eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 مقصران واقعی و خیالی رنج‌های ما ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | 🍃نظام تربیتی پروردگار عالم چگونه است؟ ➕توصیه امام صادق(ع) در مورد تربیت فرزند که اکثر والدین آن را نمیپذیرند! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️ شمعدانۍها به خود عطرِ تُو را پاشیدھ اند نیستی اما مشام ِ شهر را پُر کردھ اے ... 🖋آرش_مهدی_پور ༺‌‌✾➣🦋➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اهالۍ منتظر باشید پارتهای امشب توی راهه🚙😍 اینهم گروه نقد و بررسی رمان تاریکخانہ👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 نقد یا نظری بود در خدمتیم🌷
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_130 صدای زنگ تلفن حره همه شان را از فکر بمب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 ساکش را جلوی در زمین گذاشت و زنگ را فشرد... حتی همان چند لحظه منتظر ماندن هم برایش سخت شده بود بعد از تماس خواهرش که تلویحا از باز شدن گره ها خبر میداد... انسیه با دیدن تصویرش روی آیفون با ذوق درباز کن را فشرد و چادر به سر به استقبالش رفت... تا میثم از پله های اندک تراس بالا بیاید در ورودی را باز کرد و چند قدمی هم جلو رفت: _سلام... زیارت دوره قبول پسرم! میثم هنوز هم از نگاه کردن به چشمهای مهربان و پردغدغه اش اباداشت... تنها خم شد و گوشه ی چادرش را بوسید: سلام... نایب الزیارتون بودم... خوبید؟! انسیه انگار پسر نداشته و البته داماد آینده اش را میدید، راحت از کنار تمام آن دوسال تلخی و سرگردانی گذشت و با لبخندی جواب داد: _زنده باشی آقا... بیا داخل... و با دست همراهی اش کرد... میثم با سر پایین و صدایی پایین تر پرسید: _حاجی نیست؟! +والا نه... حاجی فردا صبح میرسه... معصومه رفته فرشته رو از مدرسه برداره... کسی نیست بیا تو باید برام از کربلا بگی... چه خبر بود؟! عکسم گرفتی؟! میثم نگفته فهمید هنوز فرزانه برنگشته و بین او و دلتنگی روز و شبش کماکان صبر مانند دیواری قد کشیده... چند محله آن طرف تر کنار تخت مروه فرزانه خودش را به در و دیوار میکوبید که راضی شود زنگی بزند و سراغ آمدن و نیامدنش را بگیرد... میخواست بداند به صحت به تهران رسیده یا نه اما... نه میخواست غرورش بشکند و نه طاقت اضطراب داشت... باز شدن گره که طولانی شود دیگر باور باز شدنش مشکل میشود... انگار هرآن نگرانی برای مشکلی تازه عیش این گشایش را منقض میکند... مروه که هنوز پیمانه خواب نوزادی اش پرنشده بود ساکت و بی تحرک روی تخت افتاده بود و فرزانه را در این حال غریب تنها رها کرده بود... حره هم که دیگر طاقت دوری نداشت فرصت را غنیمت شمرده بود و برای دیدن برادر تازه از راه رسیده اش راهی خانه شده بود... همان لحظه کنار حامد نشسته بود و دل سیر تماشایش میکرد... در دل قربان صدقه اش میرفت و به زبان ظاهر عجیبش را به خنده گرفته بود... دستی به محاسنش کشید: _وای حامد شبیه ابوبکرالبغدادی شدی زودتر یه صفایی به سر و صورتت بده همینجوری که عروس فراریت رمیده وای به روزی که اینجوری ببیندت... حامد با حوصله خندید و با لحن مردانه و متینش به حره گله کرد: _دستت درد نکنه قحط الرجال بود؟! حالا یعنی اینجوری ببینتم جواب رد میده؟ حره با خنده ای ریسه وار گفت: _قطعا... شک نکن... حامد ساکش را از کنار مبل بلند کرد و راه افتاد سمت اتاقش: _پس من یه دوشی بگیرم و بقول تو یه صفایی بدم بلکه بعد دو ماه مقبول واقع بشیم! حره دلش برای مظلومیت برادرش رفت و نتوانست نگوید: _قربون داداش خوش تیپم برم در همه حال جذابی بالام جان مردم خیلی ام دلشون بخواد... حامد خسته ولی مهربان قدم برمیداشت و همانطور منع میکرد: _خواهرشوهر بازی موقوف... مادرش با سینی شربت عسل رسید و مقابلش ایستاد: _کجا قربون قدت؟! برات شربت آوردم.... همانطور ایستاده و یک نفس لیوانی را سر کشید و دوباره به سینی برگرداند: _قربون دستات حاج خانوم زود میام... و سنگین به راهش ادامه داد... حره همانطور از پشت تماشایش میکرد و با خود فکر میکرد کاش معصومه دلش نرم شود و اذیتش نکند... حال معصومه را میفهمید ولی هرچه نباشد خواهر بود و خواهرها سر برادرشان هیچ شوخی ندارند ولو با خواهر بهترین رفیقشان! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_131 ساکش را جلوی در زمین گذاشت و زنگ را فشر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 *** معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و بعد از سلام با شدت فرزانه را بغل گرفت... فرزانه و مروه و حره همگی متعجب خیره نگاهش میکردند بلکه دلیل فوران احساسش را درک کنند که خودش در حالی که از ذوق به نفس نفس افتاده بود لبخند به لب به زبان آمد: _آقاجون امروز صبح برگشت... میثم باهاش حرف زد... دستشو بوسید... بابا هم پیشونیشو بوسید... قبول کرد دوباره محرم شید فرزانه... اونم عقد! همین پس فردا... دهم ربیع! الانم منو فرستاده تو رو برگردونم خونه... فرزانه با تردید و حلقه ی اشک بین معصومه و مروه چشم میچرخاند و نمیتوانست لبخندش را فروبرد... با این سرعت دوباره محرم شدنشان را انتظار نمیکشید... مروه با لبخند دستش را فشرد: ببرو... فرزانه با ترس نفس میکشید: نه نه... من نمیتونم الان... آمادگیشو ندارم... نمیخوام قبل از عقد ببینمش... سختمه... به بابا سلام برسون بگو منو ببخشه من تا روز عقد اینجا میمونم... معصومه چشم دراند: فرزانه الان باید پی لباس و سفره باشیم معلوم هست چی میگی؟! +لباس آماده میخریم سفره هم محضر خودش میندازه دیگه... ‌تو رو خدا معصومه تو یکی درکم کن... تو که خودت... از کامل کردن جمله اش منصرف شد و روبه مروه خواهش کرد: _این دو روز تو خونه خیلی عذاب میکشم اگر الان برم... تو رو خدا بگو بره کاری که گفتم بکنه... مروه مطمئن پلک برهم گذاشت: _ببرو... معصوم.... من... زنگ... میزنم... به حاجی... ممیگم... معصومه حیران و کمی کسل خودش را جلو کشید و دستان مروه را توی دست گرفت: _چشم ابجی... آقا براشون از محضر وقتم گرفته! فقط یه دست لباسه که خودمون امروز میخریم... مهمونی که نمیخوایم بدیم فقط خودمون میریم محضر... فرزانه در دل گفت بهتر! حوصله نگاه های دلسوزانه و تکراری را نداشت... دلش فقط میثم را میخواست... معصومه انگار چیزی یادش افتاده باشد با حول و ولا رو به حسنا پرسید: _آبجی میتونه بیاد محضر دیگه؟! حسنا با انگشت سبابه گوشه پیشانی اش را خاراند: _والا برای پس فردا یکم دیر دارید خبر میدید ولی هماهنگ میکنیم ان شاالله مشکلی نیست... معصومه با لبخند و عشق در چشمان خواهرش غرق شد: الهی من قربونت برم که از برکت وجودت دل آقاجون به میثم نرم شد و این عروسی سر گرفت... بخدا هنوز باورم نمیشه بابا به این راحتی رضا داد... مروه میفهمید پدرش به ملاحظه ی حالش زود کوتاه آمده تا دغدغه ای از دغدغه هایش کم کند و دلخوشی ای برای دل زخم خورده اش فراهم کند... نگاهی به دغدغه ی دیگرش کرد و سعی کرد مغموم جوابش را بدهد: _برکت... وجود... خخودمو.. توی... ررابطه ی... تو... و... ننامزدت... ددارم.. ممیبینم... معصومه با خجالت نگاهش را بین حره و مروه چرخاند و سر به زیر انداخت... آب دهانش را فرو داد و ابروهایش را شبیه دو دسته ی شمشیر به هم تکیه داد... حره سعی کرد چیزی نگوید و گله اش را پنهان کند اما مروه وظیفه میدانست این زخم را هم مرمت کند... خودش را مقصر میدانست: _اآقا.. حامد.. دیروز.. رسیده... ننمیخوای... ییه زنگ... بهش... بزنی؟! معصومه لبش را به دندان گرفت: _چشم... زنگ میزنم... تو حرص این چیزا رو نخور آبجی جان! _تو.. حرصم... ممیدی... بباعث.. شدی... ععذاب.. وجدان... دارم... ببابت... ااین... ووضع! معصومه فوری و با بغض گفت: تو رو خدا نه آجی جانم بابت ابن چیزا فکری نشو من حتما امروز بهش زنگ میزنم... خب؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃 فی المسافة بین غیابک و حضورک انکسر شیء ما لن یعود کما کان أبدً... 🍃 در فاصله‌ی میان هجران تا وصالت در من چیزی می‌شکند... که هیچ‌گاه ترمیم نخواهد شد... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امان از غریبی.mp3
11.36M
🎼 🍂|الهی کہ اون محله ے یهودۍ خراب بشہ بہ زودی خدا روشکر نبودی... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_132 *** معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 _ههمین... الان! جمله ی مروه آنقدر قاطع بود که جای اما و اگر باقی نگذارد ولی معصومه هم روی حرف زدن با حامد بعد از دوماه آنهم در حضور جمع را اصلا نداشت... با چشمهای لرزان خواهش کرد: _به جون خودت که از همه ی دنیا برام عزیزتری زنگ میزنم! بذار برم خونه قول میدم زنگ بزنم اینجا نمیتونم حرف بزنم... حره پادرمیانی کرد: اذیتش نکن مروه... حالا زنگ میزنه دیگه... برو معصومه جون... معصومه با لبخند و عجله پیشانی مروه را بوسید و قبل از اینکه اعتراضی کند با یک خداحافظی همگانی از خانه شان بیرون زد... مروه به صورت حره لبخندی زد و آهسته گفت: _ککی.. اینا برن... سر.. خونه و... زندگگیشون... ننفسِ.. راحت... بکشیم... حره با خنده سر تکان داد: چشم به هم بزنی میرن... نگران نباش! ... طول اتاقش را با کلافگی قدم میزد و انگشت شستش به آیکون سبز تماس نزدیک و دور میشد... توی ذهنش جملات را برای به زبان آوردن به خط میکرد اما میدانست وقتی صدایش را بشنود همه را از یاد خواهد برد... هیچ کس نمیدانست واقعا چقدر دوستش دارد... از آن دخترهای تودار بود که سرّ دلش از دیوارهای بلندش به بیرون راه نداشت... اینطور راحت تر بود و غرورش را تمام و کمال صحیح و سالم میخواست... از آن گذشته از سر و زبان و آرامش مروه و تمرکز و نظم ذهنی میثم بی بهره بود و به عکس آنها زود دست و پایش را گم میکرد... اگرچه سالها بود حامد را به دل داشت ولی بعد از محرمیت دو سه باری بیشتر هم را ندیده بودند و حالا با این دو ماه فاصله از قبل هم غریبه تر شده بودند... آنقدر تعلل کرد که با لرزش گوشی توی دستش به خود آمد.... با دیدن نام حامد آه از نهادش بلند شد! آنقدر دست دست کرده بود که حامد خودش پیش قدم شده بود... خجالت و شرمندگی اش هم مانده بود برای معصومه... این پسر ذره ای عُجب و کِبر در وجود نداشت انگار... با درماندگی جواب داد و با لرزش و گرفتگی صدا گفت: _سلام آقا حامد... بخدا گوشی توی دستم بود همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم! حامد که از زور دلتنگی دم غروب بی‌تاب شده بود و تلفن کرده بود با شنیدن صدای معصومه انگار دوش آب یخ گرفته باشد خیس و خنک شد و از لحن کودکانه اش به خنده افتاد: _سلام... خوبم خدا روشکر! معصومه با شدت لبش را به دندان گرفت و در دل غر زد: وای خدا گند بعدی! و با التجا عذر خواست: _شرمنده؟! حالتون خوبه؟! خستگی در کردید؟! همین چند کلمه چنان هیجانی به وجودش دوانده بود که نفس نفس زنان ایستاده بود و در سایه روشن دم غروبِ اتاق به غروب خیره شده بود... حامد با لحن دلتنگش سعی می کرد صمیمیتی که بینشان نبود را تزریق کند: _الحمدلله خوبم... خسته هم نیستم... بیشتر دلم تنگه... معصومه با شدت پلک زد و ناخن دست آزادش را توی گوشت کف دست فرو کرد اما هرچه کرد چند مثقال گوشتِ توی دهانش نجنبید... حامد حالش را میفهمید... با حوصله ادامه داد: _این ماموریت با همه ی ماموریتای قبلی فرق داشت... خیلی کم وقت داشتیم برای خواب ولی... تو همون زمان کم هم باز من یاد تو می افتادم و خوابم نمیبرد! خلاصه که به قول حره حسابی از ریخت افتادم... شاید دیگه نپسندیم!
جملات آخر را با خنده گفت و لبهای معصومه را هم به خنده کش آورد... فقط تواتست بگوید: بعید میدونم... حامد تیز پرسید: چطور؟! معصومه درمانده اخم کرد و در در گفت چرا دنبال اعتراف گرفتنی‌! سعی کرد موضوع را عوض کند: _میگم پس فردا قراره برای میثم و فرزانه خطبه عقد بخونن... فقط اقوام درجه یک میریم محضر... زنگ زدم شخصا دعوتتون کنم! حامد فوری گفت: بسلامتی خوشبخت باشن... چقدر دلم برای میثم تنگ شده میبینمش دیگه ان شاالله... ولی ما هم قرار بود بعد محرم و صفر عقد کنیما! معصومه با جویدن لب اضطرابش را تخلیه میکرد: _قرار بود توی سه ماه نامزدی آشنا بشیم! شما که نبودید این دو ماه... ما اصلا حرف نزدیم با هم! +خب نمیشه بقیه آشنایی رو توی عقد بگذرونیم؟! آخه آشنایی طولانی مال غریبه هاست ما از بچگی همو میشناسیم معصومه خانوم! معصومه دلش برای شنیدن اسمش از زبان حامد میرفت... همیشه... چه در بازی های کودکی وقتی حامد میخواست یارش را خطاب کند و امر به سریعتر دویدن کند تا مثل همیشه آخر نرسد و برایش سبیل آتشی نکشند! چه حالا که حقیقتا یارش شده بود و آرزوی همیشگی اش براورده شده بود... فقط کاش حال نزار مروه مثل شعله ای که به خس و خاشاک بگذارند دلخوشی هایش را نسوزانده بود... تا میخواست از مصاحبت حامدش لذت ببرد تصویر خواهر تنها و رنجورش با آن زبان الکن و پای علیل مقابل چشمانش قد میکشید... انگار در ازای ناکامی او خوش گذراندن با او را برخود حرام کرده بود و عذاب وجدان داشت! از یادآوری مروه فوری گفت: _تو رو خدا یه وقت به حره نگید شما زنگ زدید مروه بیچاره م میکنه! بخدا من میخواستم زنگ بزنم شما زودتر زنگ زدید... حامد لبخند حزینی زد: پس از ترس خواهرت حال ما رو میپرسی؟! باز خدا خیرش بده حداقل اون به فکر ما هست! از خجالت لب گزید و با دست ضربه آرامی به پیشانی اش زد: نه... اینطور نیست بخدا من فقط... یعنی خواهرم بخاطر شما... حامد اجازه نداد بیش از این دست و پا بزند و خیالش را راحت کرد: _تو که میدونی من بخوامم نمیتونم از دستت دلخور بشم! پس خودتو به زحمت ننداز... من به همین حفظ ظاهرتم راضی ام! دل معصومه از مظلومیت و مهربانی اش جمع شد مثل اعضای صورتش: _آقا حامد!... حامد با سرخوشی سرش را روی بالش تخت گذاشت و لب زد: جانم... معصومه بیشتر دست و پایش را گم کرد... مانده بود چه بگوید! چند بار دهان باز کرد تا آخر به زحمت این جمله را گفت: _پس فردا تو محضر میبینمتون... ببخشید اگر بدموقع مزاحم شدم... بااجازتون... حامد میدانست بیش از این نمیشود این غزال گریزپا را در بند نگه داشت... نمیخواست آزارش دهد... از دلتنگی اش صرف نظر کرد و قید گفتگوی طولانی را زد... باید سرِ صبر او را به وجود خودش عادت میداد تا دیگر نخواهد از چنگش بگریزد... اینکار را بلد بود... با حوصله و لحنی دلبرانه گفت: میبینمتون سرکارخانوم... اینم طلبت! یاعلی... معصومه با لبخند جمع و جور و پر از ذوقی لب زد: یاعلی... تماس که قطع شد گوشی را روی قلب و چشم کشید و با حرارت بوسید... دلتنگی اش را در خلوت خودش میخواست... کاش روزی بتواند اینهمه علاقه را به حامد هم نشان بدهد! باید این کار را بلد شود... شبیهِ حامد!... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• |🍁|طفـلِ بےحوصلـہ‌ام خستـہ ز تعطیلےهـا |🍁|مـِ‌هــرِ مـن♡ زود بیـــا وقـٺِ دبستـانِ مـن اسـٺ... •┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بعد از کربلا دیگر هیچ بهانه ای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمی شود... 🍂حضرت رقیه به ما آموخت که می شود حتی با سلاح اشک، در گوشه یک خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود... 🌙شهادت را محضر امام زمان و شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | تنها راه جهنمی شدن 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂♡ حالِ من خوب اسـٺ اما با تُـو بـ‌هـتر مۍشَوم آخ... تا مۍبینمت➿ یک جورِ دیگـر مۍشوم❤️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡ســوال مۍکـند از خـود هنـــوز آهـــویـۍ•° ♡کہ بیــن داݦ و نگـــاهَـٺ کدام صیـــاد اسـٺ؟!•° ♥️ •┈┈••✾•🍃•✾••┈┈• @non_valghalam •┈┈••✾•🍃•✾••┈┈•
🍃 لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ، ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ، حاشاکَ ! الهی جز تو به کسی نیاز ندارم و هرگز غیر از تو آمرزنده ای برای گناهانم نیابم🌸 ➕دعای دوازدهم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7