💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part226 اصلا نفهمیدم کی گذشت یعنی نمازشون تموم شد؟ بج
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part227
_من...
من که گفتم دلم میخواد اسمش رو تو بذاری
به هر حال همه زحمتش با توئه بی انصافیه من بخوام نظر بدم
_حالا بگو از چه اسمایی خوشت میاد میخوام بدونم
_خب... اسم دخترونه ارغوان و یاس رو دوست دارم
اسم پسرونه هم امیررضا...
خندیدم: امیررضا... فامیلیش که مال خودته اسمشم میخوای شبیه خودت باشه؟
_آره دیگه امیررضا ترکیب اسم من و امام رضا...
باز سکوت کردم
رسیدیم به ورودی و امیرعباس دست به سینه برگشت تا سلام بده و من هم همراهش برگشتم اما نگاهم رو بالا نیاوردم
ذهنم ظرفیت درگیری دوباره رو نداشت...
کمی که از حرم دور شدیم امیرعباس باز به حرف اومد:
راستی گفتی فامیلی باز یادم افتاد...
راستش من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم درباره این موضوع...
_چه موضوعی؟
_همین که برم اسم و فامیلی و هویت شناسنامه م رو تحصیح کنم یا نه؟
اگر از حاج خانوم بخوام مدارک پدر و مادرم رو بهم میده
ولی میترسم ناراحت بشه...
_آقاجونت چی...
اون ناراحت نمیشه؟
آهی کشید و به سیاهیِ رو به سپیدیِ آسمون خیره شد ولی جوابی نداد...
حس میکردم اصلی ترین دغدغه ش هم همینه...
ترجیح دادم بحث رو عوض کنم
همین که وارد لابی شدیم گفتم:
میگم الان وقت صبحونه نیست ولی من گشنمه
نمیشه از کافه هتل یه چیزایی بخریم بریم بالا بخوریم؟!
فوری سر تکون داد: آره آرا...
منم گرسنمه
بگو چی میخوای خودت برو بالا من میگیرم میام...
پ.ن: با عرض شرمندگی جایی هستم که همین یکی حاضر شد
ان شاالله جبران میشه
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
. ❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید
❌برای آخرین بار این اعلان زده میشه بعدا گله نکنید دوستان
برای کسانی که ویس رو گوش نکردن عرض میکنم
دوستان #ممکنه (ممکنه، قطعی نیست) که ما بزودی کانال قلم رو از دست بدیم بنابراین کسانی که میخوان ارتباطشون قطع نشه و اگر احیانا خانم الف داستان جدیدی رو شروع کردن بتونن بخونن حتما کانال ضحی رو دنبال کنن
👇🏻
💜 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
اما کانال قلم رو هم ترک نکنید چون رمان شعله جای دیگه ارسال نمیشه و تا پایان توی همین کانال ارسال میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝بسم الله الرحمن الرحیم 💝
چقدر "صبح" ☀️
دوست داشتنی است
در نسیمی خنک،
نفس عمیق میکشم
و روزم را آغاز میکنم،
و به شکرانه هر آنچہ
خدایم داده شادمانم
"خدایا شکرت" برای
این شروع دوباره ...
سلام صبح زیباتون سرشار از آرامش🌱 🌻
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
✨حاج قاسم سلیمانی:
⚜کاری ندارم کسی حرف من را قبول دارد یا ندارد. حزب و جناح فرع است؛ اصل، ولی فقیه است. اصل، جمهوری اسلامی است.
🔸اینجا جایی است که اگر به خطر افتاد، ما با جانمان مواجه میشویم.
🔺آدمها میآیند و میروند، قاسم سلیمانی میرود و قاسم سلیمانی دیگری میآید.
✨ #شهیدقاسم_سلیمانی🕊
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
آقا جانم!
سالها دور تو گشتم
ماه رويت را نديدم
تا ببينم ماه رويت را كجا
دورت بگردم... ؟!
#یاایهاالعزیز 💙
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 مراقب باشید به حال بد عادت نکنید!
👈🏻 برای رفع حال بد باید اقدام فوری انجام داد
#حال_خوب #تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
. ❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید
برای کسانی که ویس رو گوش نکردن عرض میکنم
دوستان #ممکنه (ممکنه، قطعی نیست) که ما بزودی کانال قلم رو از دست بدیم بنابراین کسانی که میخوان ارتباطشون قطع نشه و اگر احیانا خانم الف داستان جدیدی رو شروع کردن بتونن بخونن حتما کانال ضحی رو دنبال کنن
👇🏻
💜 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
اما کانال قلم رو هم ترک نکنید چون رمان شعله جای دیگه ارسال نمیشه و تا پایان توی همین کانال ارسال میشه
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part227 _من... من که گفتم دلم میخواد اسمش رو تو بذاری
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part228
_باشه پس... اگر میتونی کیک و نسکافه بگیر...
اخم کمرنگ و زیبایی صورتش رو پوشوند:
نسکافه آخه... نباید بخوری الان
لوس گفتم:
_دلم میخواد خب!
آهسته و با خنده گفت:
_خیلی خب حالا قیافه تو جمع کن!
یکی میبینه زشته
باشه برو بالا...
با شیطنت چشمکی زدم و مقابل نگاه مثلا معترض ولی خندانش وارد آسانسور شدم
ولی به محض زدن دکمه و سر بلند کردن و دیدن چهره خودم توی آینه آسانسور همه اتفاقات امشب و بعدش همه زندگیم مقابل چشمم جون گرفت
باز بغض کردم و سر به زیر انداختم
تا وقتی با امیر بودم خودم رو سرگرم میکردم اما همین که ازش جدا میشدم هجوم افکار حالم رو به هم میریخت
حساسبت روحیه ناشی از بارداری هم مزید بر علت شده بود...
بعد از خوردن صبحانه زود هنگام امیرعباس که دیگه واقعا خسته و خواب آلود بود همسن که سرش رو روی بالش گذاشت خوابش برد اما من چی...
مگه میتونستم به همین راحتی بخوابم؟!
حرفهای پیرمرد، احساسات متضاد درونم، سرگذشتم، آینده م، شراره و شیلا و سیستم، امیرعباس...
هر کدوم یه گوشه از مغزم رژه میرفتن و آرامش رو برام حروم کرده بودن...
هرچی غلت زدم و جابجا شدم و سرم رو توی بالش فرو کردم موفق نشدم خودم رو خواب کنم
نگاهم به پنجره ی پرده پوش اتاق افتاد
آفتاب کم کم طلوع میکرد و هوا تقریبا روشن شده بود
ناچار بلند شدم و کنارش ایستادم
پرده رو که کنار زدم تازه متوجه شدم بالکنه...
ولی همین که خواستم با ذوق بازش کنم و هوای تازه ای به سر و صورتم بخوره با دیدن تصویر روبروم خشک شدم
حرم کاملا از بالکن پیدا بود
شاید برای همه مسافرایی که به این هتل می اومدن ویو رو به حرم یک امتیاز محسوب میشد اما من دلم میخواست گریه کنم
دیگه طاقت دیدنش رو نداشتم
اونقدر ذهنم شلوغ بود و خسته شده بودم که طاقتم رو از دست دادم و همونجا روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن
مدام از خودم میپرسیدم مگه چه اتفاقی افتاده چرا گریه میکنی؟
و سعی میکردم خودم رو آروم کنم ولی موفق نمیشدم
پ.ن: ان شاالله پارت صبحِ دیروز و امروز که نرسید جمعه با ارسال دو پارت جبران میشه 🌸🙏
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
دوست دارم مرگ را چون وقت مرگم می رسد
کیف دارد
لحظه های
احتضارم با حسین❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💗🍃
# یاباب الحوائج
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
# کلام نور
پروردگارا از جانب خودت به ما رحمتی ببخش❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
صاحبعصر..
دگرطاقتمانرفتبهباد،
تامحرمنشدهگربهصلاحاستبیا..!
#امام_زمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
4_5902049577472624411.mp3
6.2M
#محمود_عیدانیان
♥️
#سه_شنبه_هاے_جمکرانے
🍃
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
صبح زیباتون بخیر ❣
از درگاه خداوند متعال براتون بهترینا رو آرزومندم💐
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
يَا نُوراً لَيْسَ كَمِثْلِهِ نُورٌ
گلهای باغچه هم
با نام تـو قد میکشند...🌱
#یاایهاالعزیز
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
╚» 🌻💚 «╝
اعمال روز مباهله...
#پیام_معنوی 💌
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part228 _باشه پس... اگر میتونی کیک و نسکافه بگیر...
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part229
تمام تلاشم رو میکردم که صدام بلند نشه ولی هق هق از ته دلم بیرون میریخت و فقط با گرفتن دست جلوی دهنم سعی در کنترلش داشتم
که چندان هم موفق نبودم و طولی نکشید که امیر عباس بیدار شد
فضای اتاق هم کوچیک بود و نمیتونستم برم جایی که صدام رو نشنوه
همونطور نیم خیز چند ثانیه بهم خیره شد و با دیدن گریه م، با تعجب خودش رو بهم رسوند
صداش از اثر خواب دورگه بود:
چی شده چرا گریه میکنی تو؟!
نمیدونستم چی باید بگم
تو چشمهاش خیره شدم و سرتکون دادم:
هیچی نگران نشو...
_یعنی چی هیچی یعنی بیخود داری گریه میکنی؟!
_نه... یعنی آره...
یه جورایی بیخود حساس شدم
باز نشستم قکر و خیال کردم حالم بد شد
تورو خدا ببخشید بیدارت کردم
_چه فکر و خیالی؟
نگاهم رو گرفتم: ولش کن دیگه...
_بگو... من حق دارم بدونم دردت چیه که یه فکری براش بکنم... نمیشه که تو مدام به خودت و ابن بچه شوک وارد کنی
_فکر و خیالای احمقانه دیگه...
_چی؟!
_خب... خودت میدونی ترس من چیه دیگه...
همش یه چیزی تو ذهنم میگه تو یه روز ولم میکنی و من دق میکنم...
اونقدر محکم در آغوشم گرفت که استخونهام به درد اومد
اما درد شیرینی بود:
آخه دیوونه من دیگه چکار باید بکنم که خیال تو راحت بشه؟
خودت بگو
اشکهام شدت گرفته بود اما اینبار بی صدا:
تقصیر تو نیست تقصیر خودمه
میدونم دارم اذیتت میکنم ولی به خدا دست خودم نیست
ببخش منو امیر
_خیلی خب حالا دیگه غصه شو نخور
بیا بریم بخوابیم
من که دیگه واقعا چشمام باز نمیشه...
با لبخندی زورکی دستام رو روی پلکهام کشیدم تا نم اشک رو بگیرم...
با کمک امیر روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم
آرامش با ذهن خسته و آشفته م بیگانه شده بود...
امیر سعی میکرد با شوخی هاش حال و هوام رو عوض کنه
ولی همه اینها مقطعی بود و به محض برقراری سکوت باز هم وحشت بود و اضطراب و سردرگمی...
و عذاب وجدان بیچاره کننده ای که داشت استخون هام رو خورد میکرد
پ.ن: با عرض عذرخواهی بابت دیروز که پارت نرسید، پنجشنبه و جمعه مجموعه پارتهای نرسبده جبران خواهد شد🌸🍃
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part229 تمام تلاشم رو میکردم که صدام بلند نشه ولی هق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╚» 🌻💚 «╝
خدایا مارا ببخش:)
─═┳︻ 🌻💚 ︻┳═─
♥️🍃
ونـــــــــــام
پروردگـــــار
خودرایاد کن
و تنهـــا به او
دل ببـــــــــند
#مزمل8
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part229 تمام تلاشم رو میکردم که صدام بلند نشه ولی هق
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part230
بعد از خوردن ناهار دوباره برگشتیم اتاق و باز هم امیر عباس روی تخت ولو شد:
چقدر سفر آدمو خسته میکنه
بخواییم که دیگه شب تا صبح خوابمون نیاد راحت بریم حرم...
باز هم دلهره به جونم افتاد
آروم کنارش نشستم و با یه لبخند زورکی مشغول نوازش موهاش شدم
دلم نمیخواست بخوابه
چون خودم خوابم نمیبرد و از تنهایی هم وحشت داشتم:
امیر... میشه یکم حرف بزنیم؟
با ذوق نگاهم میکرد
همیشه نوازش کردن موهاش رو دوست داشت:
جانم... بگو..
_میگم... به نظرت چه جور آدمایی میتونن توبه کنن؟
_منظورت چیه؟ سوالت خیلی عمومیه...
همه
_همه؟!
بدون هیچ محدودیتی؟
کنجکاو غلت زد و دستم رو کشید تا دراز بکشم
بعد به صورتم خیره شد: منظورت چیه میشه دقیق تر بگی؟
خندیدم تا فضا تلطیف بشه: هیچی بابا انگار دزد گرفتی... سواله دیگه
اصلا ولش فراموشش کن
خواستم بچرخم و پشت بهش بخوابم که مانع شد: دزد چیه خب کنجکاوم کردی
درست و دقیق بگو منظورتو...
ناچار بودم فکرم رو ادامه بدم
حسابی کنجکاو شده بود و دیگه دست از سرم برنمیداشت:
منظورم اینه که به نظر تو خدا چه گناهایی رو نمیبخشه...
_خدا هر گناهی رو نمیبخشه...
_به این حرفت ایمان داری؟
_معلومه... اصلا عظمت و بزرگی خدا ایجاب میکنه اینطور باشه...
حالا چرا این سوالا رو میپرسی منظورت چجور گناهیه؟
بی توجه به سوالش باز سوال کردم:
_ولی من شنیدم آدما اگر از یه حدی بگذرن خدا دیگه قبولشون نمیکنه
_آدمی که از حد بگذرونه که دیگه فکر توبه نمیکنه که خدا ببخشه!
خدا ضمانت کرده تا وقتی توبه و اصلاح کنی میبخشمت
پس همین که فکر توبه بیفتی یعنی هنوز وقت هست...
جمله ش مثل یه سکه توی یه اتاق خالی مغزم افتاد و بلندترین صدای ممکن رو ایجاد کرد
یعنی ممکنه که...؟
اصلا از کجا معلوم که حقیقت داشته باشه...
من با خودم درگیر شده بودم اما کنجکاوی امیرعباس هنوز ارضا نشده بود
پس دوباره پرسید: حالا دلیل این سوللت چی بود؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part230 بعد از خوردن ناهار دوباره برگشتیم اتاق و باز
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part231
فورا قصه ای سر هم کردم تا به مقصودم نزدیک تر بشم:
خب... میترسم ظرفیت شنیدنش رو نداشته باشی
اخم بین ابروهاش افتاد: یعنی تو منو آدم کم ظرفیتی میبینی؟
کی کم ظرفیتی کردم!
_نه ولی خب...
_پس بگو...
_باشه... ببین من تو دوره دبیرستانم یه دوستی داشتم... خیلی با هم صمیمی بودیم
دختر خوبی بود اما مشکلات خانوادگی زیادی داشت
سال آخر از اون محل اسباب کشیدن و دیگه ازش خبر نداشتم
تا اینکه چند وقت پیش اتفاقی تو محل دیدمش و باز سر حرف رو باز کردیم
متوجه شدم که... که بخاطر مشکلاتی که داشته...
چطور بگم...
دستش رو زیر سرش گذاشت و با صورت به شدت گرفته سر تکون داد: متوجه شدم... خب؟!
_خب... خیلی پشیمون و ناراحت بود... ولی میگفت خدا دیگه منو نمیبخشه...
_اشتباه میکرد... خدا گناه های خیلی بزرگتر از این حرفا رو هم بخشیده و میبخشه
متعجب گفتم: مگه گناهی بالاتر از اینم هست؟
_معلومه! پیش خدا معیار و مقیاس ها با ما متفاوته
خیلی کارها که به نظر ما اون زشتی رو نداره بدتره از این قبیل کارا
چون ما فقط زشتی آشکار رو درک میکنیم درکی از کنه و عمق اعمال نداریم
همه این حرفها رو کاملا جدی و سرد به زبون می آورد
کاملا مشخص بود که خیلی ناراحته و اعصابش درگیر شده
ولی ته دل من رو ولو به قدر یه چراغ الکلی روشن کرد...
خواستم با این شادی اندک تلاش کنم بلکه حداقل دو ساعت بخوابم که اینبار امیرعباس به حرف اومد: تو هنوزم... با اون خانم در ارتباطی؟!
پ.ن: پنج پارت دیگه هم باید جبران بشه که به مرور با ارسال پارتهای اضافی جبران میشه
چند تاش هم امشب ارسال میشه🌸
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part231 فورا قصه ای سر هم کردم تا به مقصودم نزدیک تر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╚» ♥️🍂 «╝
خیمه ماھ محرم زده شد بر دل ما
باز نام تو شده زینٺ هر محفل ما
جز غم عشق تو ما را نبود سودایے
عشق سوزان تو آغشتہ به آب و گل ما
#حسیݩجــانم ♡
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7