تو دوره دبیرستانم یه دوستی داشتم... خیلی با هم صمیمی بودیم دختر خوبی بود اما مشکلات خانوادگی زیادی داشت سال آخر از اون محل اسباب کشیدن و دیگه ازش خبر نداشتم تا اینکه چند وقت پیش اتفاقی تو محل دیدمش و باز سر حرف رو باز کردیم متوجه شدم که... که بخاطر مشکلاتی که داشته... چطور بگم... دستش رو زیر سرش گذاشت و با صورت به شدت گرفته سر تکون داد: متوجه شدم... خب؟! _خب... خیلی پشیمون و ناراحت بود... ولی میگفت خدا دیگه منو نمیبخشه... _اشتباه میکرد... خدا گناه های خیلی بزرگتر از این حرفا رو هم بخشیده و میبخشه متعجب گفتم: مگه گناهی بالاتر از اینم هست؟ _معلومه! پیش خدا معیار و مقیاس ها با ما متفاوته خیلی کارها که به نظر ما اون زشتی رو نداره بدتره از این قبیل کارا چون ما فقط زشتی آشکار رو درک میکنیم درکی از کنه و عمق اعمال نداریم همه این حرفها رو کاملا جدی و سرد به زبون می آورد کاملا مشخص بود که خیلی ناراحته و اعصابش درگیر شده ولی ته دل من رو ولو به قدر یه چراغ الکلی روشن کرد... خواستم با این شادی اندک تلاش کنم بلکه حداقل دو ساعت بخوابم که اینبار امیرعباس به حرف اومد: تو هنوزم... با اون خانم در ارتباطی؟! پ.ن: پنج پارت دیگه هم باید جبران بشه که به مرور با ارسال پارتهای اضافی جبران میشه چند تاش هم امشب ارسال میشه🌸 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
╚» ♥️🍂 «╝ خیمه ماھ محرم زده شد بر دل ما باز نام تو شده زینٺ هر محفل ما جز غم عشق تو ما را نبود سودایے عشق سوزان تو آغشتہ به آب و گل ما ♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🖤🍃 هروقت‌احساس‌ڪردیداز"امام‌زمان" دورشدیدودلتون‌واسه‌آقاتنگ‌نیست... این‌دعاۍڪوچیڪ‌روبخونید.. 'اللّٰهم‌لَیـِّن‌قَلبۍلِوَلِـیِّ‌اَمرڪ' یعنے...خدایادلم‌رو،واسه‌امامم‌نرم‌ڪن
هدایت شده از ضُحی
شما میتونید برای ثبت نام به این آیدی پیام بدید♥️ 👇🏻 👇🏻 @shin_alef
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
خیلیها می پرسیدن خانوم الف کارگاه آموزشی نداره؟ بفرمایید👆 ضمنا اینم کانال اصلی خودشونه عضو شید از همه اخبار و فعالیتها مطلع شید به دعای شما کلی خبر خوب تو راهه😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part231 فورا قصه ای سر هم کردم تا به مقصودم نزدیک تر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 لبخند دردناکی زدم: شماره مو داره هر از گاهی بهم پیام میده حالا منظورت چیه دیگه جواب پیاماشو ندم؟ _نه من اینو نگفتم فقط گفتم رفت و آمد حضوری به خونه شون نکنی بهتره چطور بگم.. بخاطر حرف و حدیثایی که ممکنه باشه و... خودش هم کلافه بود نه میخواست از موضع قبلیش پایین بیاد و نه میتونست نسبت به رفت و آمد زنش با یک زن اینچنینی بی تفاوت باشه چیبه سرش می‌اومد اگر میفهمید اون زن زن خودشه؟! بمیرم برات امیرعباس بد اقبال من... دنیا با تمام توان بهت پشت کرده و من نه تنها کمکی از دستم برنمیاد، که مهمترین شکست زندگیت محسوب میشم... دکمه بالایی پیراهنش رو آزاد کرد و با یک دم عمیق باز به حرف اومد: خودت که منظورمو میفهمی مگه نه؟ نمیگم ولش کن اما احتیاط کنحتی المقدور حضوری نبینش... خودش هم به حرفهای خودش شک داشت: یعنی... نه که نبینی... جایی ببین که کسی اونو نشناسه... میگم گفتی الان کاملا توبه کرده دیگه؟! به سختی سر تکون دادم و اشکم رو توی چشم نگه داشتم: اوهوم داشتیم می اومدیم مشهد بهش پیام دادم گفتم دعاش میکنم گفت بعید میدونم امام رضا با امثال من کاری داشته باشه! _نه این درست نیست بازم بهش پیام بده قانعش کن که اشتباه میکنه کمکش کن برگرده در دلم پوزخندی زدم من خودم نمیدونستم کجا ایستادم و کجا باید برم... دوباره پرسیدم: امیر.... یه آدم چطور میتونه مطمئن شه که خدا و دین و اعتقادات واقعیت دارن؟ با حالت خاصی نگاهم کرد فوری اصلاح کردم: نه.. اسه همین رفیقم میپرسم آخه خیلی ازم سوال میکنه منم سوادم قد نمیده که جوابشو بدم... لبخند شیرینی زد و موهام رو پشت گوشم فرستاد: خیلی خب ولی این سوالت خیلی کلیه بیا سوالای جزئی تر بپرس تا جواب بدم... مثلا اولین سوالی که ازت پرسیده چی بوده؟ به ترتیب بگو... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 گوشی به دست لبه تخت نشسته بودم میدونستم باید بالاخره زنگ بزنم اما جرئتش نبود از دیروز همه تماسهای شراره رو رد داده بودم و الان که امیر عباس برای نماز مغرب رفته بود حرم و من به بهانه خستگی همراهیش نکرده بودم بهترین موقعیت بود تا تماس بگیرم و بهترین موقعیت بود تا این راز رو برملا کنم اما یکم نگران بودم از طرفی حرفهایی که چند ساعت پیش از امیر عباس شنیده بودم ذهنم رو پر کرده بود و حسابی درگیر شده بودم امیر برای هر سوالی که ازش میپرسیدم یه جواب قانع کننده داشت و من حالا استیلای خدا و امام امیر رو بر خودم و گناهانم، بر خودم و بلایی که به سر امیرعباس آوردم، شدید تر از قبل حس میکردم و احساس اضطراب شدیدی داشتم سعی کردم با یک نفس عمیق این ترسها رو ولو چند دقیقه مهار کنم و تماس گرفتم چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای خشمگین اما با تن پایینش توی گوشی پیچید: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ باید اول میفهمیدم اینجا هم برام بپا گذاشته یا نه: خب چکار کنم خودت که بهتر میدونی کجام! _من از کجا بدونم کدوم گوری هستی... مگه مشهد نرفتی؟ _چرا... منظورم همینه دیگه خب مشهدم لابد شرایط نداشتم که جواب ندادم... تازه الان تنها شدم ضمنا... یه خبر خوب دارم یه خبر بد.. کدومو اول بگم؟ _حوصله لوس بازی ندارم بجمب _خیلی خب بابا عصبانی... خبر خوب اینکه بالاخرا باردار شدم... با اینکه از تن صداش مشخص بود خوشحاله بی تفاوت گفت: خبر بدت چیه؟ _اینکه... امیرعباس هم اینو میتونه... صدای فریاد "چی" گفتنش اونقدر بلند بود که ناچار شدم گوشی رو از گوشم فاصله بدم: خب چکار کنم تو پرواز حالم بد شد وقتی پرواز نشست رفتیم دکتر خب اونم همرام بود فهمید دیگه... منم که از قبل خبر نداشتم... خودم شوکه شدم صداش نه به بلندی قبل اما باز هم فریاد گونه به گوش رسید: حالا چه غلطی میخوای بکنی وایسا ببینم گفتی الان تنهایی؟ همین الان بزن بیرون... _نه نه... تنها نیستم تو لابیه رفته خرید کنه بیاد _ای احمق... یه جوری خودتو از شرش خلاص کن فقط پلیس بازی درنیار... بی دردسر یه جوری بپیچونش.. مثلا پاشید برید حرم اونجا که ازش جدا میشی گم و گور شو _اصلا از من چدا نمیشه حتی زیارت هم بخاطر وضعم اجازه نمیده برم صداش بلندتر شد: این مزخرفاتو واسه من سر هم نکن یه جوری از شرش خلاص شو و برگرد فقط سه روز فرصت داری اینجا باشی فهمیدی؟! مهلتی برای پاسخ نگذاشت و قطع کرد... و یه درد دیگه به کلکسیون درد های بی درمون من اضافه کرد... پ.ن: سه پارت جبرانی دیگه باقی میمونه که توی هفته آینده هر روز که بتونم یه پارت اضافی همراه بقیه پارتها ارسال میکنم تا جبران بشه🌸🍃 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀