فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وقتی انگیزهام برای حرکت به سمت خدا کم میشه، چیکار کنم؟
➕یک راه حل جالب!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
يَدَاكَ سحابتانِ ربيعيّتانْ
لولاهُمَ لمات العالمُ عَطَشاً
دستانت ابر بهاریند
اگر نباشند جهان
از تشنگی خواهد مُرد ...🌱•.
#امامزمانـم💙
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#استورۍ✨
رگهای درونی انسان
پاره گوشتی آویخته است
و آن قلب است ...♥️
#نهجالبلاغه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#استورۍ🍃
زشت یا زیبا، اگر خوبیم یا اینڪہ بدیم،
دست بر دامانِ لطف ضامنِ آهو زدیم...!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💙•||
گاهیمرانگاهکنیردشوی
بساست
آنانکهبیکَسند
بهیکدرزدنخوشند..💔
#السلامعلیکیابقیهةالله...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اَللّهُمَّ اَشغَلْنَا بِذِكرِكَ
خدایا !
سرگرم عرش کن
دلِ پا در گلِ مرا...🍂
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part137 باز هم جوابی نشنید نمیخواست دقیقتر نگاهش کنه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part138
جوابی نشنید.
پشت کرد و امیرعباس رو دید که دستهاش رو به میز تکیه داده و سرش رو توی دستهاش نگه داشته...
کمی خم شد و با گوشه قاشق به میز کوبید: میشنوی؟
اینبار دستهای امیر باز شد و گنگ بهش خیره شد:
چیه؟
_میگم چه مدل تخم مرغی میخوری؟ همزده یا عسلی؟
_نمیدونم فرقی نمیکنه
هنگامه مشغول شد و امیرعباس باز به فکر فرورفت
به خودش شک کرده بود...
حتی حواسش نبود چی ازش پرسیده و وقتی ماهیتابه تخم مرغ های عسلی رو مقابلش روی میز گذاشت اخمش توی هم رفت و خواست اعتراض کنه که: غذای خام برام آوردی!
اما یادش افتاد ازش سوال کرده و ناچار به خوردن همون غذایی که به نظرش خام بود مشغول شد.
هنگامه در سکوت خوردنش رو تماشا میکرد...
کمی که گذشت سر بلند کرد و از دیدن نگاه خیره هنگامه دستپاچه شد: چیه؟
لبخند تلخی صورتش رو پوشوند:
آدم عجیبی هستی...
هم دلسوز هم مغرور...
هم لجباز هم آروم...
خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم...
سر بلند کرد و با چشمهای مملو از اشکش بهش خیره شد:
منو ببخش الیاس...
من واقعا نمیخواستم زندگیت خراب شه!
نمیتونم آروم بگیرم...
قطره اشک از چشمش سقوط کرد.
مطمئن بود این تنها حرف راستیه که این مدت به زبون آورده.
واقعا دلش نمیخواست به زندگی مشترکش لطمه بزنه و تمام تلاشش رو هم کرد...
اما امیر تو فضای دیگه ای بود که با پوزخندی گفت:
امیرعباس...
_چی؟
_الیاس نه... امیرعباس...
اسم واقعیم... امیرعباسه
برای اولین بار واقعا گیج شد:
متوجه منظورت نمیشم!
امیر خودش هم نمیدونست چرا سفره دلش رو برای این غریبه که تا چند روز پیش دشمن خونی و عامل بدبختیش هم بود باز میکنه اما بی اراده اینکار رو کرد.
انگار از سکوت خسته شده بود. یک جفت گوش نیاز داشت برای حرف زدن:
_تازگی فهمیدم پدر و مادر واقعیم کسای دیگه ای هستن و اسمم امیرعباسه...
چشمهای درشت هنگامه از حدقه خارج شد:
جدی میگی؟ چقدر عجیب!
خب... اونا الان کجان؟
_مردن... همون سال اول تولد من...
خاله و شوهر خاله م منو بزرگ کردن...
چند ثانیه سکوت حاکم شد و هنگامه گیج به میز خیره شد.
با خبر جدیدی مواجه شده بود و سعی میکرد ارتباطش رو با ماجرای خودشون تحلیل کنه
اما امیرعباس برای اظهار بی تفاوتی مشغول خوردن غذاش بود...
چند دقیقه که گذشت امیر به حرف اومد:
تحت تاثیر قرار گرفتی؟
عذاب وجدانت بیشتر شد از اینکه زندگی یه بچه یتیم رو خراب کردی؟
هنگامه با نگاه مظلوم و خیسش دوباره بهش خیره شد و وادار به سکوتش کرد:
من... من که نمیخواستم اینکارو بکنم
بخدا حاضرم به جبرانش همین الان جونمو بگیری و راحت شم!
_خیلی خب تمومش کن باز اشک و آه راه ننداز.
تو رو بکشم نه تو راحت میشی نه من...
با مردن نمیتونی هیچی رو تغییر بدی. اما با زندگی شاید...
هنگامه به تاسف سر تکون داد و باز اشک شیشه ایش جاری شد:
دیگه چه کاری از دستم برمیاد وقتی تو حاضر نیستی منو ببخشی؟!
امیر نفس عمیقی کشید و استکان چای خالی رو روی میز برگردوند:
من حاضرم ببخشمت...
اما شرط داره...
پ.ن: جبرانی پنج شنبه شب
دوستان این هفته سرم خیلی خیلی شلوغ بود
ان شاالله دیگه تاخیری پیش نیاد
التماس دعا🙏♥️
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part138 جوابی نشنید. پشت کرد و امیرعباس رو دید که دست
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part139
مشتاق بهش خیره شدم:
جدی میگی؟ هر شرطی که باشه قبوله...
باور کن من از عذاب وجدان دارم له میشم...
نگاهش هنوز به ماهیتابه خالی بود:
اولین شرطش اینه که بهم بگی چرا اینکارو کردی و هدفت چی بود؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم:
تو که میدونی...
_آره ولی قانع نشدم...
میتونستی با کسی که موافق اینکار باشه توافق کنی اینهمه گانگستر بازی هم لازم نبود...
پوزخندی زدم:
به هر کسی که نمیشه اعتماد کرد!
_یعنی فقط بخاطر اعتماد؟
امین که بود و حتی مشتاق هم بود..
کنجکاویش داشت به جاهای جالبی میرسید
مثلا دستپاچه بلند شدم و مشغول جمع کردن میز شدم؛
اون مادرش موافق نبود...به مشکل میخوردیم...
_پس نمیخوای راستشو بگی...
سر جام ایستادم و بهش خیره شدم؛ راستش رو گفتم
سر تکون داد و از پشت میز بلند شد: نه... نگفتی...
قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشه پرسیدم:
بقیه شرط هات چی بودن؟
دوباره روی همون کاناپه نشست.
از توی آشپزخونه از پشت سر می دیدمش:
چه فرقی میکنه وقتی اولی رو قبول نکردی!
_حالا تو بگو...
شاید همش رو یکجا انجام دادم
عصبی خندیدم: اصلا چند تان؟
برگشت و از پشت کانتر بهم نگاه کرد: سه تا...
_خب... میشنوم...
_دومین شرطم این بود که قول بدی آدم دیگه ای بشی و دیگه هیچ وقت واسه رسیدن به اهدافت بقیه رو به دردسر نندازی...
_اونکه حتما... و سومی؟
چشم توی چشمهام دوخت:
_سومیش هم اینکه دیگه به خودکشی فکر نکنی و زندگیتو بکنی...
هر زمانی توی عمرت که خودکشی کنی حلالیت مشروط من از بین میره...
چشمهام دوباره پر از اشک شد. راحت ترین کار دنیا برام همین بود:
حتی اگر اولین شرطت رو بتونم قبول کنم اینو نمیتونم...
دیگه زندگی برام معنایی جز عذاب نداره که بخوام تحملش کنم
حتی اگر تو منو ببخشی...
با عجله وارد اتاق خواب شدم و در رو بستم.
منتظر موندم تا واکنشش رو ببینم...
چند ثانیه که گذشت صدای جیر جیر مبل و بعد صدای نزدیک شدن قدمهاش اومد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part139 مشتاق بهش خیره شدم: جدی میگی؟ هر شرطی که باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عکس_نوشت
من کمترم از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت..!
#سیدالساجدین♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
میانِ من و شما ، گرچه راه بسیار است
اجازه هست که از دور عاشقت باشم..!؟♥️
#امام_زمانم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part139 مشتاق بهش خیره شدم: جدی میگی؟ هر شرطی که باشه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part140
امیرعباس احساس میکرد کم کم دلش داره به حال این دختر میسوزه...
شاید بهتر باشه با ملایمت بیشتری باهاش برخورد کنه تا از این سرخوردگی نجات پیدا کنه و قید خودکشی رو بزنه...
به هر حال اگر بخاطر اون بلایی سرش میاومد نمیتونست خودش رو ببخشه...
حتما علتش همین بود دیگه!
آهسته به در بسته اتاقش نزدیک شد و با صدای آرومی که از شدت آرومی بم تر از همیشه شده بود صدا زد:
دیگه این رفتارا و تصمیمای بچگانه چه فایده ای داره؟
چه کمکی به من میکنه؟
هنگامه با صدای بغضی و کمی بلند جواب داد:
به خودم کمک میکنه!
_به خودتم کمکب نمیکنه...
فکر میکردم آدم معتقدی باشی که چادر سر میکنی!
یعنی نمیدونی با خودکشی چه عاقبتی برای خودت میسازی؟
صدای هق هق هنگامه بلند شد:
آدم معتقدی بودم که این بلا رو سر زندگی تو آوردم؟!
من دیگه داره حالم از خودم بهم میخوره
دنیا و آخرت من به اندازه کافی تباه هست
آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!
_مهم اینه که الان پشیمونی!
میتونی جبران کنی..
جای متهم و شاکی عوض شده بود!
این هنگامه بود که به خودش حمله میکرد و انیر عباس ازش دفاع!
این هنر دختری بود که این کارها رو خوب یاد گرفته بود.
ناخودآگاه اون رو وادار به دفاع از خودش کرده بود تا توی ذهنش اونو ببخشه...
لبخند کمرنگی زد و یقین کرد اگر بار اول نتونست به این مرد نفوذ کنه دلیلش عشق و تعهد به زن دیگه ای به اسم لعیا بوده و الا اون کارش رو خوب بلده!
و اون لحظه لحظه ای بود که به موفقیت یقین کرد و با شدت ادامه داد:
چی رو میتونم جبران کنم؟
میتونم کاری کنم که تو خوشبخت زندگی کنی؟
نمیتونم...
دیگه هیچی قابل جبران نیست...
من دیگه تحمل نفس کشیدن رو ندارم.
ازت خواهش میکنم از سر راهم برو کنار بذار خودمو راحت کنم!
امیر با اضطرابی که پنهام میکرد اما مشهود بود بلافاصله به در کوبید:
معلومه که چنین اجازه ای بهت نمیدم...
باز میخوای منو تو دردسر بندازی؟
باز کن ببینم این درو...
ناچار بود پشت نگرانی برای توی دردسر افتادن قایم بشه بلکه قانعش کنه اما واقعا نگران خودش بود...
شاید بی اونکه خودش بدونه...
هنگامه هم بیشتر و بیشتر با این احساس نگرانی بازی میکرد تا خودش رو نشون بده:
نگران نباش طوری اینکارو میکنم که همه بفهمن خودکشی بوده
یه دست نوشته کنار تخت گذاشتم
تو ام الان از اینجا برو...
_مسخره بازی رو بذار کنار درو باز کن
با بغض زمزمه کرد:
منو ببخش خیلی اذیتت کردم
با عصبانیت فریاد زد:
اگر حماقت کنی هیچ وقت نمیبخشمت فهمیدی...
_متاسفم...
صدای باز کردن خشابهای قرص و سکوت هنگامه جری ترش کرد تا با شدت به در بکوبه
هنگامه با یه مشت قرص توی دستش منتظر بود در بشکنه
شکستن در اتفاق خوبی بود...
دوباره صدا زد
برای اولین بار اسمش رو
اگر چه اسم عاریه:
هنگامه...
با تو ام چرا جواب نمیدی
به حرف اومد:
بیخود عذاب وجدان نداشته باش امیرعباس...
وجود من توی این دنیا به هیچ دردی نمیخوره...
بود و نبود من واسه هیچکس مهم نیست
تو به من هیچ دینی نداری... خداحافظ...
با ضربه بعدی هم در نشکست. زیادی محکم بود
امیرعباس ناچار جواب داد:
مهمه... واسه من مهمه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜جلوی پیشرفت دانشآموزان را با تشویق کردن نگیریم!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
أبي هو أجمل أب في العالم
حتى لو كان في السماء
بابای من قشنگترین بابای دنیاست
حتی اگر تو آسمونه....!♥️✨
#عربی_نوشت
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
«وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ»
و این روزگار است که هر دم
آن را به مراد کسی میگردانیم ...🌱
#سورهآلعمران
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part140 امیرعباس احساس میکرد کم کم دلش داره به حال ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part141
و بعد با ضربه بعدی در رو شکوند و با ضربه محکمی که به دست نزدیک شده به صورت هنگامه زد تمام قرصها رو روی زمین و روی تخت پخش کرد...
اما دستش اوتقدر ضرب داشت که فقط برخورد گوشه انگشتش به صورت هنگامه رد سرخ و بلندی بندازه و درد توی صورتش بپیچه...
با دستهاش صورتش رو پوشوند و شروع به گریه کرد...
امیرعباس درمونده گوشه تخت نشست و سرش رو پایین انداخت:
ببخشید نمیخواستم بزنمت...
ببین با کارای احمقانه ت هم داری خودتو اذیت میکنی هم منو!
عمیق نفس کشید
دکمه پیراهنش رو از گرما باز کرد و بعد سر بلند کرد:
حالا دستتو بردار ببینم چی شد؟
خیلی درد داری؟
همونطور مشغول گریه کردن رو به بالا سر تکون داد و بعد سرش رو روی زانو گذاشت
امیرعباس نمیدونست چکار باید بکنه
چیزی توی دلش میجوشید
چند بار قصد کرد بلند شه و بیرون بره اما نتونست
دوباره سر حرف رو باز کرد:
با این کارات من نمیتونم بهت اعتماد کنم
حتی جرئت نمیکنم پامو چند دقیقه از خونه بیرون بذارم
همش باید بپای تو باشم...
تا کی میتونیم اینجوری ادامه بدیم؟
دادی اذیتم میکنی!
_من چکارِ تو دارم!
حق دارم واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم...
ندارم؟!
_نه نداری!
چشمهاش رو بست و با کف دست صورتش رو ماساژ داد.
فشار شدیدی بهش وارد شده بود و صورتش هنوز داغ بود و نبض داشت...
وقتی سر بلند کرد دوباره پرسید:
تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی؟
هنگامه هم سر بلند کرد و با چشمهای خیس بهش خیره شد:
_خیلی خب باشه...
من قول میدم دیگه کاری نکنم
پس چرا اقدامی واسه طلاق نمیکنی؟!
پوزخندی زد:
منو چی فرض کردی؟
تا زمانی که نشه بهت اعتماد کرد از طلاق خبری نیست
اصلا چرا انقد واسه طلاق عجله داری خبریه؟
قبلا که نظرت چیز دیگه ای بود؟!
تلخندی به نگاه مشکوک امیر زد و با بغض سر تکون داد:
قبلا خیلی چیزا فرق میکرد...
دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم!
_کدوم وضع رو؟
هنگامه فریاد زد:
_همین که مدام جلو چشمم باشی ولی منو نبینی
همین داشتن و نداشتنت!
چشمهای امیرعباس درشت شد و هنگامه با فریاد ادامه داد:
مگه نمیخواستی بدونی چرا اینکارو باهات کردم؟
چون عاشقت بودم!
من بدبخت عاشق توی لعنتی بودم که یکی دیگه رو میخواستی!
با بالش به سینه امیرعباس مبهوت کوبید و با هق هق ادامه داد:
ولی من ذلیل بی کس و کار به اینکه زن دومت باشم هم راضی بودم...
به اینکه یه روزی یه جایی تو قلبت برام باز بشه..
ولی حالا...
دیگه هیچی جز مرگ آرومم نمیکنه...
تو ام به هر کسی که میپرستی دست از سرم بردار بذار راحت شم از این عذاب...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part141 و بعد با ضربه بعدی در رو شکوند و با ضربه محک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـو چـه کـردی
کـه دلـم
ایـن همـه
خـواهان تـو شـد ...♥️
#سرداردلها
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#عکس_نوشت
بوسیدن ضریحت رویای هر شب ما
دریاب دردمان را بسیار بینواییم💔
#امامحسینجانم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part141 و بعد با ضربه بعدی در رو شکوند و با ضربه محک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part142
امیر عباس مثل کسایی که ضربه ای توی سرشون خورده باشه سرش رو پایین انداخت و مبهوت از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت
براش شنیدن این حرف تا این حد غیر منتظره بود و توقعش رو نداشت یا...
نگران بود این ابراز علاقه اتفاقی درونش به پا کنه...
هنگامه زانوهاش رو بغل گرفت و به آینه روبروش خیره شد
دیگه رمقی برای شادی بعد از پیروزی نداشت
چیزی ته دلش چنگ میخورد و بالا می اومد.
انگار حالت تهوع داشت
با خودش فکر کرد قبلا اینقدر از دروغ گفتن و تظاهر و فریب مردها حس بدی بهش دست نمیداد
حتی لذت هم میبرد!
اما این جوون چرا ترحمش رو جلب میکرد تا بابت دروغ هایی که براش میبافه عذاب وجدان پیدا کنه؟
جوونی که با وجود جوونی خیلی خوددار تر از پیرمردهایی بود تا امروز باهاشون برخورد داشت...
مردای سن و سال داری که خودشون زن داشتن اما هنگامه رو هم به هیچ وجه از دست نمیدادن و برای شکارشون به زحمت نمی افتاد
امیرعباس به یقین سخت ترین شکار عمر این پرستوی عقاب صفت بود اما حالا که در آستانه پیروزی ایستاده بود و به نظر می اومد اون دژ مستحکم داره فرو میریزه... چرا خوشحال نبود؟!
چرا از دروغ گفتن به اون احساس عذاب میکرد؟
از بازی دادنش...
از نگاه کردن به چشمهای سیاه و زلالش خجالت میکشید
حتی از صدای اذان و اقامه قبل از نمازش که وقت و بی وقت توی خونه میپیچید...
و الان هم یکی از همون وقت ها بود
دیگه هنگامه هم فهمیده بود وقتی کارش سخت میشه سراغ نماز میره...
مثل اون شب توی خونه ی ماه طلعت...
این روزا اوقات سختش زیاد شده بود و یه جورایی به هم پیوند خورده بود...
سرش رو روی زانو گذاشت
چشمهاش رو بست و به صدای نمازش گوش داد.
نمیدونست چرا اینکار رو میکنه اما حس کرد این کار برای چند دقیقه هم که شده ای این افکار ملال آور نجاتش میده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀